نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
اي پسر عشق را شکايت نيست
در
ره عاشقي نهايت نيست
عشق
در
عقل و علم درماند
عشق را عقل و علم رايت نيست
عشق را بوحنيفه درس نکرد
شافعي را
در
او روايت نيست
چون او قمري قمار دل را
در
زير ولايت قمر نيست
در
عشق و بلاش جان و دل را
حقا که جز از حذر حذر نيست
ساقيا ساغر دمادم کن مگر مستي کنم
زان که
در
هجر دلارامم مرا آرام نيست
در
عشق نمي دانم درمان دل خويش
خواهم که کنم صبر ولي دست رسم نيست
عشق رخ تو بابت هر مختصري نيست
وصل لب تو
در
خور هر بي خبري نيست
بسيار سمرهاست
در
آفاق وليکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمري نيست
بسيار گذر کرد
در
آفاق سنايي
افتاد به دام تو و از تو گذري نيست
چشم خونخوار تو از قتال سجزي دست برد
زلف دلدوز تو از طرار رازي
در
گذشت
لولو لال همي بارم ز عشقش
در
کنار
کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت
زينهار اين يادگار از دست رفت
در
غم تو روزگار از دست رفت
پاي من
در
دام تو بس سخت ماند
گر نگيري دست کار از دست رفت
سامري چون
در
سراي عافيت بگشاد لب
از براي فتنه را شاگردي آزر گرفت
بلعجب بازيست
در
هنگام مستي با فقر
کز ميان خشک رودي ماهيان تر گرفت
ديو بد دينست ليکن بر
در
دين ره زند
زهر ما زهرست ليکن معدني شکر گرفت
خوشا روزي که
در
مستي گذارم
مبارک باشدم ايام و ساعات
پدر بر خم خمرم وقف کردست
سبيلم کرد مادر
در
خرابات
چه خواهي کرد قرايي و طامات
تماشا کرد خواهي
در
خرابات
گهي رخ را نهاده بر زمين پست
گهي نعره کشيده
در
سماوات
همي گفت اي سنايي توبه ننيوش
که من باشم بپاهم
در
مناجات
گهي با مي گسارم انده خويش
گهي با جام باشم
در
مناجات
طوفان بلا از چپ و از راست برآمد
در
باده گريزيد که آن کشتي نوحست
رازي ز ازل
در
دل عشاق نهانست
زان راز خبر يافت کسي را که عيانست
گر ماه هلال آيد
در
نعت کسوفست
ور تير وصال آيد بر بسته کمانست
نظم گهر معني
در
ديده دعوي
چون مردمک ديده درين مقله نهانست
در
راه فنا بايد جانهاي عزيزان
کاين شعر سنايي سبب قوت جان است
راه فقرست اي برادر فاقه
در
وي رفتنست
وندرين ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست
نفس اماره و لوامه ست و ديگر ملهمه
مطمئنه با سه دشمن
در
يکي پيراهنست
از
در
دروازه لا تا به دارالملک شاه
هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست
شور
در
شهر فگند آن بت زنارپرست
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
پرده راز دريده قدح مي
در
کف
شربت کفر چشيده علم کفر به دست
گاه
در
خاک خرابات به جان باز نهاد
خاکيي را که ازين خاک شود خاک پرست
بر
در
کعبه طامات چه لبيک زنيم
که به بتخانه نيابيم همي جاي نشست
در
کوي ما که مسکن خوبان سعتريست
از باقيات مردان پيري قنلدريست
در
حق اتحاد حقيقت به حق حق
چون تو نه اي حقيقت اسلام کافريست
چون اناالله
در
بيابان هدي بشنيده اي
پس هراسيدن ز چوبي همچو ثعبان شرط نيست
هر که
در
راه عشق صادق نيست
جز مرايي و جز منافق نيست
آنکه
در
راه عشق خاموش ست
نکته گويست اگر چه ناطق نيست
آه سرد و سرشگ و گونه زرد
هر سه
در
عشق بي حقايق نيست
دل به عشق زنده
در
تن مرد
مرده باشد دلي که عاشق نيست
عشق
در
ظاهر حرامست از پي نامحرمان
زان که هر بيگانه اي شايسته اين نام نيست
خوردن مي نهي شد زان نيز
در
ايام ما
کاندرين ايام هر دستي سزاي جام نيست
تا نيفتد بر اميد عشق
در
دام هوا
کاين ره خاصست اندر وي مجال عام نيست
در
مقام وجود و منزل کشف
چوني و چندي و چرايي نيست
تو يکي گرد دل برآري و ببين
در
دل تو غم دوتايي نيست
از باده چنان مرا بيازرد
کز سر بگرفت و
در
ميان داد
سحرگه صعب تر باشد مرا هجران آن دلبر
که جادو بندهاي سخت
در
وقت سحر بندد
بنماي به من کسي که او چون من
در
کوي مقامري مقر دارد
صفحه قبل
1
...
1194
1195
1196
1197
1198
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن