نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
در
سينه چو من نهفته
در
آتش عشق
از بهر چه سر را به طواف آوردي
تو سر زده
در
دهان گرفتي آتش
نفط اندازي از که
در
آموخته اي؟
سر
در
آتش نهاده آگاه نيي
کاين کار سر از کجا به
در
خواهد کرد؟
من شمع توام که
در
هواي رخ تو
در
سوخت تنم تا اثرم مي ماند
سررشته من به دست آتش دادند
جان
در
غم و دل
در
تب وتاب است مرا
هر چند که
در
مشمعم پيچيده
هم غرقه شوم
در
آب از آتش خويش
من
در
هوس آتش و کس آگه نيست
تا
در
سر من چنين هوس چون افتاد
شمع آمد و
در
آتش سرکش پيوست
در
آتش سوزان که چنان خوش پيوست؟
سر
در
کنبم تمام،گويي که نبرد
اين کار نگر که
در
سر افتاد مرا
من آمده
در
ميان جمعي چو بهشت
در
آتش دوزخم چرا بايد سوخت
چون
در
بند است پايم و ره
در
پيش
ناکام مرا به سر بمي بايد رفت
شمع آمد و گفت:کار
در
کار افتاد
در
سوختنم گريستن زار افتاد
من
در
آتش مي روم آتش
در
من
چون من برسم آتش من هم برسد
در
رو به ميان آتش و پاک بسوز
گر مي خواهي که
در
کنارم باشي
گويند که
در
سوخته افتد آتش
اين سوخته تو چون
در
آتش افتاد؟
بحر کرم و گنج وفا
در
دل ماست
گنجينه تسليم و رضا
در
دل ماست
عيسي چو شراب لطف
در
کامم ريخت
باران کمال بر
در
و بامم ريخت
در
وقت بيان، عقل سخن سنج مراست
در
وقت معاني دو جهان گنج مراست
شکر ايزد را که آنچه
در
جان من است
در
گفت نيايد اينهمه گفته ازو
مصيبت نامه عطار
عمرها
در
طاعت و
در
راه شد
تا بنامش خواند و حاجت خواه شد
تا که باشد ياد غيري
در
حساب
ذکر مولي باشد از تو
در
حجاب
تا که
در
گنجيد چيزي ديگرش
مي نيامد عشق ليلي
در
خورش
گنجدي
در
عشق اگر
در
گنجدي
عاشق اين جا سنجدي کم سنجدي
هست صوفي ذل
در
کل باخته
ذل و کل
در
کل کل انداخته
رهروان رفتند تو
در
مانده
حلقه سر زن که بر
در
مانده
چون
در
اول صبح صوري
در
دمي
ديگر از عالم نيايد عالمي
هر دو عالم را بدامن
در
نهي
در
عدم افشاني و سر بر نهي
از ميانش بود دل
در
هيچ و بس
وز دهانش روح
در
ضيق النفس
از قضا روزي مگر
در
پيش شاه
کرد بسياري همي
در
خود نگاه
لطف او
در
حق هرک افزون بود
بي شک آنکس غرقه تر
در
خون بود
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در
ميان خاک
در
خون اوفتاد
سرنگون نه پاي
در
درياي او
در
شکن با شيوه و سوداي او
پير ديوانه بدو گفت اي پسر
در
رو و
در
رو هلا زين زودتر
سائلش گفتا بخسب اکنون ستان
تا
در
آيد روزي تو
در
دهان
من ستان خفته
در
آن مهد بزر
در
دهانم شير ميريخت از زبر
گفت يا رب خلق را
در
خون مکش
هر زمان
در
رنج ديگرگون مکش
گر بلطفت يک نظر
در
ميرسد
هر دمت جاني دگر
در
ميرسد
در
رهي ميرفت محمود از پگاه
در
ميان راه خلقي ديد شاه
در
زمستان يکشبي بهلول مست
پاي
در
گل مي شد و کفيش بدست
ظلم آتش
در
درونت افکند
در
ميان خاک و خونت افکند
گفت تو
در
خاکي او
در
خاک نيست
کو کنون جز نور جان پاک نيست
گر جهان
در
دست من بود آن زمان
در
تهي دستي برفتم از جهان
عرش بر و
در
تو پيچاپيچ نيست
وي عجب
در
زير پايت هيچ نيست
در
ظهوري عرش را ظاهر شده
در
بطون ذوالعرش را حاضر شده
گفت من
در
زير بارم مانده
همچو تو
در
درد کارم مانده
هر دو تن را تشنگي
در
جان فتاد
زانکه آتش
در
دل ايشان فتاد
هر دو تن از خشم
در
شور آمدند
سنگ و زر بودند
در
زور آمدند
در
گرو کهنه ز نو آيد پديد
کار
در
وقت گرو آيد پديد
ليک تا
در
خود سفر نبود ترا
در
حقيقت اين نظر نبود ترا
در
