نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
چون رسيد اندر سبا اين نور شرق
غلغلي افتاد
در
بلقيس و خلق
عشق
در
هنگام استيلا و خشم
زشت گرداند لطيفان را به چشم
تو بر آن عاشق بدي
در
دور آن
منکر اين فضل بودي آن زمان
چون
در
آن دم بي دل و بي سر بدي
فکرت و انکار را منکر بدي
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پيش تو
در
يک دمش
ديده
در
وقتي که شد حيران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
اي حطيم امروز آرد
در
تو رخت
محتشم شاهي که پيک اوست بخت
گشت حيران آن حليمه زان صدا
نه کسي
در
پيش نه سوي قفا
چون رسيدم
در
حطيم آوازها
مي رسيد و مي شنيدم از هوا
برد او را پيش عزي کين صنم
هست
در
اخبار غيبي مغتنم
چون
در
آن حالت بديد او پير را
زان عجب گم کرد زن تدبير را
گفت پير اگر چه من
در
محنتم
حيرت اندر حيرت اندر حيرتم
سنگ بي جرمست
در
معبوديش
تو نه اي مضطر که بنده بوديش
آمد از غم بر
در
کعبه بسوز
کاي خبير از سر شب وز راز روز
خويشتن را من نمي بينم هنر
تا شوم مقبول اين مسعود
در
عشقها داريم با اين خاک ما
زانک افتادست
در
قعده رضا
ظاهرش با باطنش
در
چالش اند
لاجرم زين صبر نصرت مي کشند
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
در
درونش صد هزاران خنده هاست
ظاهرت با باطنت اي خاک خوش
چونک
در
جنگ اند و اندر کش مکش
ظلمتش با نور او شد
در
قتال
آفتاب جانش را نبود زوال
هر که کوشد بهر ما
در
امتحان
پشت زير پايش آرد آسمان
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
کاي عدوي دزد زين
در
دور باش
خارپشتا خار حارس کرده اي
سر چو صوفي
در
گريبان برده اي
ما جهاني را بدو زنده کنيم
چرخ را
در
خدمتش بنده کنيم
در
فلان واديست زير آن درخت
پس روان شد زود پير نيکبخت
در
رکاب او اميران قريش
زانک جدش بود ز اعيان قريش
کمترين خلعت که بدهد
در
ثواب
بر فزايد بر طراز آفتاب
خيز بلقيسا بيا و ملک بين
بر لب درياي يزدان
در
بچين
آن سگي
در
کو گداي کور ديد
حمله مي آورد و دلقش مي دريد
گويد او منگر به مرداري من
عشق شه بين
در
نگهداري من
هين مرا مرده مبين گر زنده اي
در
کف شاهم نگر گر بنده اي
کي بمانم مرده
در
قبضه خدا
بر کف عيسي مدار اين هم روا
من عصاام
در
کف موسي خويش
موسيم پنهان و من پيدا به پيش
فربهش کن آنگهش کش اي قصاب
زانک بي برگ اند
در
دوزخ کلاب
گر نبودي خصم و دشمن
در
جهان
پس بمردي خشم اندر مردمان
هر حويجي باشدش کردي دگر
در
ميان باغ از سير و کبر
هر يکي با جنس خود
در
کرد خود
از براي پختگي نم مي خورد
خاصه آن ارضي که از پهناوري
در
سفر گم مي شود ديو و پري
اين بيابان
در
بيابانهاي او
هم چو اندر بحر پر يک تاي مو
چونک او بنياد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن
در
کار داد
يک گروه از عشق و قومي بي مراد
هم چنانک
در
ره طاعت عباد
حرص تو
در
کار بد چون آتشست
اخگر از رنگ خوش آتش خوشست
آن سياهي فحم
در
آتش نهان
چونک آتش شد سياهي شد عيان
فضل آن مسجد خاک و سنگ نيست
ليک
در
بناش حرص و جنگ نيست
ور ازين ديوان و پريان سر کشند
جمله را املاک
در
چنبر کشند
آن سليماني دلا منسوخ نيست
در
سر و سرت سليماني کنيست
دست جنباند چو دست او وليک
در
ميان هر دوشان فرقيست نيک
در
ثناي او يکي شعري دراز
بر نبشت و سوي خانه رفت باز
درگهي را که آزمودم
در
کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
تا که اصل و فصل او را بر دهند
در
بيان فضل او منبر نهند
خاصه مرد حق که
در
فضلست چست
پر شود زان باد چون خيک درست
نازنين شعري پر از
در
درست
بر اميد و بوي اکرام نخست
آنگه ار خاکش دهم از راه من
در
ربايد هم چو گلبرگ از چمن
هر چه صد روز آن کليم خوش خطاب
ساختي
در
يک دم او کردي خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در
وجودت ره زن راه خداست
من نديدم جز شقاوت
در
لئام
گر تو ديدستي رسان از من سلام
عقل را دو ديده
در
پايان کار
بهر آن گل مي کشد او رنج خار
که نفرسايد نريزد
در
خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
ديوشان از مکر اين مي گفت ليک
مي نمود اين عکس
در
دلهاي نيک
پس همي گفتند با خود
در
جواب
بازگونه مي روي اي کژ خطاب
او اگر معزول گشتست و فقير
هست
در
پيشانيش بدر منير
پس بپرس از حد او وز فعل او
در
ميان حد و فعل او را بجو
که کجا غايب کنم اين کشته را
اين به خون و خاک
در
آغشته را
ديد زاغي زاغ مرده
در
دهان
بر گرفته تيز مي آمد چنان
پس به چنگال از زمين انگيخت گرد
زود زاغ مرده را
در
گور کرد
گر روي رو
در
پي عنقاي دل
سوي قاف و مسجد اقصاي دل
نوگياهي هر دم ز سوداي تو
مي دمد
در
مسجد اقصاي تو
در
زمين گر نيشکر ور خود نيست
ترجمان هر زمين نبت ويست
مي روي گه گمره و گه
در
رشد
رشته پيدا نه و آنکت مي کشد
در
پي او کي شدي مانند حيز
پي خود را واکشيدي گبر نيز
همچنين هر فکر که گرمي
در
آن
عيب آن فکرت شدست از تو نهان
وان دگر کار کز آن هستي نفور
زان بود که عيبش آمد
در
ظهور
هم بر آن عادت سليمان سني
رفت
در
مسجد ميان روشني
صوفيي
در
باغ از بهر گشاد
صوفيانه روي بر زانو نهاد
پس سلامش کرد
در
حال آن حشيش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشيش
گفت تا من هستم اين مسجد يقين
در
خلل نايد ز آفات زمين
يار بد چون رست
در
تو مهر او
هين ازو بگريز و کم کن گفت وگو
هم چو آن ابليس و ذريات او
با خدا
در
جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشي
که تو
در
عصيان همي دامن کشي
بيست مرده جنگ مي کردي
در
آن
کت همي دادند پند آن ديگران
زيرکي سباحي آمد
در
بحار
کم رهد غرقست او پايان کار
وانگهان درياي ژرف بي پناه
در
ربايد هفت دريا را چو کاه
کاشکي او آشنا ناموختي
تا طمع
در
نوح و کشتي دوختي
کاش چون طفل از حيل جاهل بدي
تا چو طفلان چنگ
در
مادر زدي
تيغ دادن
در
کف زنگي مست
به که آيد علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد
در
کف بدگوهران
شاه را
در
خانه بيذق نهد
اين چنين باشد عطا که احمق دهد
چون نمايي چون نديدستي به عمر
عکس مه
در
آب هم اي خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بيم
عاقلان سرها کشيده
در
گليم
هر که
در
مکر تو دارد دل گرو
گردنش را من زنم تو شاد رو
خيز
در
دم تو بصور سهمناک
تا هزاران مرده بر رويد ز خاک
در
نگر اي سايل محنت زده
زين قيامت صد جهان افزون شده
چون جواب احمق آمد خامشي
اين درازي
در
سخن چون مي کشي
در
حديث آمد که يزدان مجيد
خلق عالم را سه گونه آفريد
يک گروه ديگر از دانش تهي
هم چو حيوان از علف
در
فربهي
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وين بشر با دو مخالف
در
عذاب
او ز حيوانها فزون تر جان کند
در
جهان باريک کاريها کند
روز و شب
در
جنگ و اندر کش مکش
کرده چاليش آخرش با اولش
آنک او باشد مراقب عقل بود
عقل را سوداي ليلي
در
ربود
خطوتيني بود اين ره تا وصال
مانده ام
در
ره ز شستت شصت سال
صفحه قبل
1
...
1190
1191
1192
1193
1194
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن