167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان سنايي

  • در جل کشيد جانرا در خدمتت سنايي
    خواهي کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهي
  • با جام باده هر يک در بزمگه سروشي
    با دست و تيغ هر يک در رزمگه سپاهي
  • در راه رضاي تو قربان شده جان، و آن گه
    در پرده قرب تو زنده شده قربانها
  • گه طلب کن بي سراج ماه در صحراي خوف
    گه طلب کن بي مزاج زهره در باغ رجا
  • ني تو حيران مانده بودي در تماشاگه عجب
    ني تو ره گم کرده بودي در بيابان ريا
  • نقل موجودات در يک حرف نتوان برد سهل
    گر بود در نيم خرما چشم باز و دل گوا
  • کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته اند
    بوعلي سينا ندارد در «نجات » و در «شفا»
  • يک دو هفته طبع از آن بگريخت کز سلوي و من
    چون ستوران باز در زد در پياز و گندنا
  • اي ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
    در دو جايم جلوه کرده در جهان چون اوريا
  • نيابي خار و خاشاکي در اين ره چون به فراشي
    کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
  • مگردان عمر من چون گل که در طفلي شود کشته
    مگردان حرص من چون مل که در پيري شود برنا
  • تا بيابي گر بجويي از براي حج و غزو
    در مناسک حکم حج و در سير حکم غزا
  • ميان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
    کفايت ست در آن شعر داور آتش و آب
  • گاو ز مي از لطفش چو گاو فلک در تک
    شير فلک از قهرش چون شير زمين در تب
  • شعر گوييم و عطا ده شده در هر مجلس
    مدح خوانيم و ادب خوان شده در هر مکتب
  • اين اختران در وي مقيم از لمع چون در يتيم
    اين راجع و آن مستقيم اين ثابت و آن منقلب
  • علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
    در جهان عاشقي هم خواب و هم تعبير نيست
  • جان فشان در سر اين کوي که از عياران
    شب نباشد که در آن موسم جان افشان نيست
  • بي خدمت او در تن يک جان عملي نيست
    بي مدحت او در دل يک تن فکري نيست
  • اجل در بند تو دايم تو در بند امل آري
    اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
  • سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز
    اگر چه در فراخي ره چو درياي عمان دارد
  • خرد کمتر از آن باشد که او در وي کند منزل
    مغيلان چيست تا سيمرغ در وي آشيان دارد
  • عيار آن است در عالم که در ميدان عشق آيد
    مصاف هستي و مستي همه بر هم زدن گيرد
  • کرا در خام خم ندهند چون گوش از پي آوا
    بود علمي اگر در عاشقي خود را علم سازد
  • به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
    که شادي خانه دل در ميان شهر غم سازد