نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
وز خيالي آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوي دريا بهر
در
وآن دگر بهر ترهب
در
کنشت
وآن يکي اندر حريصي سوي کشت
در
پري خواني يکي دل کرده گم
بر نجوم آن ديگري بنهاده سم
اين
در
آن حيران شده کان بر چيست
هر چشنده آن دگر را نافيست
بر اميد گوهر و
در
ثمين
توبره پر مي کنند از آن و اين
چون بر آيند از تگ درياي ژرف
کشف گردد صاحب
در
شگرف
هر کبوتر مي پرد
در
مذهبي
وين کبوتر جانب بي جانبي
صوفيي بدريد جبه
در
حرج
پيشش آمد بعد به دريدن فرج
هست
در
بط غير اين بس خير و شر
ترسم از فوت سخنهاي دگر
زان شکار و انبهي و باد و بود
دست
در
کن هيچ يابي تار و پود
بيشتر رفتست و بيگاهست روز
تو به جد
در
صيد خلقاني هنوز
شب شود
در
دام تو يک صيد ني
دام بر تو جز صداع و قيد ني
در
زمانه صاحب دامي بود
هم چو ما احمق که صيد خود کند
نعل بيني بازگونه
در
جهان
تخته بندان را لقب گشته شهان
هر که
در
آتش همي رفت و شرر
از ميان آب بر مي کرد سر
کم کسي بر سر اين مضمر زدي
لاجرم کم کس
در
آن آتش شدي
جز کسي که بر سرش اقبال ريخت
کو رها کرد آب و
در
آتش گريخت
چشم بندي کرده اند اي بي نظر
در
من آي و هيچ مگريز از شرر
ساحري صحن برنجي را به فن
صحن پر کرمي کند
در
انجمن
زانک عقلت جوهرست اين دو عرض
اين دو
در
تکميل آن شد مفترض
اين تفاوت عقلها را نيک دان
در
مراتب از زمين تا آسمان
مکر کن
در
راه نيکو خدمتي
تا نبوت يابي اندر امتي
مکر کن تا کمترين بنده شوي
در
کمي رفتي خداونده شوي
ليک چون پروانه
در
آتش بتاز
کيسه اي زان بر مدوز و پاک باز
گفت
در
ملکم سگي بد نيک خو
نک همي ميرد ميان راه او
دست نايد بي درم
در
راه نان
ليک هست آب دو ديده رايگان
احمد چون کوه لغزيد از نظر
در
ميان راه بي گل بي مطر
در
عجب درماند کين لغزش ز چيست
من نپندارم که اين حالت تهيست
گر بدي غير تو
در
دم لا شدي
صيد چشم و سخره افنا شدي
يا رسول الله
در
آن نادي کسان
مي زنند از چشم بد بر کرکسان
آب پنهانست و دولاب آشکار
ليک
در
گردش بود آب اصل کار
حرص بط از شهوت حلقست و فرج
در
رياست بيست چندانست درج
از الوهيت زند
در
جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف
اسپ سرکش را عرب شيطانش خواند
ني ستوري را که
در
مرعي بماند
شيطنت گردن کشي بد
در
لغت
مستحق لعنت آمد اين صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو رياست جو نگنجد
در
جهان
هست الوهيت رداي ذوالجلال
هر که
در
پوشد برو گردد وبال
هر پرت را از عزيزي و پسند
حافظان
در
طي مصحف مي نهند
زخم ناخن بر چنان رخ کافريست
که رخ مه
در
فراق او گريست
فکرت بد ناخن پر زهر دان
مي خراشد
در
تعمق روي جان
تا گشايد عقده اشکال را
در
حدث کردست زرين بيل را
چون بداني حد خود زين حدگريز
تا به بي حد
در
رسي اي خاک بيز
هر دليلي بي نتيجه و بي اثر
باطل آمد
در
نتيجه خود نگر
گر دخان او را دليل آتشست
بي دخان ما را
در
آن آتش خوشست
چون نديد او مار موسي را ثبات
در
حبال سحر پندارد حيات
چون ازينجا وا رهي آنجا روي
در
شکرخانه ابد شاکر شوي
هم چنين از بخل کم
در
روي جود
وز بليسي چهره خوب سجود
عقل و دلها بي گمان عرشي اند
در
حجاب از نور عرشي مي زيند
چون
در
آن کوچه خري مردار شد
صد سگ خفته بدان بيدار شد
يا چو بازانند و ديده دوخته
در
حجاب از عشق صيدي سوخته
چون ببيند نان و سيب و خربزه
در
مصاف آيد مزه و خوف بزه
جلوه گاه و اختيارم آن پرست
بر کنم پر را که
در
قصد سرست
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا
در
چاه نندازم سلاح
در
چه اندازم کنون تيغ و مجن
کين سلاح خصم من خواهد شدن
تا شود کم اين جمال و اين کمال
چون نماند رو کم افتم
در
وبال
نه به هندست آمن و نه
در
ختن
آنک خصم اوست سايه خويشتن
گفت او بهر فنايت ريختم
گفت من هم
در
فنا بگريختم
شمع چون
در
نار شد کلي فنا
نه اثر بيني ز شمع و نه ضيا
ابر را سايه بيفتد
در
زمين
ماه را سايه نباشد همنشين
ماه ما را
در
کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوي خويش خواند
صورتش بنمايد او
در
وصف لا
هم چو جسم انبيا و اوليا
آنچنان ابري نباشد پرده بند
پرده
در
باشد به معني سودمند
يا براي شادباشي
در
خطاب
خويش چون مردار کن پي کلاب
فقر فخري بهر آن آمد سني
تا ز طماعان گريزم
در
غني
گنجها را
در
خرابي زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند
مرغکي اندر شکار کرم بود
گربه فرصت يافت او را
در
ربود
آکل و ماکول بود و بي خبر
در
شکار خود ز صيادي دگر
عقل او مشغول رخت و قفل و
در
غافل از شحنه ست و از آه سحر
او چنان غرقست
در
سوداي خود
غافلست از طالب و جوياي خود
گر حشيش آب و هوايي مي خورد
معده حيوانش
در
پي مي چرد
چند زنبور خيالي
در
پرد
مي کشد اين سو و آن سو مي برد
دست را مسپار جز
در
دست پير
حق شدست آن دست او را دستگير
چون بدادي دست خود
در
دست پير
پير حکمت که عليمست و خطير
در
حديبيه شدي حاضر بدين
وآن صحابه بيعتي را هم قرين
که هلاکت دادشان بي آلتي
او قرين تست
در
هر حالتي
آنک مي گفتي اگر حق هست کو
در
شکنجه او مقر مي شد که هو
آن هم از تاثير لعنت بود کو
در
چنان حضرت همي شد عمرجو
عمر خوش
در
قرب جان پروردنست
عمر زاغ از بهر سرگين خوردنست
مي کني جزو زمين را آسمان
مي فزايي
در
زمين از اختران
تو از آن روزي که
در
هست آمدي
آتشي يا بادي يا خاکي بدي
از سبب داني شود کم حيرتت
حيرت تو ره دهد
در
حضرتت
باز منزلهاي دريا
در
وقوف
وقت موج و حبس بي عرصه و سقوف
در
فناها اين بقاها ديده اي
بر بقاي جسم چون چفسيده اي
با چنين حالت بقا خواهي و ياد
هم چو زنگي
در
سيه رويي تو شاد
در
سياهي زنگي زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگي بوده است
مرغ پرنده چو ماند
در
زمين
باشد اندر غصه و درد و حنين
هان کدامست آن عذاب اين معتمد
در
قفص بودن به غير جنس خود
او بمانده
در
ميانشان زارزار
هم چو بوبکري به شهر سبزوار
سجده آوردند پيشش کالامان
حلقه مان
در
گوش کن وا بخش جان
ره گذر بود و بمانده از مرض
در
يکي گوشه خرابه پر حرض
خفته بود او
در
يکي کنجي خراب
چون بديدندش بگفتندش شتاب
من ز صاحب دل کنم
در
تو نظر
نه به نقش سجده و ايثار زر
صاحب دل آينه شش رو شود
حق ازو
در
شش جهت ناظر بود
تو بگردي روزها
در
سبزوار
آنچنان دل را نيابي ز اعتبار
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست
در
بازار ما معيوب خر
من اليف مرغزاري بوده ام
در
زلال و روضه ها آسوده ام
گر قضا انداخت ما را
در
عذاب
کي رود آن خو و طبع مستطاب
گفت آري لاف مي زن لاف لاف
در
غريبي بس توان گفتن گزاف
هم چو شيري
در
ميان نقش گاو
دور مي بينش ولي او را مکاو
در
درون شيران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندي خوران
صفحه قبل
1
...
1195
1196
1197
1198
1199
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن