نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
آن يکي افتاد بيهوش و خميد
چونک
در
بازار عطاران رسيد
اندکي سرگين سگ
در
آستين
خلق را بشکافت و آمد با حنين
چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروي رنج و
در
آن صد محملست
ما بلغو و لهو فربه گشته ايم
در
نصيحت خويش را نسرشته ايم
کرم کو زادست
در
سرگين ابد
مي نگرداند به عنبر خوي خود
هشت سالت جوش دادم
در
فراق
کم نشد يک ذره خاميت و نفاق
تو مني من خويشتن را امتحان
مي کنم هر روز
در
سود و زيان
گر شدم
در
راه حرمت راه زن
آمدم اي مه به شمشير و کفن
در
سخن آباد اين دم راه شد
گفت امکان نيست چون بيگاه شد
در
جوابش بر گشاد آن يار لب
کز سوي ما روز سوي تست شب
از پدر آموز که آدم
در
گناه
خوش فرود آمد به سوي پايگاه
در
حدث افتد نداند بوي چيست
از منست اين بوي يا ز آلودگيست
در
اگر چه خرد و اشکسته شود
توتياي ديده خسته شود
اي
در
از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشني خواهي شدن
گندم ار بشکست و از هم
در
سکست
بر دکان آمد که نک نان درست
سخت رويي گر ورا شد عيب پوش
در
ستيز و سخت رويي رو بکوش
تا به ما ما را نمايد آشکار
که چه داريم از عقيده
در
سرار
اين بدان بي امتحان از علم شاه
چون سري نفرستدت
در
پايگاه
امتحانش گر کني
در
راه دين
هم تو گردي ممتحن اي بي يقين
کز قياس خود ترازو مي تند
مرد حق را
در
ترازو مي کند
چه قدر باشد خود اين صورت که بست
پيش صورتها که
در
علم ويست
چون چنين وسواس ديدي زود زود
با خدا گرد و
در
آ اندر سجود
نيست
در
تقدير ما آنک تو اين
مسجد اقصي بر آري اي گزين
در
جهان گر لقمه و گر شربتست
لذت او فرع محو لذتست
غيرفهم و جان که
در
گاو و خرست
آدمي را عقل و جاني ديگرست
باز غيرجان و عقل آدمي
هست جاني
در
ولي آن دمي
ليک
در
وقت مثال اي خوش نظر
اتحاد از روي جانبازي نگر
کان دلير آخر مثال شير بود
نيست مثل شير
در
جمله حدود
آنچنان که سوز و درد زخم کيک
محو گردد چون
در
آيد مار اليک
آنچنان که عور اندر آب جست
تا
در
آب از زخم زنبوران برست
دم بخور
در
آب ذکر و صبر کن
تا رهي از فکر و وسواس کهن
بس کساني کز جهان بگذشته اند
لا نيند و
در
صفات آغشته اند
در
صفات حق صفات جمله شان
هم چو اختر پيش آن خور بي نشان
باز از هندوي شب چون ماه زاد
در
سر هر روزني نوري فتاد
تا بود خورشيد تابان بر افق
هست
در
هر خانه نور او قنق
در
بنااش ديده مي شد کر و فر
ني فسرده چون بناهاي دگر
در
بنا هر سنگ کز که مي سکست
فاش سيروا بي همي گفت از نخست
سنگ بي حمال آينده شده
وان
در
و ديوارها زنده شده
چون
در
و ديوار تن با آگهيست
زنده باشد خانه چون شاهنشهيست
تخت او سيار بي حمال شد
حلقه و
در
مطرب و قوال شد
چون سليمان
در
شدي هر بامداد
مسجد اندر بهر ارشاد عباد
پند فعلي خلق را جذاب تر
که رسد
در
جان هر باگوش و کر
اندر آن وهم اميري کم بود
در
حشم تاثير آن محکم بود
بر سوم پايه عمر
در
دور خويش
از براي حرمت اسلام و کيش
هين مشو نوميد نور از آسمان
حق چو خواهد مي رسد
در
يک زمان
چرخ پانصد ساله راه اي مستعين
در
اثر نزديک آمد با زمين
مصطفي زين گفت که آدم و انبيا
خلف من باشند
در
زير لوا
اول فکر آخر آمد
در
عمل
خاصه فکري کو بود وصف ازل
دل به کعبه مي رود
در
هر زمان
جسم طبع دل بگيرد ز امتنان
گرچه پله چشم بر هم مي زني
در
سفينه خفته اي ره مي کني
چونک با شيخي تو دور از زشتيي
روز و شب سياري و
در
کشتيي
در
پناه جان جان بخشي توي
کشتي اندر خفته اي ره مي روي
گرچه شيري چون روي ره بي دليل
خويش بين و
در
ضلالي و ذليل
پا بکش
در
کشتي و مي رو روان
چون سوي معشوق جان جان روان
بردريدي
در
سخن پرده قياس
گر نبودي سمع سامع را نعاس
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را
در
نظر آبي نماند
جز روان پاک او را شرق نه
در
طلوعش روز و شب را فرق نه
هم چو ذره بينيش
در
نور عرش
پيش نور بي حد موفور عرش
من نديدم ظلمتي
در
شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفيان گفتند صدق قال او
شب همي رفتيم
در
دنبال او
در
بيابانهاي پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پيش رو
روي پس ناکرده مي گفتي به شب
هين گو آمد ميل کن
در
سوي چپ
گرچه گردد
در
قيامت آن فزون
از خدا اينجا بخواهيد آزمون
گفت هستم
در
مهمي قندجو
سنگ ميزان هر چه خواهي باش گو
تا بدين ملکي که او دامست ژرف
در
شکار آرند مرغان شگرف
آنک گر خواهد همه خاک زمين
سر به سر زر گردد و
در
ثمين
تخته بندست آن که تختش خوانده اي
صدر پنداري و بر
در
مانده اي
آن يکي درويش گفت اندر سمر
خضريان را من بديدم خواب
در
که خدا شيرين بکرد آن ميوه را
در
دهان تو به همتهاي ما
مانده بود از کسب يک دو حبه ام
دوخته
در
آستين جبه ام
آن يکي درويش هيزم مي کشيد
خسته و مانده ز بيشه
در
رسيد
بود پيشش سر هر انديشه اي
چون چراغي
در
درون شيشه اي
پس همي منگيد با خود زير لب
در
جواب فکرتم آن بوالعجب
در
زمان ديدم که زر شد هيزمش
هم چو آتش بر زمين مي تافت خوش
من
در
آن بي خود شدم تا ديرگه
چونک با خويش آمدم من از وله
خواستم تا
در
پي آن شه روم
پرسم از وي مشکلات و بشنوم
هم چنان که شه سليمان
در
نبرد
جذب خيل و لشکر بلقيس کرد
الصلا گفتيم اي اهل رشاد
کين زمان رضوان
در
جنت گشاد
ما همه اجزاي آدم بوده ايم
در
بهشت آن لحنها بشنوده ايم
چيزکي از آب هستش
در
جسد
بول گيرش آتشي را مي کشد
در
نغولي بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزي مي فشاند
تشنه را خود شغل چه بود
در
جهان
گرد پاي حوض گشتن جاودان
مثنوي اندر فروع و
در
اصول
جمله آن تست کردستي قبول
در
قبول آرند شاهان نيک و بد
چون قبول آرند نبود بيش رد
ما رميت اذ رميت خوانده اي
ليک جسمي
در
تجزي مانده اي
مي کنم لا حول يعني چاره نيست
چون ترا
در
دل بضدم گفتنيست
چونک گفت من گرفتت
در
گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
زانک خوش خو آن بود کو
در
خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
ليک
در
شيخ آن گله ز آمر خداست
نه پي خشم و ممارات و هواست
طبع را کشتند
در
حمل بدي
ناحمولي گر بود هست ايزدي
اي سليمان
در
ميان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
باد را ديدي که با عادان چه کرد
آب را ديدي که
در
طوفان چه کرد
سنگ مي باريد بر اعداي لوط
تا که
در
آب سيه خوردند غوط
جزو جزوت لشکر از
در
وفاق
مر ترا اکنون مطيع اند از نفاق
اي تو
در
بيگار خود را باخته
ديگران را تو ز خود نشناخته
يک زمان تنها بماني تو ز خلق
در
غم و انديشه ماني تا به حلق
گر تو آدم زاده اي چون او نشين
جمله ذريات را
در
خود ببين
احمد و بوجهل
در
بتخانه رفت
زين شدن تا آن شدن فرقيست زفت
معني اش پنهان و او
در
پيش خلق
خلق کي بينند غير ريش و دلق
چون ز چشم خويش و خلقان دور شد
هم چو عنقا
در
جهان مشهور شد
صفحه قبل
1
...
1189
1190
1191
1192
1193
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن