167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • چون رسيد اندر سبا اين نور شرق
    غلغلي افتاد در بلقيس و خلق
  • عشق در هنگام استيلا و خشم
    زشت گرداند لطيفان را به چشم
  • تو بر آن عاشق بدي در دور آن
    منکر اين فضل بودي آن زمان
  • چون در آن دم بي دل و بي سر بدي
    فکرت و انکار را منکر بدي
  • گفت آصف من به اسم اعظمش
    حاضر آرم پيش تو در يک دمش
  • ديده در وقتي که شد حيران و دنگ
    که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
  • اي حطيم امروز آرد در تو رخت
    محتشم شاهي که پيک اوست بخت
  • گشت حيران آن حليمه زان صدا
    نه کسي در پيش نه سوي قفا
  • چون رسيدم در حطيم آوازها
    مي رسيد و مي شنيدم از هوا
  • برد او را پيش عزي کين صنم
    هست در اخبار غيبي مغتنم
  • چون در آن حالت بديد او پير را
    زان عجب گم کرد زن تدبير را
  • گفت پير اگر چه من در محنتم
    حيرت اندر حيرت اندر حيرتم
  • سنگ بي جرمست در معبوديش
    تو نه اي مضطر که بنده بوديش
  • آمد از غم بر در کعبه بسوز
    کاي خبير از سر شب وز راز روز
  • خويشتن را من نمي بينم هنر
    تا شوم مقبول اين مسعود در
  • عشقها داريم با اين خاک ما
    زانک افتادست در قعده رضا
  • ظاهرش با باطنش در چالش اند
    لاجرم زين صبر نصرت مي کشند
  • زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
    در درونش صد هزاران خنده هاست
  • ظاهرت با باطنت اي خاک خوش
    چونک در جنگ اند و اندر کش مکش
  • ظلمتش با نور او شد در قتال
    آفتاب جانش را نبود زوال
  • هر که کوشد بهر ما در امتحان
    پشت زير پايش آرد آسمان
  • باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
    کاي عدوي دزد زين در دور باش
  • خارپشتا خار حارس کرده اي
    سر چو صوفي در گريبان برده اي
  • ما جهاني را بدو زنده کنيم
    چرخ را در خدمتش بنده کنيم
  • در فلان واديست زير آن درخت
    پس روان شد زود پير نيکبخت
  • در رکاب او اميران قريش
    زانک جدش بود ز اعيان قريش
  • کمترين خلعت که بدهد در ثواب
    بر فزايد بر طراز آفتاب
  • خيز بلقيسا بيا و ملک بين
    بر لب درياي يزدان در بچين
  • آن سگي در کو گداي کور ديد
    حمله مي آورد و دلقش مي دريد
  • گويد او منگر به مرداري من
    عشق شه بين در نگهداري من
  • هين مرا مرده مبين گر زنده اي
    در کف شاهم نگر گر بنده اي
  • کي بمانم مرده در قبضه خدا
    بر کف عيسي مدار اين هم روا
  • من عصاام در کف موسي خويش
    موسيم پنهان و من پيدا به پيش
  • فربهش کن آنگهش کش اي قصاب
    زانک بي برگ اند در دوزخ کلاب
  • گر نبودي خصم و دشمن در جهان
    پس بمردي خشم اندر مردمان
  • هر حويجي باشدش کردي دگر
    در ميان باغ از سير و کبر
  • هر يکي با جنس خود در کرد خود
    از براي پختگي نم مي خورد
  • خاصه آن ارضي که از پهناوري
    در سفر گم مي شود ديو و پري
  • اين بيابان در بيابانهاي او
    هم چو اندر بحر پر يک تاي مو
  • چونک او بنياد آن مسجد نهاد
    جن و انس آمد بدن در کار داد
  • يک گروه از عشق و قومي بي مراد
    هم چنانک در ره طاعت عباد
  • حرص تو در کار بد چون آتشست
    اخگر از رنگ خوش آتش خوشست
  • آن سياهي فحم در آتش نهان
    چونک آتش شد سياهي شد عيان
  • فضل آن مسجد خاک و سنگ نيست
    ليک در بناش حرص و جنگ نيست
  • ور ازين ديوان و پريان سر کشند
    جمله را املاک در چنبر کشند
  • آن سليماني دلا منسوخ نيست
    در سر و سرت سليماني کنيست
  • دست جنباند چو دست او وليک
    در ميان هر دوشان فرقيست نيک
  • در ثناي او يکي شعري دراز
    بر نبشت و سوي خانه رفت باز
  • درگهي را که آزمودم در کرم
    حاجت نو را بدان جانب برم
  • تا که اصل و فصل او را بر دهند
    در بيان فضل او منبر نهند
  • خاصه مرد حق که در فضلست چست
    پر شود زان باد چون خيک درست
  • نازنين شعري پر از در درست
    بر اميد و بوي اکرام نخست
  • آنگه ار خاکش دهم از راه من
    در ربايد هم چو گلبرگ از چمن
  • هر چه صد روز آن کليم خوش خطاب
    ساختي در يک دم او کردي خراب
  • عقل تو دستور و مغلوب هواست
    در وجودت ره زن راه خداست
  • من نديدم جز شقاوت در لئام
    گر تو ديدستي رسان از من سلام
  • عقل را دو ديده در پايان کار
    بهر آن گل مي کشد او رنج خار
  • که نفرسايد نريزد در خزان
    باد هر خرطوم اخشم دور از آن
  • ديوشان از مکر اين مي گفت ليک
    مي نمود اين عکس در دلهاي نيک
  • پس همي گفتند با خود در جواب
    بازگونه مي روي اي کژ خطاب
  • او اگر معزول گشتست و فقير
    هست در پيشانيش بدر منير
  • پس بپرس از حد او وز فعل او
    در ميان حد و فعل او را بجو
  • که کجا غايب کنم اين کشته را
    اين به خون و خاک در آغشته را
  • ديد زاغي زاغ مرده در دهان
    بر گرفته تيز مي آمد چنان
  • پس به چنگال از زمين انگيخت گرد
    زود زاغ مرده را در گور کرد
  • گر روي رو در پي عنقاي دل
    سوي قاف و مسجد اقصاي دل
  • نوگياهي هر دم ز سوداي تو
    مي دمد در مسجد اقصاي تو
  • در زمين گر نيشکر ور خود نيست
    ترجمان هر زمين نبت ويست
  • مي روي گه گمره و گه در رشد
    رشته پيدا نه و آنکت مي کشد
  • در پي او کي شدي مانند حيز
    پي خود را واکشيدي گبر نيز
  • همچنين هر فکر که گرمي در آن
    عيب آن فکرت شدست از تو نهان
  • وان دگر کار کز آن هستي نفور
    زان بود که عيبش آمد در ظهور
  • هم بر آن عادت سليمان سني
    رفت در مسجد ميان روشني
  • صوفيي در باغ از بهر گشاد
    صوفيانه روي بر زانو نهاد
  • پس سلامش کرد در حال آن حشيش
    او جوابش گفت و بشکفت از خوشيش
  • گفت تا من هستم اين مسجد يقين
    در خلل نايد ز آفات زمين
  • يار بد چون رست در تو مهر او
    هين ازو بگريز و کم کن گفت وگو
  • هم چو آن ابليس و ذريات او
    با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
  • چون بود اکراه با چندان خوشي
    که تو در عصيان همي دامن کشي
  • بيست مرده جنگ مي کردي در آن
    کت همي دادند پند آن ديگران
  • زيرکي سباحي آمد در بحار
    کم رهد غرقست او پايان کار
  • وانگهان درياي ژرف بي پناه
    در ربايد هفت دريا را چو کاه
  • کاشکي او آشنا ناموختي
    تا طمع در نوح و کشتي دوختي
  • کاش چون طفل از حيل جاهل بدي
    تا چو طفلان چنگ در مادر زدي
  • تيغ دادن در کف زنگي مست
    به که آيد علم ناکس را به دست
  • علم و مال و منصب و جاه و قران
    فتنه آمد در کف بدگوهران
  • شاه را در خانه بيذق نهد
    اين چنين باشد عطا که احمق دهد
  • چون نمايي چون نديدستي به عمر
    عکس مه در آب هم اي خام غمر
  • احمقان سرور شدستند و ز بيم
    عاقلان سرها کشيده در گليم
  • هر که در مکر تو دارد دل گرو
    گردنش را من زنم تو شاد رو
  • خيز در دم تو بصور سهمناک
    تا هزاران مرده بر رويد ز خاک
  • در نگر اي سايل محنت زده
    زين قيامت صد جهان افزون شده
  • چون جواب احمق آمد خامشي
    اين درازي در سخن چون مي کشي
  • در حديث آمد که يزدان مجيد
    خلق عالم را سه گونه آفريد
  • يک گروه ديگر از دانش تهي
    هم چو حيوان از علف در فربهي
  • آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
    وين بشر با دو مخالف در عذاب
  • او ز حيوانها فزون تر جان کند
    در جهان باريک کاريها کند
  • روز و شب در جنگ و اندر کش مکش
    کرده چاليش آخرش با اولش
  • آنک او باشد مراقب عقل بود
    عقل را سوداي ليلي در ربود
  • خطوتيني بود اين ره تا وصال
    مانده ام در ره ز شستت شصت سال