نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
برجهيد آن کشته ز آسيبش ز جا
در
خطاب اضربوه بعضها
جمله خلقان منتظر سر
در
هوا
کش بسوزد يا برآويزد ورا
همچو پروانه شرر را نور ديد
احمقانه
در
فتاد از جان بريد
هيچ کس
در
وي نخفتي شب ز بيم
که نه فرزندش شدي آن شب يتيم
بس که اندر وي غريب عور رفت
صبحدم چون اختران
در
گور رفت
تا يکي مهمان
در
آمد وقت شب
کو شنيده بود آن صيت عجب
گفت الدين نصيحه آن رسول
آن نصيحت
در
لغت ضد غلول
آن قفص که هست عين باغ
در
مرغ مي بيند گلستان و شجر
چون دل و جانش چنين بيرون بود
آن قفص را
در
گشايي چون بود
نه چنان مرغ قفص
در
اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربگان
يا عدم ديدست غير اين جهان
در
عدم ناديده او حشري نهان
لطف رويش سوي مصدر مي کند
او مقر
در
پشت مادر مي کند
يا دري بودي
در
آن شهر وخم
که نظاره کردمي اندر رحم
آنچنانک چار عنصر
در
جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه
در
قفص گر يافتست
آن ز باغ و عرصه اي درتافتست
جانهاي انبيا بينند باغ
زين قفص
در
وقت نقلان و فراغ
پيشه هايي که مرورا
در
مزيد
کاندرين سوراخ کار آيد گزيد
مهلتي مي خواهي از وي
در
گريز
گر پذيرد شد و گرنه گفت خيز
پيشتر از واقعه آسان بود
در
دل مردم خيال نيک و بد
چون
در
آيد اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کار زار
من عجب دارم ز جوياي صفا
کو رمد
در
وقت صيقل از جفا
آن جفا با تو نباشد اي پسر
بلک با وصف بدي اندر تو
در
لاف و غره ژاژخا را کم شنو
با چنينها
در
صف هيجا مرو
تلخ و شيرين
در
ژغاژغ يک شي اند
نقص از آن افتاد که همدل نيند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
مي زيد
در
شک ز حال آن جهان
مي رود
در
ره نداند منزلي
گام ترسان مي نهد اعمي دلي
ور بداند ره دل با هوش او
کي رود هر هاي و هو
در
گوش او
همچو شيطان
در
سپه شد صد يکم
خواند افسون که انني جار لکم
چون قريش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر
در
ملاقان آمدند
نفس و شيطان هر دو يک تن بوده اند
در
دو صورت خويش را بنموده اند
دشمني داري چنين
در
سر خويش
مانع عقلست و خصم جان و کيش
در
دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ مي آرد برون
در
خبر بشنو تو اين پند نکو
بيم جنبيکم لکم اعدي عدو
طمطراق اين عدو مشنو گريز
کو چو ابليسست
در
لج و ستيز
که بگويد دشمني از دشمني
آتشي
در
ما زند فردا دني
کودکي کو حارس کشتي بدي
طبلکي
در
دفع مرغان مي زدي
بانگ کوس و طبل بر وي روز و شب
مي زدي اندر رجوع و
در
طلب
جمله
در
بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر
در
انبانها نشسته منتظر
تا که سود آيد ببذل آيد مصر
چون ببيند کاله اي
در
ربح بيش
سرد گردد عشقش از کالاي خويش
همچنين علم و هنرها و حرف
چون بديد افزون از آنها
در
شرف
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او
در
بزرگي طفل زا
چون ز طفلي رست جان شد
در
وصال
فارغ از حس است و تصوير و خيال
برفها زان از ثمن اوليستت
که هيي
در
شک يقيني نيستت
وين عجب ظنست
در
تو اي مهين
که نمي پرد به بستان يقين
چون رسد
در
علم پس پر پا شود
مر يقين را علم او بويا شود
من نلافم ور بلافم همچو آب
نيست
در
آتش کشي ام اضطراب
همچو روي آفتاب بي حذر
گشت رويش خصم سوز و پرده
در
هر پيمبر سخت رو بد
در
جهان
يکسواره کوفت بر جيش شهان
بنگر اندر نخودي
در
ديگ چون
مي جهد بالا چو شد ز آتش زبون
که چرا آتش به من
در
مي زني
چون خريدي چون نگونم مي کني
گويد اي نخود چريدي
در
بهار
رنج مهمان تو شد نيکوش دار
شو غذي و قوت و انديشه ها
شير بودي شير شو
در
بيشه ها
از صفاتش رسته اي والله نخست
در
صفاتش باز رو چالاک و چست
آمدي
در
صورت باران و تاب
مي روي اندر صفات مستطاب
زانک انسان
در
غنا طاغي شود
همچو پيل خواب بين ياغي شود
پيل چون
در
خواب بيند هند را
پيلبان را نشنود آرد دغا
در
جمادي گفتمي زان مي دوي
تا شوي علم و صفات معنوي
گر شديت اندر نصيحت جبرئيل
مي نخواهد غوث
در
آتش خليل
عين آتش
در
اثير آمد يقين
پرتو و سايه ويست اندر زمين
زانک
در
پرتو نيابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوي امهات
ظاهرست و هرکسي پي مي برد
کو بيان که گم شود
در
وي خرد
آنک گويند اوليا
در
که بوند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند
آدمي نزديک عاقل چون خفيست
چون بود آدم که
در
غيب او صفيست
در
کف حق بهر داد و بهر زين
قلب مومن هست بين اصبعين
تو ز دوري مي نبيني جز که گرد
اندکي پيش آ ببين
در
گرد مرد
کوه با داود گشته همرهي
هردو مطرب مست
در
عشق شهي
نغمه اجزاي آن صافي جسد
هر دمي
در
گوش حسش مي رسد
بنگرد
در
نفس خود صد گفت و گو
همنشين او نبرده هيچ بو
گر نبيني آب کورانه بفن
سوي جو آور سبو
در
جوي زن
زانک هر بادي مرا
در
مي ربود
باد مي نربايدم ثقلم فزود
لنگر عقلست عاقل را امان
لنگري
در
يوزه کن از عاقلان
خفت
در
مسجد خود او را خواب کو
مرد غرقه گشته چون خسپد بجو
تو ز بيم بانگ آن ديو لعين
وا گريزي
در
ضلالت از يقين
سالها او را به بانگي بنده اي
در
چنين ظلمت نمد افکنده اي
در
زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همي ريزيد هر سو قسم قسم
ريخت چند اين زر که ترسيد آن پسر
تا نگيرد زر ز پري راه
در
اين زر ظاهر بخاطر آمدست
در
دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و
در
دامن کنند
اندر آن بازي چو گويي نام زر
آن کند
در
خاطر کودک گذر
آن زري که دل ازو گردد غني
غالب آيد بر قمر
در
روشني
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خويشتن
در
باخت آن پروانه خو
آه سوزانش سوي گردون شده
در
دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود
در
سحرگه کاي احد
حال آن آواره ما چون بود
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
ليک صد اوميد
در
ترسش بود
پاره دوزم پاره
در
موضع نهم
هر کسي را شربت اندر خور دهم
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نرويد
در
دل صدر جهان
موج مي زد
در
دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
در
دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بي گماني مهر تو
جذب آبست اين عطش
در
جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
آسمان مرد و زمين زن
در
خرد
هرچه آن انداخت اين مي پرورد
بهر آن ميلست
در
ماده به نر
تا بود تکميل کار همدگر
شب چنين با روز اندر اعتناق
مختلف
در
صورت اما اتفاق
هست هفتاد و دو علت
در
بدن
از کششهاي عناصر بي رسن
جذبه اين اصلها و فرعها
هر دمي رنجي نهد
در
جسم ما
ميل تن
در
سبزه و آب روان
زان بود که اصل او آمد از آن
ميل جان اندر حيات و
در
حي است
زانک جان لامکان اصل وي است
ميل جان اندر ترقي و شرف
ميل تن
در
کسب و اسباب علف
کهربا عاشق به شکل بي نياز
کاه مي کوشد
در
آن راه دراز
دود آن عشق و غم آتش کده
رفته
در
مخدوم او مشفق شده
صفحه قبل
1
...
1187
1188
1189
1190
1191
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن