167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • در سينه چو من نهفته در آتش عشق
    از بهر چه سر را به طواف آوردي
  • تو سر زده در دهان گرفتي آتش
    نفط اندازي از که در آموخته اي؟
  • سر در آتش نهاده آگاه نيي
    کاين کار سر از کجا به در خواهد کرد؟
  • من شمع توام که در هواي رخ تو
    در سوخت تنم تا اثرم مي ماند
  • سررشته من به دست آتش دادند
    جان در غم و دل در تب وتاب است مرا
  • هر چند که در مشمعم پيچيده
    هم غرقه شوم در آب از آتش خويش
  • من در هوس آتش و کس آگه نيست
    تا در سر من چنين هوس چون افتاد
  • شمع آمد و در آتش سرکش پيوست
    در آتش سوزان که چنان خوش پيوست؟
  • سر در کنبم تمام،گويي که نبرد
    اين کار نگر که در سر افتاد مرا
  • من آمده در ميان جمعي چو بهشت
    در آتش دوزخم چرا بايد سوخت
  • چون در بند است پايم و ره در پيش
    ناکام مرا به سر بمي بايد رفت
  • شمع آمد و گفت:کار در کار افتاد
    در سوختنم گريستن زار افتاد
  • من در آتش مي روم آتش در من
    چون من برسم آتش من هم برسد
  • در رو به ميان آتش و پاک بسوز
    گر مي خواهي که در کنارم باشي
  • گويند که در سوخته افتد آتش
    اين سوخته تو چون در آتش افتاد؟
  • بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
    گنجينه تسليم و رضا در دل ماست
  • عيسي چو شراب لطف در کامم ريخت
    باران کمال بر در و بامم ريخت
  • در وقت بيان، عقل سخن سنج مراست
    در وقت معاني دو جهان گنج مراست
  • شکر ايزد را که آنچه در جان من است
    در گفت نيايد اينهمه گفته ازو
  • مصيبت نامه عطار

  • عمرها در طاعت و در راه شد
    تا بنامش خواند و حاجت خواه شد
  • تا که باشد ياد غيري در حساب
    ذکر مولي باشد از تو در حجاب
  • تا که در گنجيد چيزي ديگرش
    مي نيامد عشق ليلي در خورش
  • گنجدي در عشق اگر در گنجدي
    عاشق اين جا سنجدي کم سنجدي
  • هست صوفي ذل در کل باخته
    ذل و کل در کل کل انداخته
  • رهروان رفتند تو در مانده
    حلقه سر زن که بر در مانده
  • چون در اول صبح صوري در دمي
    ديگر از عالم نيايد عالمي
  • هر دو عالم را بدامن در نهي
    در عدم افشاني و سر بر نهي
  • از ميانش بود دل در هيچ و بس
    وز دهانش روح در ضيق النفس
  • از قضا روزي مگر در پيش شاه
    کرد بسياري همي در خود نگاه
  • لطف او در حق هرک افزون بود
    بي شک آنکس غرقه تر در خون بود
  • لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
    در ميان خاک در خون اوفتاد
  • سرنگون نه پاي در درياي او
    در شکن با شيوه و سوداي او
  • پير ديوانه بدو گفت اي پسر
    در رو و در رو هلا زين زودتر
  • سائلش گفتا بخسب اکنون ستان
    تا در آيد روزي تو در دهان
  • من ستان خفته در آن مهد بزر
    در دهانم شير ميريخت از زبر
  • گفت يا رب خلق را در خون مکش
    هر زمان در رنج ديگرگون مکش
  • گر بلطفت يک نظر در ميرسد
    هر دمت جاني دگر در ميرسد
  • در رهي ميرفت محمود از پگاه
    در ميان راه خلقي ديد شاه
  • در زمستان يکشبي بهلول مست
    پاي در گل مي شد و کفيش بدست
  • ظلم آتش در درونت افکند
    در ميان خاک و خونت افکند
  • گفت تو در خاکي او در خاک نيست
    کو کنون جز نور جان پاک نيست
  • گر جهان در دست من بود آن زمان
    در تهي دستي برفتم از جهان
  • عرش بر و در تو پيچاپيچ نيست
    وي عجب در زير پايت هيچ نيست
  • در ظهوري عرش را ظاهر شده
    در بطون ذوالعرش را حاضر شده
  • گفت من در زير بارم مانده
    همچو تو در درد کارم مانده
  • هر دو تن را تشنگي در جان فتاد
    زانکه آتش در دل ايشان فتاد
  • هر دو تن از خشم در شور آمدند
    سنگ و زر بودند در زور آمدند
  • در گرو کهنه ز نو آيد پديد
    کار در وقت گرو آيد پديد
  • ليک تا در خود سفر نبود ترا
    در حقيقت اين نظر نبود ترا
  • در تصوف گر تو رنجي مي بري
    من بسم پير تو در صوفيگري
  • روز و شب در خود کنم دايم سفر
    پاي برجايم وليکن در گذر
  • در سحر يک ناله اين پير زال
    مردي صد رستم آرد در زوال
  • هيبتي در جان شاه افتاد ازو
    سخت شوري در سپاه افتاد ازو
  • فضل کن با او و در بندش مدار
    وانچه نپسنديده زو در گذار
  • جمله آفاق در فرمان ترا
    نه چو من در دل غم يک نان ترا
  • اين بگفت و سر بزيري در کشيد
    تا شدند آن قوم ديري در کشيد
  • هر دمم سوي دگر دامن کشند
    در خطم از بسکه خط در من کشند
  • گرچه بسياريست خط در شان من
    نيست خط عشق در ديوان من
  • هر کجا در علم اسراري نهانست
    لوح را در عکس او نقشي چنانست
  • بود خوش ديوانه در زير دلق
    گفت هر چيزي که در وي ماند خلق
  • هر که در بي علتي حق فتاد
    در خوشي جاودان مطلق فتاد
  • خادمش يک روز در بازار شد
    از پي زنبيل او در کار شد
  • جمله آفاق در فرمان ترا
    نه چو من در دل غم يک نان ترا
  • اين بگفت و سر بزيري در کشيد
    تا شدند آن قوم ديري در کشيد
  • هر دمم سوي دگر دامن کشند
    در خطم از بسکه خط در من کشند
  • گرچه بسياريست خط در شان من
    نيست خط عشق در ديوان من
  • هر کجا در علم اسراري نهانست
    لوح را در عکس او نقشي چنانست
  • بود خوش ديوانه در زير دلق
    گفت هر چيزي که در وي ماند خلق
  • هر که در بي علتي حق فتاد
    در خوشي جاودان مطلق فتاد
  • خادمش يک روز در بازار شد
    از پي زنبيل او در کار شد
  • چون قلم شو راست در رفتار خويش
    تا بکام خود رسي در کار خويش
  • هر که او در کار خود باشد تمام
    جان خود در کار بازد والسلام
  • تا نخواهي ديد در اول گداز
    نيست در آخر ترا ممکن نواز
  • سنگ در يک دست مي افراشت او
    سوخته در دست ديگر داشت او
  • هر کجا سريست در هر دو جهان
    هست در هر ذره تو بيش از آن
  • گه در و ديوار در بر مي گرفت
    گاه راه از پاي تا سر ميگرفت
  • هيچ از در کار بر نگشايدت
    هيچ از ديوار در نگشايدت
  • من نديدم در ميان کوي او
    بر در و ديوار الا روي او
  • نيست نقصان در جمال آن نگار
    هست نقصان در نظر اي شهريار
  • زشت بادا روي ليلي در جهان
    تا بماند خوبي او در نهان
  • گفت آنجا بايدم جان در ميان
    در ميان جان جمال حق عيان
  • روز اول چون گشاد اين در مرا
    بوده است اين پوستين در بر مرا
  • روز در دود کبودم بي گناه
    جمله شب مانده در آب سياه
  • مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
    همچو من در خون نشين در کل حال
  • گر نکرد از سوزن ارزن در جوال
    در جوالش کرد آن زن از محال
  • در ميان دو بلا افتاده ام
    سرنگون در زير پا افتاده ام
  • در ميان دجله و تشنه مدام
    مانده ام در آمد و شد والسلام
  • درد ميبايد ترا در هر دمي
    اندکي نه عالمي در عالمي
  • تن زنم تا بو که مرگم در رسد
    ره بسوي روز برگم در رسد
  • روي زردم زين غم و جامه کبود
    ميزنم تک در فراز و در فرود
  • از رخ او هم قمر در وي گريخت
    وز لب او هم شکر در ني گريخت
  • چون نمودي از صدف در عدن
    عقل را دندان شکستي در دهن
  • در رهي محمود ميشد با سپاه
    ديد پيري پشته در بسته براه
  • روي زرد و جامه ماتم به بر
    در تک و پوئي بمانده در بدر
  • گاه در خوشه کشندم همچو داس
    گاه در گاوم چو از زر سنگ آس
  • خادمي گفتش که در زندانست او
    پاي در بندست و سرگردانست او
  • در درون سنگ و آهن ره تراست
    پاکبازي در جهان بالله تراست
  • بس که ايمان بس که جان در باختند
    تا جوي زر در ميان انداختند
  • جمله را در آهنين در قبله روي
    هر حصاري را دهي پر گفت و گوي
  • در شمار او هزار آمد غلام
    جمله در مردي و نيکوئي تمام