نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
پيش پيغامبر
در
آمد با خمار
کودکي دو ماه زن را بر کنار
اين کيت آموخت اي طفل صغير
که زبانت گشت
در
طفلي جرير
گفت حق آموخت آنگه جبرئيل
در
بيان با جبرئيلم من رسيل
پس حنوط آن دم ز جنت
در
رسيد
تا دماغ طفل و مادر بو کشيد
در
فتاد از موزه يک مار سياه
زان عنايت شد عقابش نيکخواه
موزه بربودي و من درهم شدم
تو غمم بردي و من
در
غم شدم
گرچه هر غيبي خدا ما را نمود
دل
در
آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت
در
تو رست
ديدنم آن غيب را هم عکس تست
مار
در
موزه ببينم بر هوا
نيست از من عکس تست اي مصطفي
عبرتست آن قصه اي جان مر ترا
تا که راضي باشي
در
حکم خدا
آن عقابش را عقابي دان که او
در
ربود آن موزه را زان نيک خو
تا بود کز بانگ حيوانات و دد
عبرتي حاصل کنم
در
دين خود
چون زبانهاي بني آدم همه
در
پي آبست و نان و دمدمه
گفت موسي رو گذر کن زين هوس
کين خطر دارد بسي
در
پيش و پس
گفت يزدان تو بده بايست او
برگشا
در
اختيار آن دست او
تيغ
در
دستش نه از عجزش بکن
تا که غازي گردد او يا راه زن
باز کافر خورد شربت از صديد
هم ز قوتش زهر شد
در
وي پديد
در
جهان اين مدح و شاباش و زهي
ز اختيارست و حفاظ آگهي
جمله رندان چونک
در
زندان بوند
متقي و زاهد و حق خوان شوند
در
ربود آن را خروسي چون گرو
گفت سگ کردي تو بر ما ظلم رو
اصل ما را حق پي بانگ نماز
داد هديه آدمي را
در
جهاز
گر بناهنگام سهوي مان رود
در
اذان آن مقتل ما مي شود
پيش شاهان
در
سياست گستري
مي دهي تو مال و سر را مي خري
ليک فردا خواهد او مردن يقين
گاو خواهد کشت وارث
در
حنين
پاره هاي نان و لالنگ و طعام
در
ميان کوي يابد خاص و عام
مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسرار حقش
در
دو لب
مردن تن
در
رياضت زندگيست
رنج اين تن روح را پايندگيست
چون شنيد اينها دوان شد تيز و تفت
بر
در
موسي کليم الله رفت
رو همي ماليد
در
خاک او ز بيم
که مرا فرياد رس زين اي کليم
من درون خشت ديدم اين قضا
که
در
آيينه عيان شد مر ترا
ليک
در
خواهم ز نيکوداوري
تا که ايمان آن زمان با خود بري
هم
در
آن دم حال بر خواجه بگشت
تا دلش شوريده و آوردند طشت
موسي آمد
در
مناجات آن سحر
کاي خدا ايمان ازو مستان مبر
رحمتي افشان بر ايشان هم کنون
در
نهان خانه لدينا محضرون
ديد
در
قصري نبشته نام خويش
آن خود دانستش آن محبوب کيش
اندر آن باغ او چو آمد پيش پيش
ديد
در
وي جمله فرزندان خويش
خيمه
در
خيمه طناب اندر طناب
شکر آنک کرد بيدارم ز خواب
و آنک مردن پيش او شد فتح باب
سارعوا آيد مرورا
در
خطاب
گر ترا آيد ز جايي تهمتي
کرد مظلومت دعا
در
محنتي
نه جزاي آن زنا بود اين بلا
چوب کي ماند زنا را
در
خلا
چون سجودي يا رکوعي مرد کشت
شد
در
آن عالم سجود او بهشت
چون به امر تست اينجا اين صفات
پس
در
امر تست آنجا آن جزات
چون ز خشم آتش تو
در
دلها زدي
مايه نار جهنم آمدي
گر تو بي نوري کني حلمي بدست
آتشت زنده ست و
در
خاکسترست
نور آبي دان و هم
در
آب چفس
چونک داري آب از آتش مترس
سوي آن مرغابيان رو روز چند
تا ترا
در
آب حيواني کشند
آن يکي ياري پيمبر را بگفت
که منم
در
بيعها با غبن جفت
گفت
در
بيعي که ترسي از غرار
شرط کن سه روز خود را اختيار
بيضه مار ارچه ماند
در
شبه
بيضه گنجشک را دورست ره
برگها هم رنگ باشد
در
نظر
ميوه ها هر يک بود نوعي دگر
اين همي گفت و رخش
در
عين گفت
نرگس و گلبرگ و لاله مي شکفت
خود کي بيند مردم ديده ترا
در
جهان جز مردم ديده فزا
چون به غير مردم ديده ش نديد
پس به غير او کي
در
رنگش رسيد
پس جز او جمله مقلد آمدند
در
صفات مردم ديده بلند
گفت نه نه بلک امشب جان من
مي رسد خود از غريبي
در
وطن
اندر آن حلقه ز رب العالمين
نور مي تابد چو
در
حلقه نگين
در
زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
يا که کفش تنگ پوشي اي غوي
در
بيابان فراخي مي روي
تا چرد آن بره
در
صحراي سبز
هين رحم بگشا که گشت اين بره گبز
هر گراني و کسل خود از تنست
جان ز خفت جمله
در
پريدنست
در
حقيقت خالق آثار اوست
ليک جز علت نبيند اهل پوست
بل عقول ماست سايه هاي او
مي فتد چون سايه ها
در
پاي او
ليک جان
در
عقل تاثيري کند
زان اثر آن عقل تدبيري کند
نوح وار ار صدقي زد
در
تو روح
کو يم و کشتي و کو طوفان نوح
ليک
در
که مارهاي پر فن اند
اندرين يم ماهييها مي کنند
اسپ خود را اي رسول آسمان
در
ملولان منگر و اندر جهان
نه تواند
در
مصافش زخم خورد
نه بنفرين تاندش مهجور کرد
نام او خوانند
در
قرآن صريح
قصه اش گويند از ماضي فصيح
در
وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو
گفت قايل
در
جهان درويش نيست
ور بود درويش آن درويش نيست
هست از روي بقاي ذات او
نيست گشته وصف او
در
وصف هو
چون زبانه شمع پيش آفتاب
نيست باشد هست باشد
در
حساب
پيش شيري آهوي بيهوش شد
هستي اش
در
هست او روپوش شد
نبض عاشق بي ادب بر مي جهد
خويش را
در
کفه شه مي نهد
در
بخارا بنده صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
هرچه از وي شاد گردي
در
جهان
از فراق او بينديش آن زمان
ديد مريم صورتي بس جان فزا
جان فزايي دلربايي
در
خلا
زانک عادت کرده بود آن پاک جيب
در
هزيمت رخت بردن سوي غيب
شاه و لشکر حلقه
در
گوشش شده
خسروان هوش بيهوشش شده
من چگويم که مرا
در
دوخته ست
دمگهم را دمگه او سوخته ست
او
در
آخر چرب مي بيند علف
وين ز قصاب آخرش بيند تلف
گر ز شير ديو تن را وابري
در
فطام اوبسي نعمت خوردي
در
الهي نامه گويد شرح اين
آن حکيم غيب و فخرالعارفين
خود بنه و بنگاه من
در
نيستيست
يکسواره نقش من پيش ستيست
چون خيالي
در
دلت آمد نشست
هر کجا که مي گريزي با توست
تو همي گيري پناه ازمن به حق
من نگاريده پناهم
در
سبق
سخت بي صبر و
در
آتشدان تيز
رو سوي صدر جهان مي کن گريز
جز به خواري
در
بخاراي دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
فرقت صدر جهان
در
جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
دم بدم
در
سوز بريان مي شوم
هرچه بادا باد آنجا مي روم
پس کدامين شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهري که
در
وي دلبرست
هر موکل را موکل مختفيست
ورنه او
در
بند سگ طبعي ز چيست
هرکه بيني
در
زياني مي رود
گرچه تنها با عواني مي رود
مسئله کيس ار بپرسد کس ترا
گو نگنجد گنج حق
در
کيسه ها
در
سمرقندست قند اما لبش
از بخارا يافت و آن شد مذهبش
چون سواد آن بخارا را بديد
در
سواد غم بياضي شد پديد
ساعتي افتاد بيهوش و دراز
عقل او پريد
در
بستان راز
هرکه ديدش
در
بخارا گفت خيز
پيش از پيدا شدن منشين گريز
الله الله درميا
در
خون خويش
تکيه کم کن بر دم و افسون خويش
شب همي جوشم
در
آتش همچو ديگ
روز تا شب خون خورم مانند ريگ
صفحه قبل
1
...
1186
1187
1188
1189
1190
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن