167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • ملک جمشيد را گفت: «اين چه حالست
    که خورشيد نشاطت در وبالست؟
  • همايونت نشيمن بود در روم
    کدامت زاغ شد رهبر درين بوم؟
  • فزون از شمع دارد روشني خور
    ولي پروانه را شمعست در خور
  • مکن عيبم که اين ها اضطراريست
    اساس کار در بي اختياريست
  • ز اسب پيل پيکر شاهزاده
    جدا شد کرد رخ در ره پياده
  • چو مه بنهاد تاب مهر در دل
    به يک منزل همي کرد او دو منزل
  • کف پايش ز رنج راه در تاب
    برآورد آبله همچون کف آب
  • ملک در راه ديدش حاجب آسا
    سيه پوشيده و خم کرده بالا
  • در آن تاريکي اش في الحال بشناخت
    وليکن شاه بر کارش بينداخت
  • چو بشنيد اين حکايت حاجب بار
    به دل گفت: «اين جوان در شکل و رفتار
  • همي رفت از پي حاجب در آن راه
    سخن گويان ملک تا کاروانگاه
  • ملک را در سراي خويشتن کرد
    بسي نيکي بجاي خويشتن کرد
  • به فال سعد روي شاه ديدند
    در آن تاريکي شب ماه ديدند
  • زر و ياقوت مي پالود ساقي
    شفق در صبح مي پيمود ساقي
  • شده روي در و دشت و صحاري
    نهان از هودج و مهد و عماري
  • سران چين پياپي در پي شاه
    صد و پنجه غلام ترک همراه
  • به شهرستان درآمد شاه جمشيد
    چو ماه چارده در برج خورشيد
  • کلاه چينان بنهاده بر سر
    قباي تاجران را کرده در بر
  • به فيروزي فرود آمد به منزل
    فرود آورد بار خويش در دل
  • چو مشکين زلف صد حلقه بسته
    هزاران مشتري در وي نشسته
  • به بازار ملک دلهاي پر غم
    ز هر سو يک به يک افتاده در هم
  • جهان در سايه عدل تو ايمن
    قلم درآمد و شد تيغ ساکن
  • غلامي چند با خود کرد همراه
    بيامد تا در مشکوي آن ماه
  • اشارت کرد تا راهش گشادند
    در آن بستان سرايش بار دادند
  • مرصع پرده ها چون چرخ خضرا
    نشسته در درون خورشيد عذرا
  • به صنعت رويش آتش بسته بر آب
    ز مستي چشم شوخش رفته در خواب
  • عذارش آفتاب از شب نمودي
    حديثش قفل لعل از در گشودي
  • هزارش دل نهان در گوشه لب
    هزارش جان روان با آب غبغب
  • ملک جمشيد در پايش سر افشاند
    چو چشم خويش بر وي گوهر افشاند
  • پس از حمد و ثنا رويش ببوسيد
    لبش بر لب سرش در پاي ماليد
  • ملک را گفت: «من مي دارم اميد
    که فردا مه رود در برج خورشيد»
  • در آن بستان روان جويي به هر سوي
    نشانده سرو قدان بر لب جوي
  • در آن مينو زده خرگاه مينا
    بجز گاه اندرون خورشيد زيبا
  • چمان در باغ چون سرو سهي شد
    به نزد ماه برج خر گهي شد
  • چو سرو از باد و قد از باده مايل
    مهش در قلب عقرب کرده منزل
  • ز رنگ عارضش روي هوا لعل
    خم زلفش در آتش کرده صد نعل
  • خرامان در پي خورشيد رويان
    شد اندر حلقه آن مشک مويان
  • گلي ديد از هوا پيراهنش چاک
    مهي از آسمان افتاده در خاک
  • عرق بر عارض گلگون نشسته
    هزاران عقد در بر گل گسسته
  • گرفته دامن لعلش زمرد
    دري ناسفته در وي لعل و بسد
  • دل خورشيد را پا رفت در گل
    بر او چون ذره عاشق شد به صد دل
  • مه نو برج درج لعل بگشود،
    هزاران زهره در يک برج بنمود
  • ملک در بحر حيرت بود مدهوش
    برون کرده حديث گوهر از گوش
  • ملک ياقوت اشک از ديده مي راند
    نهان در زير لب اين شعر مي خواند:
  • ز خرگه بر ملک نظاره مي کرد
    چو غنچه در درون دل پاره مي کرد
  • در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
    چو چشم عاشقان از اشک و از خون
  • سرکشي در عشقبازي مي کني
    رو که بر عاشق حرامست اين معاش
  • چو ره داد اين حکات شمع در شمع
    بر آمد دود سودا از سر شمع
  • سرفرازي من از عشقست و بس
    در هوايش سر فرايم دايما
  • تا سرم برجاست نتوانم نشست
    من نخواهم مردن الا در هوا