167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • حصاري بود عالي سور بر سور
    پري پيکر عزا مي داشت در سور
  • در آن سور آن گل سوري به ماتم
    چو صبح از ديده مي افشاند شبنم
  • مجاوران ديار خراب را ديدم
    در آن خرابه خراب و شکسته و باکي
  • به خاک راهگذار جيب مي گفتم
    که اي غلام تو آب حيات در پاکي
  • بسي ازين کلمات و حديث رفت و نبود
    در آن منازل خاکي به جز صدا حاکي
  • مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
    نبوده هيچ تعلق به منزل خاکي
  • ز بي ياري شکسته چنگ را پشت
    بمانده ناي و ني را باد در مشت
  • صبا بي وصل او در باغ مي جست
    چنار از غصه مي زد دست بر دست
  • ميان باغ مي گرديد جمشيد
    چو ذره در هواي روي خورشيد
  • ملک بيگانه و ديوانه از خويش
    گرفت از عشق راه کوه در پيش
  • چو کوه اندر کمر دامن زده چست
    به شب خورشيد را در کوه مي جست
  • گهي ماران چو زلفش حلقه بر دوش
    گهي خسبيده شيرانش در آغوش
  • به صحرا در نسيمش بود دمساز
    به کوه اندر صدا بودش هم آواز
  • در آن ساعت که خورشيد افسر کوه
    شدي، جمشيد رفتي بر سر کوه
  • از آن داري به کوه خاره آهنگ
    که داري گوهر و زر در دل سنگ
  • گرت باشد به قصر وي گذاري،
    در آن خلوت گرت بخشند ياري،
  • چو مه در غره عهد جواني
    شده تاريک بر وي زندگاني
  • همي گفت: «اي به چشمم روشنايي
    به چشمم در نمي آيي کجايي؟»
  • ز دستم رفت جان و دلبرم نيست
    کسي غير از خيالت در سرم نيست
  • چو آن در را نمي بينم طريقي
    ز سنگ آه سازم منجنيقي
  • آتش سودا گرفت در دل شيداي من
    شعله گر اينسان زند واي دل و واي من
  • روزگاري داشتم خوش در زمان وصل تو
    خود ندانستم که روز آن روز روزکار بود
  • چو جم ناليدي او هم ناله کردي
    مگر او نيز در دل داشت دردي
  • تو در مسکن نشسته فارغ البال
    من سرگشته گردان بي پر و بال
  • پس از يکماه ديدندش در آن کوه
    چو ماه نو شده باريک از اندوه
  • ز حسرت چشمهايش رفته در غار
    سرشک از چشمها ريزان چو کهسار
  • چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشيد
    ز درد دل بسي در خاک غلتيد
  • چو گل بر باد رفتي در جواني
    چو مي کردي به تلخي زندگاني
  • ملک يکدم بر آن گفتار بگريست
    زماني در فراق يار بگريست
  • نگار خويش را در خورد خود ديد
    نگارين آب چشم از ديده باريد
  • بدان اميد کان زيبا نگارش
    چو اشک از ديده آرد در کنارش
  • تنم چون خاک اگر در خاک ريزد
    ز کوي دوست گردم برنخيزد»
  • به هر کاري درم در دست بايد
    که از دست تهي کاري نيايد
  • حلال آخر شود خود بدر چون ماه
    رود در مرکب خورشيد هر ماه
  • ملک چون قصه از مهراب بشنيد
    صلاح حال خود حالي در آن ديد
  • ملک با تاج زر کرد عزم درگاه
    چو صبح صادق آمد در سحرگاه
  • تتاري ترک بر يک سوي تارک
    حمايل در برش چيني بلارک
  • چو گل در بر قباي لعل زرکش
    دو مشکين سنبلش بر گل مشوش
  • به عزم آن ز چين برخاست چاکر
    که چون ميرم، بود خاکم درين در
  • همانگه حاجبش در بارگه برد
    گرفته دست جم را پيش شه برد
  • ملک ز آن روز چون اقبال دايم
    بدي در حضرت قيصر ملازم
  • وز آن پس آمدي بر درگه شاه
    که بودي در شبستان شمع را راه
  • پدر قيصر بدش مادر بد افسر
    وليکن بود ازو مادر در آذر
  • مطول رقعه اي ببريده در شب
    چو زاغ شب به دنبالش مرکب
  • عزيزي ناگه افتادي به زاري
    ز جاه يوسفي در چاه خواري
  • گلي بودي نبودت هيچ خاري
    کنون در چنگ چندين خار چوني؟
  • نشسته در ره بادم به بويت
    که باد آرد مگر گردي ز کويت
  • گه از حسرت زنم من سنگ بر دل
    که دارد يار من در سنگ منزل
  • مگر آهم تواند کرد کاري
    کند در خلوتت يک شب گذاري
  • مرادي نيست در عالم جز اينم
    که روي نازنينت باز بينم