167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • سرنگون خود را از اشتر در فکند
    گفت سوزيدم ز غم تا چندچند
  • پاي را بر بست و گفتا گو شوم
    در خم چوگانش غلطان مي روم
  • گوي شو مي گرد بر پهلوي صدق
    غلط غلطان در خم چوگان عشق
  • گوشه اي رو نامه را بگشا بخوان
    بين که حرفش هست در خورد شهان
  • جمله بر فهرست قانع گشته ايم
    زانک در حرص و هوا آغشته ايم
  • چون جوالي بس گراني مي بري
    زان نبايد کم که در وي بنگري
  • که چه داري در جوال از تلخ و خوش
    گر همي ارزد کشيدن را بکش
  • در جوال آن کن که مي بايد کشيد
    سوي سلطانان و شاهان رشيد
  • پاره پاره دلق و پنبه و پوستين
    در درون آن عمامه بد دفين
  • در ره تاريک مردي جامه کن
    منتظر استاده بود از بهر فن
  • در ربود او از سرش دستار را
    پس دوان شد تا بسازد کار را
  • زان عمامه زفت نابايست او
    ماند يک گز کهنه اي در دست او
  • اي بديده لوتهاي چرب خيز
    فضله آن را ببين در آب ريز
  • در جهان هر چيز چيزي مي کشد
    کفر کافر را و مرشد را رشد
  • معده خر که کشد در اجتذاب
    معده آدم جذوب گندم آب
  • اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
    تا ابد در عهد و پيمان مستمر
  • ليک افزون گشت اثر ز ايجاد خلق
    در ميان اين دو افزونيست فرق
  • قلب اگر در خويش آخربين بدي
    آن سيه که آخر شد او اول شدي
  • عاقبت را ديد و او اشکسته شد
    از شکسته بند در دم بسته شد
  • پيش حالي بين که در جهلست و شک
    صبح صادق صبح کاذب هر دو يک
  • اين قلاوزي مکن از حرص جمع
    پس روي کن تا رود در پيش شمع
  • چون دو چشم گاو در جرم تلف
    هم چو يک چشمست کش نبود شرف
  • اين سخن پايان ندارد وان خفيف
    مي نويسد رقعه در طمع رغيف
  • چون جري کم آمدش در وقت چاشت
    زد بسي تشنيع او سودي نداشت
  • کاي ز بحر و ابر افزون کف تو
    در قضاي حاجت حاجات جو
  • خوش نگردد از مديحي سينه ها
    چونک در مداح باشد کينه ها
  • در سخاي آن شه و سلطان جود
    مر ترا کفشي و شلواري نبود
  • مال دادم بستدم عمر دراز
    در جزا زيرا که بودم پاک باز
  • صد کراهت در درون تو چو خار
    کي بود انده نشان ابتشار
  • شاهد شاهد هزاران هر طرف
    در گواهي هم چو گوهر بر صدف
  • بوشناسانند حاذق در مصاف
    تو به جلدي هاي هو کم کن گزاف
  • در ميان ناقدان زرقي متن
    با محک اي قلب دون لافي مزن
  • مر محک را ره بود در نقد و قلب
    که خدايش کرد امير جسم و قلب
  • پس چرا جان هاي روشن در جهان
    بي خبر باشند از حال نهان
  • در سرايت کمتر از ديوان شدند
    روحها که خيمه بر گردون زدند
  • سرنگون از چرخ زير افتد چنان
    که شقي در جنگ از زخم سنان
  • پس طبيبان الهي در جهان
    چون ندانند از تو بي گفت دهان
  • هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
    صد سقم بينند در تو بي درنگ
  • کاملان از دور نامت بشنوند
    تا به قعر باد و بودت در دوند
  • بوي خوش آمد مر او را ناگهان
    در سواد ري ز سوي خارقان
  • پر شد از تيزي او صحرا و دشت
    دشت چه کز نه فلک هم در گذشت
  • اين سر خم را به کهگل در مگير
    کين برهنه نيست خود پوشش پذير
  • نقش گل در زيربيني بهر لاغ
    بوي گل بر سقف و ايوان دماغ
  • مرد خفته در عدن ديده فرق
    عکس آن بر جسم افتاده عرق
  • پيرهن در مصر رهن يک حريص
    پر شده کنعان ز بوي آن قميص
  • از پي روپوش عامه در بيان
    وحي دل گويند آن را صوفيان
  • صوفيي از فقر چون در غم شود
    عين فقرش دايه و مطعم شود
  • شاد آن صوفي که رزقش کم شود
    آن شبه ش در گردد و اويم شود
  • آن يکي کرمي دگر در سيب هم
    ليک جانش از برون صاحب علم
  • در پناه پنبه و کبريتها
    شعله و نورش برآيدت بر سها
  • گويد ار آيم به قدر يک کمان
    من به سوي تو بسوزم در زمان
  • اين ترازو بهر اين بنهاد حق
    تا رود انصاف ما را در سبق
  • آن عدو در خانه آن کور دل
    او شده اطفال را گردن گسل
  • از گر آن احمقان طوفان نوح
    کرد ويران عالمي را در فضوح
  • عقل ديگر بخشش يزدان بود
    چشمه آن در ميان جان بود
  • عقل تحصيلي مثال جويها
    کان رود در خانه اي از کويها
  • آيد و منعش کند وا داردش
    عقل چون شحنه ست در نيک و بدش
  • هم چو گربه باشد او بيدارهوش
    دزد در سوراخ ماند هم چو موش
  • در هر آنجا که برآرد موش دست
    نيست گربه يا که نقش گربه است
  • صاحبش در پي دوان کاي خيره سر
    هر طرف گرگيست اندر قصد خر
  • کودکان گرچه به يک مکتب درند
    در سبق هر يک ز يک بالاترند
  • باز صف گوشها را منصبي
    در سماع جان و اخبار و نبي
  • اين زمان گر بست نفس ساحرش
    گفت تو سودش کند در آخرش
  • خلق را بنگر که چون ظلماني اند
    در متاع فانيي چون فاني اند
  • چشم اين زندانيان هر دم به در
    کي بدي گر نيستي کس مژده ور
  • بر زمين پهلوت را آرام نيست
    دان که در خانه لحاف و بستريست
  • گر مثل خواهي به جعفر در نگر
    داد حق بر جاي دست و پاش پر
  • در حضور مصطفاي قندخو
    چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو
  • مرد برنا زان شراب زودگير
    در ميان راه مي افتد چو پير
  • عقل چون شحنه ست چون سلطان رسيد
    شحنه بيچاره در کنجي خزيد
  • عقل را سيل تحير در ربود
    زان قوي تر گفت که اول گفته بود
  • آن مريدان جمله ديوانه شدند
    کاردها در جسم پاکش مي زدند
  • پيش او آمد هزاران مرد و زن
    کاي دو عالم درج در يک پيرهن
  • زانک بي خود فاني است و آمنست
    تا ابد در آمني او ساکنست
  • او نه اينست و نه آن او ساده است
    نقش تو در پيش تو بنهاده است
  • چون رسيد اينجا سخن لب در ببست
    چون رسيد اينجا قلم درهم شکست
  • تا نيايد بر ولا ناگه بلا
    ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
  • ترس جان در وقت شادي از زوال
    زان کنار بام غيبست ارتحال
  • لاجرم بسيارگو شد از نشاط
    مست ادب بگذاشت آمد در خباط
  • عقل او را آزمودم بارها
    کرد پيري آن جوان در کارها
  • آن مقلد چون نداند جز دليل
    در علامت جويد او دايم سبيل
  • دست در وي زد چو کور اندر دليل
    تا بدو بينا شد و چست و جليل
  • عقل کامل نيست خود را مرده کن
    در پناه عاقلي زنده سخن
  • در کليله خوانده باشي ليک آن
    قشر قصه باشد و اين مغز جان
  • در وضو هر عضو را وردي جدا
    آمدست اندر خبر بهر دعا
  • اي ز تو کس گشته جان ناکسان
    دست فضل تست در جانها رسان
  • آن يکي در وقت استنجا بگفت
    که مرا با بوي جنت دار جفت
  • هم چو آهو کز پي او سگ بود
    مي دود تا در تنش يک رگ بود
  • خواب خرگوش و سگ اندر پي خطاست
    خواب خود در چشم ترسنده کجاست
  • خويشتن افکند در درياي ژرف
    که نيابد حد آن را هيچ طرف
  • ناگهان رفت او وليکن چونک رفت
    مي ببايستم شدن در پي بتفت
  • تو نگشتي سير زانها در زمن
    هم نگردي سير از اجزاي من
  • اول آن پند هم در دست تو
    ثانيش بر بام کهگل بست تو
  • آنچنان که وقت زادن حامله
    ناله دارد خواجه شد در غلغله
  • پند گفتن با جهول خوابناک
    تخت افکندن بود در شوره خاک
  • دام افکندند و اندر دام ماند
    احمقي او را در آن آتش نشاند
  • آب بي حد جويم و آمن شوم
    تا ابد در امن و صحت مي روم
  • عقل را گر اره اي سازد دو نيم
    هم چو زر باشد در آتش او بسيم
  • در غريبي خوار و درويش و خلق
    که ندانستي سپاس ما و حق
  • گفت حاشا که بود با آن مليک
    در خداوندي کسي ديگر شريک