نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.22 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
از حريصي وز هواي سروري
در
نظر کند و بلافيدن جري
از هواي مشتري و گرم دار
بي بصيرت پا نهاده
در
فشار
از براي مشتري
در
وصف ماه
صد نشان ناديده گويد بهر جاه
ماند حسرت بر حريصان تا ابد
هم چو حال اهل ضروان
در
حسد
در
ده ضروان به نزديک يمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در
پناه طاعت حق پايدار
در
محل دخل اگر خرجي کني
درگه سودست سودي بر زني
ترک اغلب دخل را
در
کشت زار
باز کارد که ويست اصل ثمار
دخل از آنجا آمدستش لاجرم
هم
در
آنجا مي کند داد و کرم
چون بکاري
در
زمين اصل کار
تا برويد هر يکي را صد هزار
گيرم اکنون تخم را گر کاشتي
در
زميني که سبب پنداشتي
عاقبت زينها بخواهي ماندن
هين کرا خواهي
در
آن دم خواندن
اين دم ار يارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و
در
خصمي روند
قلب ماندي تا ابد
در
گردنم
حيف بودي عمر ضايع کردنم
بلک شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتي
در
جوال او کهن
اين جفاي خلق با تو
در
جهان
گر بداني گنج زر آمد نهان
اين يقين دان که
در
آخر جمله شان
خصم گردند و عدو و سرکشان
ز انبيا ناصح تر و خوش لهجه تر
کي بود کي گرفت دمشان
در
حجر
صد هزاران معجزات انبيا
که آن نگنجد
در
ضمير و عقل ما
چون سبب نبود چه ره جويد مريد
پس سبب
در
راه مي بايد بديد
دست سوي خاک برد آن مؤتمر
خاک خود را
در
کشيد و شد حذر
در
کشاکشهاي تکليف و خطر
بهر لله هل مرا اندر مبر
گفت ميکائيل را تو رو به زير
مشت خاکي
در
ربا از وي چو شير
خاک لرزيد و درآمد
در
گريز
گشت او لابه کنان و اشک ريز
زانک ميکائيل از کيل اشتقاق
دارد و کيال شد
در
ارتزاق
سبق رحمت بر غضب هست اي فتا
لطف غالب بود
در
وصف خدا
دعوت زاريست روزي پنج بار
بنده را که
در
نماز آ و بزار
وانک خواهي کز بلااش وا خري
جان او را
در
تضرع آوري
که برابر مي نهد شاه مجيد
اشک را
در
فضل با خون شهيد
در
دمي از صور يک بانگ عظيم
پر شود محشر خلايق از رميم
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو
در
زير او پر مغفرت
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در
جهان هم چيزکي ظاهر شود
خمر دفع غصه و انديشه را
چشمه کرده از عنب
در
اجترا
کز برون فرمان بدادي که بگير
عکس آن الهام دادي
در
ضمير
امر کردي
در
گرفتن سوي گوش
نهي کردي از قساوت سوي هوش
گفت آن تاويل باشد يا قياس
در
صريح امر کم جو التباس
اين همه بشنيد آن خاک نژند
زان گمان بد بدش
در
گوش بند
گوش من کرست از زاري کنان
که منم
در
کف او هم چون سنان
احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهي جو کان بود
در
دست او
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند
در
تن جهم
خاک را مشغول کرد او
در
سخن
يک کفي بربود از آن خاک کهن
ساحرانه
در
ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بي خودان
گفت يا رب دشمنم گيرند خلق
چون فشارم خلق را
در
مرگ حلق
که بگردانم نظرشان را ز تو
در
مرضها و سببهاي سه تو
چشمشان باشد گذاره از سبب
در
گذشته از حجب از فضل رب
در
وجودش لرزه اي بنهد که آن
نه به جامه به شود نه از آشيان
چون قضا آيد طبيب ابله شود
وان دوا
در
نفع هم گمره شود
وانک ايشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد
در
دول
تلخ نبود پيش ايشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان
در
چمن
چون شکستش تا که زنداني برست
دست او
در
جرم اين بايد شکست
گويد اي يزدان مرا
در
تن مبر
تا درين گلشن کنم من کر و فر
اين چنين خوابي ببين چون خوش بود
مرگ ناديده به جنت
در
رود
هيچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله
در
قعر چاه
دم به دم بر آسمان مي دار اميد
در
هواي آسمان رقصان چو بيد
گر ترا آنجا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر
در
طلب
کين طلب
در
تو گروگان خداست
زانک هر طالب به مطلوبي سزاست
گر تن من هم چو تن ها خفته است
هشت جنت
در
دلم بشکفته است
جان خفته چه خبر دارد ز تن
کو به گلشن خفت يا
در
گولخن
مي زند جان
در
جهان آبگون
نعره يا ليت قومي يعلمون
باش
در
روزه شکيبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
که آن خداي خوب کار بردبار
هديه ها را مي دهد
در
انتظار
مرگ را تو زندگي پنداشتي
تخم را
در
شوره خاکي کاشتي
اي خدا بنماي تو هر چيز را
آنچنان که هست
در
خدعه سرا
ورنه از چاهي به صحرا اوفتاد
در
ميان دولت و عيش و گشاد
در
حديث آمد که روز رستخيز
امر آيد هر يکي تن را که خيز
باز آيد جان هر يک
در
بدن
هم چو وقت صبح هوش آيد به تن
جسم خود بشناسد و
در
وي رود
جان زرگر سوي درزي کي رود
پاي کفش خود شناسد
در
ظلم
چون نداند جان تن خود اي صنم
در
کفش بنهند نامه بخل و جود
فسق و تقوي آنچ دي خو کرده بود
ور بد او دي خام و زشت و
در
ضلال
چون عزا نامه سيه يابد شمال
ور بد او دي پاک و با تقوي و دين
وقت بيداري برد
در
ثمين
ليک اين نامه خيالست و نهان
وآن شود
در
حشر اکبر بس عيان
هر خيالي کو کند
در
دل وطن
روز محشر صورتي خواهد شدن
چون خيال آن مهندس
در
ضمير
چون نبات اندر زمين دانه گير
مخلصم زين هر دو محشر قصه ايست
مؤمنان را
در
بيانش حصه ايست
نقد نيکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحير و
در
گداز
لحظه لحظه امتحانها مي رسد
سر دلها مي نمايد
در
جسد
باز مانده ديده ها
در
انتظار
تا که نامه نايد از سوي يسار
رخت دزدي بر تن و
در
خانه اش
گشته پيدا گم شده افسانه اش
منتظر مي ايستد تن مي زند
در
اميدي روي وا پس مي کند
بيهده چه مول مولي مي زني
در
چنين چه کو اميد روشني
نه ترا از روي ظاهر طاعتي
نه ترا
در
سر و باطن نيتي
نه ترا شبها مناجات و قيام
نه ترا
در
روز پرهيز و صيام
چون جزا سايه ست اي قد تو خم
سايه تو کژ فتد
در
پيش هم
کرمکي و از قذر آکنده اي
طمطراقي
در
جهان افکنده اي
مي رود هر روز
در
حجره خلا
چارقت اينست منگر درعلا
راه مي ندهد کسي را اندرو
بسته مي دارد هميشه آن
در
او
نيم شب آن مير با سي معتمد
در
گشاد حجره او راي زد
که امر سلطانست بر حجره زنيم
هر يکي هميان زر
در
کش کنيم
هر چه محبوبم کند من کرده ام
او منم من او چه گر
در
پرده ام
ور دهان يابم چنين و صد چنين
تنگ آيد
در
فغان اين حنين
گر بتازي گويد او ور پارسي
گوش و هوشي کو که
در
فهمش رسي
مي رود هر روز
در
حجره برين
تا ببيند چارقي با پوستين
در
هنر من از کسي کم نيستم
تا به خدمت پيش دشمن بيستم
در
کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد يا حدث
کوزه چوبين که
در
وي آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
هر که بنهد سنت بد اي فتا
تا
در
افتد بعد او خلق از عمي
تا مشرف گردي از نون والقلم
تا بکارد
در
تو تخم آن ذوالکرم
چون
در
آيد نزع و مرگ آهي کني
ذکر دلق و چارق آنگاهي کني
ياد ناري از سفينه راستين
ننگري رد چارق و
در
پوستين
صفحه قبل
1
...
1197
1198
1199
1200
1201
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن