167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • گرفت آن ماه تابان را در آغوش
    چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
  • بدان تاريکي اش در بر گرفتم
    چه گفتم؟ گفتمش کاي روشنايي،
  • به وقت صبح کآن خورشيد بد مهر
    روانه گشت و مي شد در عماري
  • چمان شد بر لب آن سهي سرو
    به جاي آب، يوسف رفت در دلو
  • دگر بار آن مقنع ماه دلکش
    فتاد از چرخ گردان در کشاکش
  • پريشان از جفاي گردش دهر
    ز پاي قلعه سر بنهاد در شهر
  • اگر چه نيست حضرت را سزاوار
    در آن درگه به شوخي کردم اين کار»
  • سخن در درج گوهر درج مي کرد
    حکايت را به گوهر خرج مي کرد
  • هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
    نهاد آن يک به يک در پيش افسر
  • چنان با مهر مهراب اندر آميخت
    که طوق شوق او در گردن آويخت
  • شبي در خوشي ترين وقتي و حالي
    به افسر گفت:«من دارم سؤالي
  • چو خورشيد تو باشد در چه غم
    به ديدار که خواهي ديد عالم؟
  • چو ابر اندر دلش غير از هوا نيست
    ولي يک ذره در رويش حيا نيست
  • کند پنهان رخ از خورشيد و از ماه
    نباشد باد را در پرده اش راه
  • اگر در گوشش آيد بانگ بلبل
    بر آشوبد دلش از پرده چون گل
  • کنون در زير اين پيروزه چادر
    کسي را نيست چون خورشيد دختر
  • به هر ماهي شبانروزي به خلوت
    کند در خانه اي با ماه صحبت
  • چو افسر ديدکان در غنچه راز
    بدو خواهد نمودن راز دل باز
  • دمي خوش چون صبا مي کرد در کار
    درآورد اين سخن او را به گفتار
  • سخن را بر سخندان باز شد در
    زبان بگشاد مهراب سخنور
  • شما را اين صنم جانست در تن
    کسي خود چون سپارد جان به دشمن؟»
  • قدم يک ره ز کژي بر کران نه
    حکايت راست با من در ميان نه
  • زماني خيره گشت از حال جمشيد
    فرو شد ساعتي در فکر خورشيد
  • که: «شاها درج دل را برگشادم
    بر افسر در پنهان عرضه دادم
  • ملک گفتا مباد اي صبح اصحاب
    کزين معني شود خورشيد در تاب!
  • ملک پر کينه شد از گفت مهراب،
    به نزد افسر آمد رفته در تاب
  • نداري با هواداران ارادت
    مگر در چين چنين بوده ست عادت؟
  • چو مجلس گرم گشت از آتش مي
    شکر در اهل خود زد آتش ني
  • ملک را ياد آن شب آتش افروخت
    به شهناز اين رباعي را در آموخت
  • وقت سحر از باغ بهشت آمد باد
    آورد گلي و در کنارم بنهاد
  • چون زلف صنم نهاده بودم دامي
    ماهي بگذار آمد و در دام افتاد
  • بي گل رويت ندارد رونقي بستان ما
    بي حضورت هيچ نوري نيست در ايوان ما
  • در فراقش چيست يارب زندگاني را سبب
    سخت رويي فلک، يا سستي پيمان ما؟
  • خطت هر روز رسمي نو در آرد
    به خون من براتي ديگر آرد
  • کشد لشکر ز چين زلف بر روم
    سپاه شب به گرد مه در آرد
  • ز هندستان زلفت طوطي آمد
    که در منقار تنگ شکر آرد
  • به شوخي سر برآوردست مگذار
    خطت را گر بدينسان سر در آرد
  • زبان بگشاد و در بر افسانه افشاند
    به وصف افسر اين مطلع فرو خواند
  • اي در سواد شام دو زلفت هزار چين
    تا حد نيمروز کشيدست شام تو
  • ملک بنهاد سر در پاي افسر
    بدو گفت اي سر من جاي افسر
  • دلم را داشتن در بند تا چند؟
    برون آور دل من از چه بند»
  • جهان بانو نهاد انگشت بر چشم
    بدو گفت: «اي بجاي نور در چشم،
  • دل و جان در تن از بهر تو دارم
    به جان و دل همه کارت برآرم »
  • به نازش در کنار آورد افسر
    نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
  • آنکه ياقوت لبش در نظر تست مدام
    شکرين پسته از نقل مدام تو شود
  • چو در دژ شد به نزد آن شکر لب
    مهي را يافت همچون ماه يک شب
  • چو جسم ناتوانش چم بيمار
    چو چشمه چشم هايش رفته در غار
  • به تندي گفت: «اي بد مهر مادر،
    مرا بهر چه افکندي در آذر؟
  • چو من نه رستم و سامم به هر حال
    چرام افکنده اي در کوه چون زال؟
  • گل آمد در عماري سوي بستان
    مه هودج نشين اندر شبستان