167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • که نقاب حرف و دم در خود کشيد
    تا شود بر آب و گل معني پديد
  • من خليل وقتم و او جبرئيل
    من نخواهم در بلا او را دليل
  • ليک مي خواهي که در افعال ما
    باز جويي حکمت و سر بقا
  • قاصدا سايل شدي در کاشفي
    بر عوام ار چه که تو زان واقفي
  • داس بگرفت و مر آن را مي بريد
    پس ندا از غيب در گوشش رسيد
  • دانه لايق نيست درانبار کاه
    کاه در انبار گندم هم تباه
  • نيست حکمت اين دو را آميختن
    فرق واجب مي کند در بيختن
  • جوهر صدقت خفي شد در دروغ
    هم چو طعم روغن اندر طعم دوغ
  • تا فرستد حق رسولي بنده اي
    دوغ را در خمره جنباننده اي
  • از براي دفع تهمت در ولاد
    که نزادست از زنا و از فساد
  • روغن اندر دوغ باشد چون عدم
    دوغ در هستي برآورده علم
  • گر نبودي جنبش آن بادها
    شير مرده کي بجستي در هوا
  • در پي تعبير آن تو عمرها
    مي دوي سوي شهان با دها
  • ليک تو آيس مشو هم پيل باش
    ور نه پيلي در پي تبديل باش
  • آنچنان پر شد ز دود و درد شاه
    که نمي يابيد در وي راه آه
  • در ميان اين دو مرگ او زنده است
    اين مطوق شکل جاي خنده است
  • خنده را در خواب هم تعبير خوان
    گريه گويد با دريغ و اندهان
  • صد دريچه و در سوي مرگ لديغ
    مي کند اندر گشادن ژيغ ژيغ
  • صورت او باز گر زينجا رود
    معني او در ولد باقي بود
  • تا بماند آن معاني در جهان
    چون شود آن قالب ايشان نهان
  • صدر خوانندش که در صف نعال
    جان او پستست يعني جاه و مال
  • شاه چون با زاهدي خويشي گزيد
    اين خبر در گوش خاتونان رسيد
  • مادر شه زاده گفت از نقص عقل
    شرط کفويت بود در عقل نقل
  • در قناعت مي گريزد از تقي
    نه از لئيمي و کسل هم چون گدا
  • در ملاحت خود نظير خود نداشت
    چهره اش تابان تر از خورشيد چاشت
  • حسن دختر اين خصالش آنچنان
    کز نکويي مي نگنجد در بيان
  • آخرت قطار اشتر دان به ملک
    در تبع دنياش هم چون پشم و پشک
  • شاه بس بيچاره شد در برد و مات
    روز و شب مي کرد قربان و زکات
  • سجده کرد و بر زمين مي زد ذقن
    در بغل کرده پسر تيغ و کفن
  • بعد سالي گفت شاهش در سخن
    کاي پسر ياد آر از آن يار کهن
  • اي برادر دانک شه زاده توي
    در جهان کهنه زاده از نوي
  • چون در افکندت دريغ آلوده روذ
    دم به دم مي خوان و مي دم قل اعوذ
  • زان نبي دنيات را سحاره خواند
    کو به افسون خلق را در چه نشاند
  • در درون سينه نفاثات اوست
    عقده هاي سحر را اثبات اوست
  • شصت سال از شست او در محنتي
    نه خوشي نه بر طريق سنتي
  • هم چو شه زاده رسي در يار خويش
    پس برون آري ز پا تو خار خويش
  • جهد کن در بي خودي خود را بياب
    زودتر والله اعلم بالصواب
  • هر زماني هين مشو با خويش جفت
    هر زمان چون خر در آب و گل ميفت
  • صورتش نورست و در تحقيق نار
    گر ضيا خواهي دو دست از وي بدار
  • دم به دم در رو فتد هر جا رود
    ديده و جاني که حالي بين بود
  • دور بيند دوربين بي هنر
    هم چنانک دور ديدن خواب در
  • مي زني در خواب با ياران تو لاف
    که منم بينادل و پرده شکاف
  • بس کسا عزمي به جايي مي کند
    از مقامي کان غرض در وي بود
  • موج بر وي مي زند بي احتراز
    خفته پويان در بيابان دراز
  • کشت و باغ و رز سيه استاده است
    در زمين نم نيست نه بالا نه پست
  • گفت در چشم شما قحطست اين
    پيش چشمم چون بهشتست اين زمين
  • خوشه ها در موج از باد صبا
    پر بيابان سبزتر از گندنا
  • با پدر از تو جفايي مي رود
    آن پدر در چشم تو سگ مي شود
  • من که صلحم دايما با اين پدر
    اين جهان چون جنتستم در نظر
  • بانگ آبش مي رسد در گوش من
    مست مي گردد ضمير و هوش من
  • کافران را درد و مؤمن را بشير
    ليک نقد حال در چشم بصير
  • زانک عاشق در دم نقدست مست
    لاجرم از کفر و ايمان برترست
  • جان قسمت گشته بر حشو فلک
    در ميان شصت سودا مشترک
  • عقل جزوي هم چو برقست و درخش
    در درخشي کي توان شد سوي وخش
  • برق عقل ما براي گريه است
    تا بگريد نيستي در شوق هست
  • عقل رنجور آردش سوي طبيب
    ليک نبود در دوا عقلش مصيب
  • مي زن آن حلقه در و بر باب بيست
    از سوي بام فلکتان راه نيست
  • سبزه گردي تازه گردي در نوي
    گر توخاک اسپ جبريلي شوي
  • سبزه جان بخش که آن را سامري
    کرد در گوساله تا شد گوهري
  • سايه طوبي ببين وخوش بخسپ
    سر بنه در سايه بي سرکش بخسپ
  • صبر کن در موزه دوزي تو هنوز
    ور بوي بي صبر گردي پاره دوز
  • از غروري سر کشيديم از رجال
    آشنا کرديم در بحر خيال
  • يا کسي کو در بصيرتهاي من
    شد خليفه راستي بر جاي من
  • کشتي نوحيم در دريا که تا
    رو نگرداني ز کشتي اي فتي
  • در علو کوه فکرت کم نگر
    که يکي موجش کند زير و زبر
  • اشتري را ديد روزي استري
    چونک با او جمع شد در آخري
  • خاصه از بالاي که تا زير کوه
    در سر آيم هر زماني از شکوه
  • کم همي افتي تو در رو بهر چيست
    يا مگر خود جان پاکت دولتيست
  • در سر آيم هر دم و زانو زنم
    پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
  • هم چو کم عقلي که از عقل تباه
    بشکند توبه بهر دم در گناه
  • مسخره ابليس گردد در زمن
    از ضعيفي راي آن توبه شکن
  • در سر آيد هر زمان چون اسپ لنگ
    که بود بارش گران و راه سنگ
  • ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان
    که به خواري بنگرد در واصلان
  • اي شتر که تو مثال مؤمني
    کم فتي در رو و کم بيني زني
  • گفت گر چه هر سعادت از خداست
    در ميان ما و تو بس فرقهاست
  • نور در چشم و دلش سازد سکن
    بهر چه سازد پي حب الوطن
  • ساعتي بگريست و در پايش فتاد
    گفت اي بگزيده رب العباد
  • چه زيان دارد گر از فرخندگي
    در پذيري تو مرا دربندگي
  • خوي بد در ذات تو اصلي نبود
    کز بد اصلي نيايد جز جحود
  • در عبادش راه کردي خويش را
    رفتي اندر خلد از راه خفا
  • اي ضياء الحق حسام الدين بگير
    شهد خويش اندر فکن در حوض شير
  • منفذي يابد در آن بحر عسل
    آفتي را نبود اندر وي عمل
  • آب نيلست اين حديث جان فزا
    يا ربش در چشم قبطي خون نما
  • من شنيدم که در آمد قبطيي
    از عطش اندر وثاق سبطيي
  • من طفيل تو بنوشم آب هم
    که طفيلي در تبع به جهد ز غم
  • کي طفيل من شوي در اغتراف
    چون ترا کفريست هم چون کوه قاف
  • کوه در سوراخ سوزن کي رود
    جز مگر که آن رشته يکتا شود
  • يا کلام حکمت و سر نهان
    اندر آيد زغبه در گوش و دهان
  • در تعجب مانده پيغامبر از آن
    چون نمي بينند رويم مؤمنان
  • ور همي بينند اين حيرت چراست
    تا که وحي آمد که آن رو در خفاست
  • حق اگر چه سر نجنباند برون
    پاس آن ذوقي دهد در اندرون
  • عقل را خدمت کني در اجتهاد
    پاس عقل آنست که افزايد رشاد
  • جسم خاکست و چو حق تابيش داد
    در جهان گيري چو مه شد اوستاد
  • که بود که قفل اين دل وا شود
    زشت را در بزم خوبان جا شود
  • سبطي آن دم در سجود افتاد و گفت
    کاي خداي عالم جهر و نهفت
  • در دعا بود او که ناگه نعره اي
    از دل قبطي بجست و غره اي
  • آتشي در جان من انداختند
    مر بليسي را به جان بنواختند
  • سيل بود آنک تنم را در ربود
    برد سيلم تا لب درياي جود
  • من به بوي آب رفتم سوي سيل
    بحر ديدم در گرفتم کيل کيل
  • آنک جوي و چشمه ها را آب داد
    چشمه اي در اندرون من گشاد