تصوف گر تو رنجي مي بري
من بسم پير تو
در
صوفيگري
روز و شب
در
خود کنم دايم سفر
پاي برجايم وليکن
در
گذر
در
سحر يک ناله اين پير زال
مردي صد رستم آرد
در
زوال
هيبتي
در
جان شاه افتاد ازو
سخت شوري
در
سپاه افتاد ازو
فضل کن با او و
در
بندش مدار
وانچه نپسنديده زو
در
گذار
جمله آفاق
در
فرمان ترا
نه چو من
در
دل غم يک نان ترا
اين بگفت و سر بزيري
در
کشيد
تا شدند آن قوم ديري
در
کشيد
هر دمم سوي دگر دامن کشند
در
خطم از بسکه خط
در
من کشند
گرچه بسياريست خط
در
شان من
نيست خط عشق
در
ديوان من
هر کجا
در
علم اسراري نهانست
لوح را
در
عکس او نقشي چنانست
بود خوش ديوانه
در
زير دلق
گفت هر چيزي که
در
وي ماند خلق
هر که
در
بي علتي حق فتاد
در
خوشي جاودان مطلق فتاد
خادمش يک روز
در
بازار شد
از پي زنبيل او
در
کار شد
جمله آفاق
در
فرمان ترا
نه چو من
در
دل غم يک نان ترا
اين بگفت و سر بزيري
در
کشيد
تا شدند آن قوم ديري
در
کشيد
هر دمم سوي دگر دامن کشند
در
خطم از بسکه خط
در
من کشند
گرچه بسياريست خط
در
شان من
نيست خط عشق
در
ديوان من
هر کجا
در
علم اسراري نهانست
لوح را
در
عکس او نقشي چنانست
بود خوش ديوانه
در
زير دلق
گفت هر چيزي که
در
وي ماند خلق
هر که
در
بي علتي حق فتاد
در
خوشي جاودان مطلق فتاد
خادمش يک روز
در
بازار شد
از پي زنبيل او
در
کار شد
چون قلم شو راست
در
رفتار خويش
تا بکام خود رسي
در
کار خويش
هر که او
در
کار خود باشد تمام
جان خود
در
کار بازد والسلام
تا نخواهي ديد
در
اول گداز
نيست
در
آخر ترا ممکن نواز
سنگ
در
يک دست مي افراشت او
سوخته
در
دست ديگر داشت او
هر کجا سريست
در
هر دو جهان
هست
در
هر ذره تو بيش از آن
گه
در
و ديوار
در
بر مي گرفت
گاه راه از پاي تا سر ميگرفت
هيچ از
در
کار بر نگشايدت
هيچ از ديوار
در
نگشايدت
من نديدم
در
ميان کوي او
بر
در
و ديوار الا روي او
نيست نقصان
در
جمال آن نگار
هست نقصان
در
نظر اي شهريار
زشت بادا روي ليلي
در
جهان
تا بماند خوبي او
در
نهان
گفت آنجا بايدم جان
در
ميان
در
ميان جان جمال حق عيان
روز اول چون گشاد اين
در
مرا
بوده است اين پوستين
در
بر مرا
روز
در
دود کبودم بي گناه
جمله شب مانده
در
آب سياه
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من
در
خون نشين
در
کل حال
گر نکرد از سوزن ارزن
در
جوال
در
جوالش کرد آن زن از محال
در
ميان دو بلا افتاده ام
سرنگون
در
زير پا افتاده ام
در
ميان دجله و تشنه مدام
مانده ام
در
آمد و شد والسلام
درد ميبايد ترا
در
هر دمي
اندکي نه عالمي
در
عالمي
تن زنم تا بو که مرگم
در
رسد
ره بسوي روز برگم
در
رسد
روي زردم زين غم و جامه کبود
ميزنم تک
در
فراز و
در
فرود
از رخ او هم قمر
در
وي گريخت
وز لب او هم شکر
در
ني گريخت
چون نمودي از صدف
در
عدن
عقل را دندان شکستي
در
دهن
در
رهي محمود ميشد با سپاه
ديد پيري پشته
در
بسته براه
روي زرد و جامه ماتم به بر
در
تک و پوئي بمانده
در
بدر
گاه
در
خوشه کشندم همچو داس
گاه
در
گاوم چو از زر سنگ آس
خادمي گفتش که
در
زندانست او
پاي
در
بندست و سرگردانست او
در
درون سنگ و آهن ره تراست
پاکبازي
در
جهان بالله تراست
بس که ايمان بس که جان
در
باختند
تا جوي زر
در
ميان انداختند
جمله را
در
آهنين
در
قبله روي
هر حصاري را دهي پر گفت و گوي
در
شمار او هزار آمد غلام
جمله
در
مردي و نيکوئي تمام
صفحه قبل
1
...
117
118
119
120
121
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن