نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
به دست عشقبازي
در
فتادم
که او عاشق چو من بسيار دارد
جانم ببرد تا ندبي نرد ببازم
زيرا که دلم
در
ندبي باخته دارد
بادي نبرد
در
همه آفاق که از ما
سوي لب تو نامه و پيغام ندارد
دادي ندهد عشق تو ما را که
در
آن داد
بي داد تو افراخته صمصام ندارد
زلف تو چوگان به دست آمد پديد
صبر کن تا گوي
در
ميدان برد
مردن مردان کنون آمد پديد
باش تا شبرنگ
در
جولان برد
زلف پر تابت مرا
در
تاب کرد
چشم پر خوابت مرا بي خواب کرد
عنبرين زلف چو چوگان خم گرفت
تا دلم چو گوي
در
طبطاب کرد
عاشقي تا
در
دل ما راه کرد
اغلب انفاس ما را آه کرد
باز
در
شهر مسلمانان مغي
کرد ما را بسته و ناگاه کرد
ايا سنايي لولو ز ديدگانت مبار
که
در
عقيله هجران صبور بايد مرد
چون سنايي سگي به کوي تو
در
نعره پاسبان چه خواهي کرد
در
سرت بادست و بر رو آب نيست
پس ميان ما دو تن زين ست گرد
در
جهان امروز بردار برد اوست
باردي باشد بدو گفتن که برد
گر هست بي گناه دل زار مستمند
در
محنت و بلاي تو اين نيز بگذرد
روز شود
در
شمارم از غم جانان
خود عمل عاشقي شمار نيرزد
در
جهان جمالت از رخ و زلف
بهم آورد صبح و شام ايزد
آنچنان کعبه اي که هست ترا
در
و ديوار و صحن و بام ايزد
تا
در
دل من نشسته باشي
هرگز دل من دژم نباشد
پيوسته
در
آن بود سنايي
تا جز به تو متهم نباشد
در
نوردد مفرش آزادگي از روي عقل
رخت بدبختي ز دل از خانه احزان کشد
حيدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دين
در
صف صفين ستم از لشکر مروان کشد
در
ديده خيالي که مرا بد ز رخ تو
يکباره همه رفت و خيالي دگر آمد
شد نقص کمالي که مرا بود به صورت
در
عالم تحقيق کمالي دگر آمد
در
وصف صفا حيدر اقبال به چشمم
بر دلدل دولت به دلالي دگر آمد
اي دريغا آن پريرو از نهيب چشم بد
سوسن آزاده را
در
زير سيسنبر کند
هر که از تصديق دل
در
خويشتن کافر شود
بي خلافي صورت ايمانش دلخواهي کند
ساحري دان مر سنايي را که او
در
کوي عقل
عشقبازي با خيال ترک خرگاهي کند
رهيست عشق کشيده ميان درد و دريغ
طلب
در
او صفت بي خودي مثال کند
نصيب خلق يکي خندقي پر از شهوت
در
او مجاز و حقيقت همي جدال کند
حديث
در
دهن او تو گوييي که مگر
وجود با عدم از لذت اتصال کند
زهي بتي که به خوبي خويش
در
نفسي
هزار عاشق چون من فر و جوال کند
عاشق و يار يار بايد بود
در
همه کار يار بايد بود
روز و شب ز اشک چشم و گونه زرد
در
و دينار يار بايد بود
گاه و بي گاه
در
فراق و وصال
مست و هشيار يار بايد بود
چون سنايي هميشه
در
بد و نيک
صاحب اسرار يار بايد بود
گويي که درو پاي عزيزان همه سر بود
راهي که
در
وصل نکويان همه جان بود
ز آفتابم عجب آيد که کند دعوي نور
در
سرايي که درو تابش روي تو بود
در
ترازوي قيامت ز پي سختن نور
صد من عرش کم از نيم تسوي تو بود
در
راه من نهاد نهان دام مکر خويش
آدم ميان حلقه آن دام دانه بود
گفتند مالکان که نکردي تو سجده اي
چون کردمي که با منش اين
در
ميانه بود
اي نگارين چند فرمايي شکيبايي مرا
با غم عشقت کجا
در
دل شکيبايي بود
شد دلم صفرايي از دست فراق اين جمال
آنکه صفرايي نشد
در
عشق سودايي بود
از سخنهاي سنايي سير کي گردند خود
جز کسي کو
در
ره تحقيق بينايي بود
در
غم هجران و تيمار جدايي جان من
گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود
تا تو
در
حسن و ملاحت همچنان ليلي شدي
عاشق مسکينت اي دلبر همي مجنون شود
چون سنايي مدحتت گويد ز روي تهنيت
لفظ اسرار الاهي
در
دلش معجون شود
اي ساقي سمنبر
در
ده تو باده تر
زيرا صبوح ما را «هل من مزيد» بايد
از بوستان رحمت حالي کرانه جوييد
چون
در
سراي همت مي آرميد بايد
از گفتن عبارت گر عبرتي نگيري
در
گردن اشارت معني گزيد بايد
صفحه قبل
1
...
1195
1196
1197
1198
1199
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن