167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • درآمد چون نسيم نوبهاري
    کشيد آن غنچه را در بوسه کاري
  • کشيد آن خرمن گل را در آغوش
    برون کرد از تنش ديباي گلپوش
  • ميان با ياسمين و نسترن در
    بلورين برکه اي چون حوض کوثر
  • کليد آن در از پولاد چين بود
    ز سيمين درج قفل لعل بگشود
  • شد از خورشيد پيدا کان ياقوت
    روان در چشمه خورشيد شد حوت
  • دلم در بحر حيرت غوطه ها خورد
    وليکن عاقبت گوهر برآورد
  • جمال وصل از آن رو در نقاب است
    که چشم بد ميان ما حجاب است
  • چو جم در نامه حال دل بيان کرد
    بريدي را به چين حالي روان کرد
  • ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ
    سراييد اين غزل در پرده چنگ:
  • نشسته در پس زانوي غربتم شب و روز
    خداي داند ازين پس مرا چه پيش آيد
  • ز شوق ملک چين آهي برآورد
    به نرگس زار آب از دل در آورد
  • شد از آه ملک خورشيد در تاب
    ملک را گفت: کاي شمع جهانتاب
  • سرشک ما که هست ما در آورد
    غم مادر به چشم ما درآورد
  • از آن پژمرده شد گلبرگ سوري
    که در طفلي ز مسکن جست دوري
  • تو مي داني که جم را جاي چين است
    ز چينش تا بدخشان در نگين است
  • ملک را اين حکايت نيست در دل
    نهد يک موي من با چين مقابل
  • مزاحي کردم و نقشي نمودم
    ترا در مهر خود مي آزمودم
  • من از پيش تو دوري چون گزينم
    روم با چينيان در چين نشينم؟
  • مرا مشک ختن خاک در تست
    سواد چين دو زلف عنبر تست
  • و گر گويي که در چين ساز مسکن
    شوم آزرم مردم را کشامن
  • به صحرا تازي اسبان را بتازيم
    به بازان در هوا نقشي ببازيم
  • در آن نخجير گه بودند ده روز
    به روز اختيار و بخت پيروز
  • همه ره در نشاط و کام بودند
    نديم چنگ و يار جام بودند
  • ز تنهائي تن مسکين همايون
    چو ناري باره او غرقه در خون
  • که ياري دل ز ياري برگرفته
    که ناگه بيندش در بر گرفته
  • فرود آمد ز مرکب شاه کشور
    گرفت آرام دل را تنگ در بر
  • همايون را چو باز آمد به تن هوش
    گرفت آن سر و سيمين را در آغوش
  • چو جان نازنينش داشت در بر
    هزارش بوسه زد بر چشم و بر سر
  • همايون در رخش حيران فرو ماند
    سپاس صنع يزدان بر زبان راند
  • ز صحن دشت تا درگاه شاپور
    مرصع بود خاک از در منثور
  • ملک جمشيد با اين زيب آيين
    به فال سعد منزل ساخت در چين
  • برخاست راي هندو از ملک شام بنشست
    سلطان نيمروزي در چين پادشاهي
  • مزي خرم که مرگت در کمين است
    مخفت ايمن که دشمن همنشين است
  • بود کاهي چو کوهي در ره جهل
    اگر آسان فروگيري شود سهل
  • وجود آيينه نقش رخ اوست
    ببين خود را در آن آيينه اي دوست
  • چو چشم آن به که در غاري نشيني
    دو عالم بيني و خود را نبيني
  • حديث تلخ اگر چه نيست در خور
    اگر گويد ترش رويي فرو بر
  • نديدي سيل باران را که در دشت
    دوانيد از سر تندي و بگذشت
  • جوابش داد مجمر کاي برادر
    مشو در تاب و آبي زن بر آذر
  • نفسهاي تو در دل مي نشيند
    چو از انفاس من دوري گزيند
  • تفاوت در ميان هر دو آنست
    که اين از صدق دل آن از زبانست
  • به پايان شد شب عيش ملاهي
    سپيدي گشت پيدا در سياهي
  • شب عيش و جواني بر سر آمد
    شبم را صبح صادق در برآمد
  • در آن بستان که تخم مهر کارد
    که جاي سنبل و گل برف بارد
  • نگشتم جز به گرد بزم چون جام
    نيامد در دل من خرمي خام
  • ز جام مي مرا خون در درونست
    ميان ما و مي افتاده خونست
  • در آن مجلس که مي با جرعه افتاد
    چه داد عشرت و شادي توان داد؟
  • ديوان سنايي

  • بار نيامد دلم در شکن زلف تو
    گر نه به گردن کشم بار بلاي ترا
  • باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
    آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را
  • ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را
    در ميان بحر حيرت لولو فرياد را