نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
سرنگون خود را از اشتر
در
فکند
گفت سوزيدم ز غم تا چندچند
پاي را بر بست و گفتا گو شوم
در
خم چوگانش غلطان مي روم
گوي شو مي گرد بر پهلوي صدق
غلط غلطان
در
خم چوگان عشق
گوشه اي رو نامه را بگشا بخوان
بين که حرفش هست
در
خورد شهان
جمله بر فهرست قانع گشته ايم
زانک
در
حرص و هوا آغشته ايم
چون جوالي بس گراني مي بري
زان نبايد کم که
در
وي بنگري
که چه داري
در
جوال از تلخ و خوش
گر همي ارزد کشيدن را بکش
در
جوال آن کن که مي بايد کشيد
سوي سلطانان و شاهان رشيد
پاره پاره دلق و پنبه و پوستين
در
درون آن عمامه بد دفين
در
ره تاريک مردي جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در
ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
زان عمامه زفت نابايست او
ماند يک گز کهنه اي
در
دست او
اي بديده لوتهاي چرب خيز
فضله آن را ببين
در
آب ريز
در
جهان هر چيز چيزي مي کشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
معده خر که کشد
در
اجتذاب
معده آدم جذوب گندم آب
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد
در
عهد و پيمان مستمر
ليک افزون گشت اثر ز ايجاد خلق
در
ميان اين دو افزونيست فرق
قلب اگر
در
خويش آخربين بدي
آن سيه که آخر شد او اول شدي
عاقبت را ديد و او اشکسته شد
از شکسته بند
در
دم بسته شد
پيش حالي بين که
در
جهلست و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو يک
اين قلاوزي مکن از حرص جمع
پس روي کن تا رود
در
پيش شمع
چون دو چشم گاو
در
جرم تلف
هم چو يک چشمست کش نبود شرف
اين سخن پايان ندارد وان خفيف
مي نويسد رقعه
در
طمع رغيف
چون جري کم آمدش
در
وقت چاشت
زد بسي تشنيع او سودي نداشت
کاي ز بحر و ابر افزون کف تو
در
قضاي حاجت حاجات جو
خوش نگردد از مديحي سينه ها
چونک
در
مداح باشد کينه ها
در
سخاي آن شه و سلطان جود
مر ترا کفشي و شلواري نبود
مال دادم بستدم عمر دراز
در
جزا زيرا که بودم پاک باز
صد کراهت
در
درون تو چو خار
کي بود انده نشان ابتشار
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در
گواهي هم چو گوهر بر صدف
بوشناسانند حاذق
در
مصاف
تو به جلدي هاي هو کم کن گزاف
در
ميان ناقدان زرقي متن
با محک اي قلب دون لافي مزن
مر محک را ره بود
در
نقد و قلب
که خدايش کرد امير جسم و قلب
پس چرا جان هاي روشن
در
جهان
بي خبر باشند از حال نهان
در
سرايت کمتر از ديوان شدند
روحها که خيمه بر گردون زدند
سرنگون از چرخ زير افتد چنان
که شقي
در
جنگ از زخم سنان
پس طبيبان الهي
در
جهان
چون ندانند از تو بي گفت دهان
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بينند
در
تو بي درنگ
کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت
در
دوند
بوي خوش آمد مر او را ناگهان
در
سواد ري ز سوي خارقان
پر شد از تيزي او صحرا و دشت
دشت چه کز نه فلک هم
در
گذشت
اين سر خم را به کهگل
در
مگير
کين برهنه نيست خود پوشش پذير
نقش گل
در
زيربيني بهر لاغ
بوي گل بر سقف و ايوان دماغ
مرد خفته
در
عدن ديده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق
پيرهن
در
مصر رهن يک حريص
پر شده کنعان ز بوي آن قميص
از پي روپوش عامه
در
بيان
وحي دل گويند آن را صوفيان
صوفيي از فقر چون
در
غم شود
عين فقرش دايه و مطعم شود
شاد آن صوفي که رزقش کم شود
آن شبه ش
در
گردد و اويم شود
آن يکي کرمي دگر
در
سيب هم
ليک جانش از برون صاحب علم
در
پناه پنبه و کبريتها
شعله و نورش برآيدت بر سها
گويد ار آيم به قدر يک کمان
من به سوي تو بسوزم
در
زمان
اين ترازو بهر اين بنهاد حق
تا رود انصاف ما را
در
سبق
آن عدو
در
خانه آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ويران عالمي را
در
فضوح
عقل ديگر بخشش يزدان بود
چشمه آن
در
ميان جان بود
عقل تحصيلي مثال جويها
کان رود
در
خانه اي از کويها
آيد و منعش کند وا داردش
عقل چون شحنه ست
در
نيک و بدش
هم چو گربه باشد او بيدارهوش
دزد
در
سوراخ ماند هم چو موش
در
هر آنجا که برآرد موش دست
نيست گربه يا که نقش گربه است
صاحبش
در
پي دوان کاي خيره سر
هر طرف گرگيست اندر قصد خر
کودکان گرچه به يک مکتب درند
در
سبق هر يک ز يک بالاترند
باز صف گوشها را منصبي
در
سماع جان و اخبار و نبي
اين زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند
در
آخرش
خلق را بنگر که چون ظلماني اند
در
متاع فانيي چون فاني اند
چشم اين زندانيان هر دم به
در
کي بدي گر نيستي کس مژده ور
بر زمين پهلوت را آرام نيست
دان که
در
خانه لحاف و بستريست
گر مثل خواهي به جعفر
در
نگر
داد حق بر جاي دست و پاش پر
در
حضور مصطفاي قندخو
چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو
مرد برنا زان شراب زودگير
در
ميان راه مي افتد چو پير
عقل چون شحنه ست چون سلطان رسيد
شحنه بيچاره
در
کنجي خزيد
عقل را سيل تحير
در
ربود
زان قوي تر گفت که اول گفته بود
آن مريدان جمله ديوانه شدند
کاردها
در
جسم پاکش مي زدند
پيش او آمد هزاران مرد و زن
کاي دو عالم درج
در
يک پيرهن
زانک بي خود فاني است و آمنست
تا ابد
در
آمني او ساکنست
او نه اينست و نه آن او ساده است
نقش تو
در
پيش تو بنهاده است
چون رسيد اينجا سخن لب
در
ببست
چون رسيد اينجا قلم درهم شکست
تا نيايد بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو
در
آن مکمن هلا
ترس جان
در
وقت شادي از زوال
زان کنار بام غيبست ارتحال
لاجرم بسيارگو شد از نشاط
مست ادب بگذاشت آمد
در
خباط
عقل او را آزمودم بارها
کرد پيري آن جوان
در
کارها
آن مقلد چون نداند جز دليل
در
علامت جويد او دايم سبيل
دست
در
وي زد چو کور اندر دليل
تا بدو بينا شد و چست و جليل
عقل کامل نيست خود را مرده کن
در
پناه عاقلي زنده سخن
در
کليله خوانده باشي ليک آن
قشر قصه باشد و اين مغز جان
در
وضو هر عضو را وردي جدا
آمدست اندر خبر بهر دعا
اي ز تو کس گشته جان ناکسان
دست فضل تست
در
جانها رسان
آن يکي
در
وقت استنجا بگفت
که مرا با بوي جنت دار جفت
هم چو آهو کز پي او سگ بود
مي دود تا
در
تنش يک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پي خطاست
خواب خود
در
چشم ترسنده کجاست
خويشتن افکند
در
درياي ژرف
که نيابد حد آن را هيچ طرف
ناگهان رفت او وليکن چونک رفت
مي ببايستم شدن
در
پي بتفت
تو نگشتي سير زانها
در
زمن
هم نگردي سير از اجزاي من
اول آن پند هم
در
دست تو
ثانيش بر بام کهگل بست تو
آنچنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد
در
غلغله
پند گفتن با جهول خوابناک
تخت افکندن بود
در
شوره خاک
دام افکندند و اندر دام ماند
احمقي او را
در
آن آتش نشاند
آب بي حد جويم و آمن شوم
تا ابد
در
امن و صحت مي روم
عقل را گر اره اي سازد دو نيم
هم چو زر باشد
در
آتش او بسيم
در
غريبي خوار و درويش و خلق
که ندانستي سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن مليک
در
خداوندي کسي ديگر شريک
صفحه قبل
1
...
1191
1192
1193
1194
1195
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن