نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
آن سبا ماند به شهر بس کلان
در
فسانه بشنوي از کودکان
کودکان افسانه ها مي آورند
درج
در
افسانه شان بس سر و پند
با چنين گبزي و هفت اندام زفت
از شکاف
در
برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپيدا رهيست
در
نظر نايد که آن بي جا رهيست
نک پياپي کاروانها مقتفي
زين شکاف
در
که هست آن مختفي
بر
در
ار جويي نيابي آن شکاف
سخت ناپيدا و زو چندين زفاف
از پي اين عاقلان ذو فنون
گفت ايزد
در
نبي لا يعلمون
داند او خاصيت هر جوهري
در
بيان جوهر خود چون خري
جان جمله علمها اينست اين
که بداني من کيم
در
يوم دين
آن نثار ميوه ره را مي گرفت
از پري ميوه ره رو
در
شگفت
سله بر سر
در
درختستانشان
پر شدي ناخواست از ميوه فشان
مرد گلخن تاب از پري زر
بسته بودي
در
ميان زرين کمر
سگ کليچه کوفتي
در
زير پا
تخمه بودي گرگ صحرا از نوا
نعمت از وي جملگي علت شود
طعمه
در
بيمار کي قوت شود
هر که اوشد آشنا و يار تو
شد حقير و خوار
در
ديدار تو
اين هم از تاثير آن بيماريست
زهر او
در
جمله جفتان ساريست
بس غدايي که ز وي دل زنده شد
چون بيامد
در
تن تو گنده شد
چون شما بسته همين خواب و خوريد
همچو ما باشيد
در
ده مي چريد
چون شما
در
دام اين آب و گليد
کي شما صياد سيمرغ دليد
دعوي ما را شنيديت و شما
مي نبينيد اين گهر
در
دست ما
آفتابي
در
سخن آمد که خيز
که بر آمد روز بر جه کم ستيز
کوري خود را مکن زين گفت فاش
خامش و
در
انتظار فضل باش
در
ميان روز گفتن روز کو
خويش رسوا کردنست اي روزجو
از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوي پيلان
در
شب غره هلال
اي دريغا که دوا
در
رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
چه شرف يابد ز کشتي بحر
در
خاصه کشتيي ز سرگين گشته پر
کم فضولي کن تو
در
حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب وصفها
در
خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت
ديده و دل هست بين اصبعين
چون قلم
در
دست کاتب اي حسين
اصبع لطفست و قهر و
در
ميان
کلک دل با قبض و بسطي زين بنان
اين قلم داند ولي بر قدر خود
قدر خود پيدا کند
در
نيک و بد
آنچ
در
خرگوش و پيل آويختند
تا ازل را با حيل آميختند
چون غلط شد چشم موسي
در
مثل
چون کند موشي فضولي مدخل
اين مثال آورد قارون از لجاج
تا فرو شد
در
زمين با تخت و تاج
در
بياباني که چاه آب نيست
مي کند کشتي چه نادان و ابلهيست
اين مثل بشنو که شب دزدي عنيد
در
بن ديوار حفره مي بريد
رفت بر بام و فرو آويخت سر
گفت او را
در
چه کاري اي پدر
در
چه کاري گفت مي کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل اي بوسبل
قصه خرگوش و پيل آري و آب
خشيت پيلان ز مه
در
اضطراب
کوه بر خود مي شکافد صد شکاف
آفتابي از کسوفش
در
شغاف
چشم باري
در
چنان پيلان گشا
که بدندي پيل کش اندر وغا
آنچنان پيلان و شاهان ظلوم
زير خشم دل هميشه
در
رجوم
تا ابد از ظلمتي
در
ظلمتي
مي روند و نيست غوثي رحمتي
گير عالم پر بود خورشيد و نور
چون روي
در
ظلمتي مانند گور
يا به حال اولينان بنگريد
يا سوي آخر بحزمي
در
پريد
حزم چه بود
در
دو تدبير احتياط
از دو آن گيري که دورست از خباط
گر بود
در
راه آب اين را بريز
ور نباشد واي بر مرد ستيز
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا بکشتي
در
فکندش روي زرد
هر که او را مقتدا سازد برست
در
مقام امن و آزادي نشست
کم کن اي پروانه نسيان و شکي
در
پر سوزيده بنگر تو يکي
چند اندر رنجها و
در
بلا
گفتي از دامم رها ده اي خدا
گويد او چون زفت بيند خويش را
در
کدامين خانه گنجم اي کيا
زفت گردد پا کشد
در
سايه اي
کاهلي سيري غري خودرايه اي
گويدش دل خانه اي ساز اي عمو
گويد او
در
خانه کي گنجم بگو
گويي از توبه بسازم خانه اي
در
زمستان باشدم استانه اي
سده چون شد آب نايد
در
جگر
گر خورد دريا رود جايي دگر
از چنين محسن نشايد نااميد
دست
در
فتراک اين رحمت زنيد
دل فرو بسته و ملول آنکس بود
کز فراق يار
در
محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در
نثار رحمتش جان شاکرست
در
دل ما لاله زار و گلشنيست
پيري و پژمردگي را راه نيست
آن دراز و کوتهي
در
جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست
در
گلستان عدم چون بي خوديست
مستي از سغراق لطف ايزديست
جان ما فارغ بد از انديشه ها
در
غم افکنديد ما را و عنا
گر تو جايي خفته باشي با خطر
اژدها
در
قصد تو از سوي سر
تو بگويي فال بد چون مي زني
فال چه بر جه ببين
در
روشني
اين نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو
در
غلاف
پس بدو گويي همين بود اي فلان
چون بندريدي گريبان
در
فغان
که لئيمان
در
جفا صافي شوند
چون وفا بينند خود جافي شوند
آدمي را هست
در
هر کار دست
ليک ازو مقصود اين خدمت بدست
ساخت موسي قدس
در
باب صغير
تا فرود آرند سر قوم زحير
ديدبان دل نبيند
در
مجال
کز کدامين رکن جان آيد خيال
کي رسد جاسوس را آنجا قدم
که بود مرصاد و
در
بند عدم
آن يکي
در
مرغزار و جوي آب
و آن يکي پهلوي او اندر عذاب
همنشينا هين
در
آ اندر چمن
گويد اي جان من نيارم آمدن
مسجدي بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر
در
ملا
بود سنقر سخت مولع
در
نماز
گفت اي مير من اي بنده نواز
صبر کن نک آمدم اي روشني
نيستم غافل که
در
گوش مني
گفت آنک بسته استت از برون
بسته است او هم مرا
در
اندرون
قفل زفتست و گشاينده خدا
دست
در
تسليم زن واندر رضا
گر بگويي تا ندانم من کيم
بر نخواهم تاخت
در
کشتي و يم
هيچ بازرگانيي نايد ز تو
زانک
در
غيبست سر اين دو رو
تاجر ترسنده طبع شيشه جان
در
طلب نه سود دارد نه زيان
خوف حرمان ازل
در
کسب لوت
چون نکردت سست اندر جست و جوت
پس چرا
در
کار دين اي بدگمان
دامنت مي گيرد اين خوف زيان
يا نديدي کاهل اين بازار ما
در
چه سودند انبيا و اوليا
هم کرامتشان هم ايشان
در
حرم
نامشان را نشنوند ابدال هم
چون کريمي گويدت آتش
در
آ
اندر آ زود و مگو سوزد مرا
چرکن و آلوده گفت اي خادمه
اندر افکن
در
تنورش يک دمه
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش اي جان
در
نبرد
چون فکندي زود آن از گفت وي
گيرم او بردست
در
اسرار پي
ميزري چه بود اگر او گويدم
در
رو اندر عين آتش بي ندم
سر
در
اندازم نه اين دستارخوان
ز اعتماد هر کريم رازدان
کش کشانش آوريدند آن طرف
او فغان برداشت
در
تشنيع و تف
تو ز طفلي چون سببها ديده اي
در
سبب از جهل بر چفسيده اي
دست و پايش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند
در
جانش اله
او همي شد بي سر و بي پاي مست
پاي مي نشناخت
در
رفتن ز دست
تا بداني که همانم
در
وجود
گرچه از شبديز من صبحي گشود
کي توان با شيعه گفتن از عمر
کي توان بربط زدن
در
پيش کر
ليک گر
در
ده به گوشه يک کسست
هاي هويي که برآوردم بسست
جزو او بي او براي او بگفت
جزو جزوت گفت دارد
در
نهفت
صفحه قبل
1
...
1185
1186
1187
1188
1189
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن