نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جمشيد و خورشيد ساوجي
که پيش آن صنم
در
کار بودند
بدان درگاه خدمتکار بودند
دمان چون صبح خنگي زير رانش
گرفته شاميان خوش
در
ميانش
سراسر روم
در
پايش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
همه ره شهد مي آميخت با زهر
همي راندند با هم تا
در
شهر
ز پيش آستان تا حضرت شاه
زمين بوسيد شاديشاه
در
راه
گرفت آن تاجور
در
پاي تختش
شهنشه خواند بر بالاي تختش
بزمي که مانده اند هم از ياد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس
در
قصور
به زانو آمدي هر دم چمانه
نهادي چون قدح جان
در
ميانه
نشسته چنگ بر ياد خوش دوست
از آن شادي نمي گنجيد
در
پوست
نشسته رود زن
در
کف چغانه
زدي بر آب هر دم صد ترانه
بزير لب چو ساغر خنده مي کرد
دل جم
در
درون خونابه مي خورد
درآوردند خلعتها
در
آغوش
ز يکسو شاه را بردند بر دوش
بدو مهراب گفت اي شاهزاده
به شادي شد
در
دولت گشاده
دگر کاين جامه کو پوشيد
در
تو
نباشد سر اين پوشيده بر تو
که: «
در
مرد افکني مي بر سر آيد
کسي با مي به مردي بر نيايد
اگر با مي کند شيري دليري
در
آخر مي نمايد شير گيري
به بزم آورد ساقي کشتي مي
چو دريا غوطه خوردي
در
دل وي
همي لرزيد چون
در
دجله مهتاب
و يا از باد کشتي بر سر آب
به کام اندر کشيد آن کشتي مي
زد آن درياي آتش موج
در
وي
به معده لقمه اي داد او نه
در
خورد
نيفتادش قبول آن لقمه رد کرد
سعادت يار و دولت ياور ماست
مي عيش و طرب
در
ساغر ماست
مرا خورشيد طالع نيک فال است
وليکن ماه دشمن
در
و بال است »
ملک
در
گفت و گوي عزم ميدان
سر زلف سيه را ساخت چوگان
چو
در
ميدان سواري مي نمايد
ز مردان گوي مردي مي ربايد
چو
در
ميدان فروزي روز پيروز
به ميدان کرد بايد ميل امروز
هزاران مرد چوگان باز شامي
روان
در
مرکب از بهر غلامي
ز
در
و لعل بر سر نيم تاجي
که مي ارزيد هر لعلش خراجي
چو مشکين زلف چوگانيش بر دوش
به هر جانب هزارش حلقه
در
گوش
برون از شهر قصري داشت قيصر
که بودش صحن ميدان
در
برابر
دو ماه مهر طالع چون ستاره
همي کردند
در
ميدان نظاره
ملک شادي شخ اول اسب
در
تاخت
به چوگان جلادت گوي مي باخت
ملک از جا براق جم برانگيخت
زمين و آسمان را
در
هم آويخت
سيه رو ماند شادي بر سر راه
نمي شايست رفتن
در
پي شاه
چو خورشيد آن قد و شکل و شمايل
بديد اين بيتها مي خواند
در
دل:
به هر گامي که اسبش برگرفتي
ز اشک آن خاک
در
گوهر گرفتي
هزاران حلقه همچون زلف جانان
ز چوگان کرد
در
ميدان برافشان
عيار گوهرش گر چه درست است
ولي
در
کار من يکباره سست است
ز جاه و گوهر ارچه با نصيب است
ولي
در
کار چون تيغ خطيب است
قد تو
در
چشم من به جلوه درآمد
سرو سهي را ز جويبار برآورد
به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست انديشه مي بايد
در
اين کار
چرا
در
خاک سيمي را کنم گم
که مي شايد به کحل چشم مردم؟
بري طوبي ز خلد جاوداني
بري
در
غير ذي زرعش نشاني
اگر چه قطره زاد از ابر ليکن
به بحر افتاد و شد
در
بحر ساکن
بزرگي و هنر از يم
در
آموخت
هنرهاي بزرگان زو هم آموخت
همه شب بود با قيصر
در
اين راز
همي راند از غم و شادي سخن باز
حکايت را بدين پيدا شد انجام
سحرگه کرد شادي روي
در
شام
ملک جمشيد را افسر طلب کرد
حکايتهاي شادي شه
در
آورد
ملک را گفت: «شادي رفت
در
شام
نمي دانم که چون باشد سرانجام
اشارت کرد از آن پس روميان را
که: «
در
بنديد بهر کين ميان را»
چو روي جم
در
آن گلها شکفته
چو چشم آهوان بر لاله خفته
صفحه قبل
1
...
1190
1191
1192
1193
1194
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن