نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
خون نياميزم
در
آب نيل من
خود کنم خون عين آبش را به فن
من چه دانستم که تبديلي کند
در
نهاد من مرا نيلي کند
آن زني مي خواست تا با مول خود
بر زند
در
پيش شوي گول خود
وان ملخها
در
زمان گردد سياه
تا ببيند خلق تبديل اله
کار دوزخ مي کني
در
خوردني
بهر او خود را تو فربه مي کني
اندر افتادند
در
لوت آن نفر
قحط ديده مرده از جوع البقر
او چو فرعونست
در
قحط آنچنان
پيش موسي سر نهد لابه کنان
شهر ديگر بيند او پر نيک و بد
هيچ
در
يادش نيايد شهر خود
جز همين ميلي که دارد سوي آن
خاصه
در
وقت بهار و ضيمران
هم چو ميل کودکان با مادران
سر ميل خود نداند
در
لبان
گر چو خفته گشت و شد ناسي ز پيش
کي گذارندش
در
آن نسيان خويش
هر چه تو
در
خواب بيني نيک و بد
روز محشر يک به يک پيدا شود
خون نخسپد بعد مرگت
در
قصاص
تو مگو که مردم و يابم خلاص
اين سخن پايان ندارد موسيا
هين رها کن آن خران را
در
گيا
داشت طغيانشان ترا
در
حيرتي
پس بنوشند از جزا هم حسرتي
تا که عدل ما قدم بيرون نهد
در
جزا هر زشت را درخور دهد
نيست قاصر ديدن او اي فلان
از سکون و جنبشت
در
امتحان
گر نبودي حاضر و غافل بدي
در
ملامت کي ترا سيلي زدي
نيست آن جنبش که
در
اصبع تراست
پيش اصبع يا پسش يا چپ و راست
نور چشم و مردمک
در
ديده ات
از چه ره آمد به غير شش جهت
زانک فصل و وصل نبود
در
روان
غير فصل و وصل ننديشد گمان
زين وصيت کرد ما را مصطفي
بحث کم جوييد
در
ذات خدا
هر يکي
در
پرده اي موصول خوست
وهم او آنست که آن خود عين هوست
پس پيمبر دفع کرد اين وهم از او
تا نباشد
در
غلط سوداپز او
در
عجبهااش به فکر اندر رويد
از عظيمي وز مهابت گم شويد
گفت رگهاي من اند آن کوهها
مثل من نبوند
در
حسن و بها
گفت آن مور اصبعست آن پيشه ور
وين قلم
در
فعل فرعست و اثر
چونش گويا يافت ذوالقرنين گفت
چونک کوه قاف
در
نطق سفت
کوه بر که بي شمار و بي عدد
مي رسد
در
هر زمان برفش مدد
آدمي را هست حس تن سقيم
ليک
در
باطن يکي خلقي عظيم
بر مثال سنگ و آهن اين تنه
ليک هست او
در
صفت آتش زنه
باز
در
تن شعله ابراهيم وار
که ازو مقهور گردد برج نار
ظاهر اين دو بسنداني زبون
در
صفت از کان آهنها فزون
چون ز بيم و ترس بيهوشش بديد
جبرئيل آمد
در
آغوشش کشيد
پس بميرد آن هوسها
در
نفوس
هيبت شه مانع آيد زان نحوس
حلم
در
حلمست و رحمتها به جوش
نشنوي از غير چنگ و ناخروش
ورنه
در
عالم کرا زهره بدي
که ربودي از ضعيفي تربدي
آب اگر
در
روغن جوشان کني
ديگدان و ديگ را ويران کني
نرم گو ليکن مگو غير صواب
وسوسه مفروش
در
لين الخطاب
اين سر خر
در
ميان قندزار
اي بسا کس را که بنهادست خار
صورت حرف آن سر خر دان يقين
در
رز معني و فردوس برين
سجده مي کردند کاي رب بشر
در
عيان آريش هر چه زودتر
آنچنان فرخ بود نقشش برو
که رهد
در
حال ديوار از دو رو
شرح تو غبنست با اهل جهان
هم چو راز عشق دارم
در
نهان
مدح تعريفست
در
تخريق حجاب
فارغست از شرح و تعريف آفتاب
گر چه عاجز آمد اين عقل از بيان
عاجزانه جنبشي بايد
در
آن
راز را گر مي نياري
در
ميان
درکها را تازه کن از قشر آن
نور حقي و به حق جذاب جان
خلق
در
ظلمات وهم اند و گمان
تا بر آرايد هنر را تار و پود
چشم
در
خورشيد نتواند گشود
اندر انبان مي فشارد نيک و بد
دانه هاي
در
و حبات نخود
تا مبادا ياغيي آيد دگر
مي فشارد
در
جوال او خشک و تر
وقت تنگ و فرصت اندک او مخوف
در
بغل زد هر چه زودتر بي وقوف
عدل شه را ديد
در
ضبط حشم
که نيارد کرد کس بر کس ستم
از نبي بشنو که شيطان
در
وعيد
مي کند تهديدت از فقر شديد
لاجرم کافر خورد
در
هفت بطن
دين و دل باريک و لاغر زفت بطن
هر يکي ياري يکي مهمان گزيد
در
ميان يک زفت بود و بي نديد
جشم ضخمي داشت کس او را نبرد
ماند
در
مسجد چو اندر جام درد
جمله اهل بيت خشم آلو شدند
که همه
در
شير بز طامع بدند
گبر را
در
نيم شب يا صبحدم
چون تقاضا آمد و درد شکم
در
گشادن حيله کرد آن حيله ساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
خويش
در
ويرانه خالي چو ديد
او چنان محتاج اندر دم بريد
قصه بسيارست کوته مي کنم
باز شد آن
در
رهيد از درد و غم
مصطفي صبح آمد و
در
را گشاد
صبح آن گمراه را او راه داد
در
گشاد و گشت پنهان مصطفي
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
يا نهان شد
در
پس چيزي و يا
از ويش پوشيد دامان خدا
تا که پيش از خبط بگشايد رهي
تا نيفتد زان فضيحت
در
چهي
جامه خواب پر حدث را يک فضول
قاصدا آورد
در
پيش رسول
از پي هيکل شتاب اندر دويد
در
وثاق مصطفي و آن را بديد
چون ز حد بيرون بلرزيد و طپيد
مصطفي اش
در
کنار خود کشيد
آفتاب عقل را
در
سوز دار
چشم را چون ابر اشک افروز دار
تن چو با برگست روز و شب از آن
شاخ جان
در
برگ ريزست و خزان
تن ز سرگين خويش چون خالي کند
پر ز مشک و
در
اجلالي کند
هين مگردان خو که پيش آيد خلل
در
دماغ و دل بزايد صد علل
کين ترا سودست از درد و غمي
گفت آدم را همين
در
گندمي
هم چو لبهاي فرس و
در
وقت نعل
تا نمايد سنگ کمتر را چو لعل
نعل او هست آن تردد
در
دو کار
اين کنم يا آن کنم هين هوش دار
صد فسون دارد ز حيلت وز دغا
که کند
در
سله گر هست اژدها
اين سخن پايان ندارد آن عرب
ماند از الطاف آن شه
در
عجب
تا گواهي بدهم و بيرون شوم
سيرم از هستي
در
آن هامون شوم
از چه
در
دهليز قاضي اي گواه
حبس باشي ده شهادت از پگاه
خواه
در
صد سال خواهي يک زمان
اين امانت واگزار و وا رهان
هر کسي کوشد به مالي يا فسون
چيست دارم گوهري
در
اندرون
گوهري دارم ز تقوي يا سخا
اين زکات و روزه
در
هر دو گوا
روزه گويد کرد تقوي از حلال
در
حرامش دان که نبود اتصال
گر بطراري کند پس دو گواه
جرح شد
در
محکمه عدل اله
حق ببردش باز
در
بحر صواب
تا به شستش از کرم آن آب آب
در
پذيرم جمله زشتيت را
چون ملک پاکي دهم عفريت را
يا بگيرد بر سر او حمال وار
کشتي بي دست و پا را
در
بحار
جان هر دري دل هر دانه اي
مي رود
در
جو چو داروخانه اي
چون نتاني شد
در
آتش چون خليل
گشت حمامت رسول آبت دليل
سيري از حقست ليک اهل طبع
کي رسد بي واسطه نان
در
شبع
چون ندارد سير سرت
در
درون
بنگر اندر بول رنجور از برون
وآن طبيب روح
در
جانش رود
وز ره جان اندر ايمانش رود
گفت پيغامبر ز غيب اين را جلي
در
مقالات نوادر با علي
در
عجب ماندند جمله اهل بيت
پر شد اين قنديل زين يک قطره زيت
حبذا خواني نهاده
در
جهان
ليک از چشم خسيسان بس نهان
در
ميان چوب گويد کرم چوب
مر کرا باشد چنين حلواي خوب
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بي دريغي
در
عطا يا مستغاث
در
خور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خيالي خوش رقم
هر کسي شد بر خيالي ريش گاو
گشته
در
سوداي گنجي کنج کاو
صفحه قبل
1
...
1194
1195
1196
1197
1198
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن