نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
او پليدي را نبيند
در
عبور
هيچ مؤمن را مبادا چشم کور
ظاهر کافر ملوث نيست زين
آن نجاست هست
در
اخلاق و دين
تو بنادر آمدي
در
جان و دل
اي دل و جان از قدوم تو خجل
خود خيالش را کجا يابد حسود
در
وثاق موش طوطي کي غنود
در
حقيقت مادح ماهست او
گرچه جهل او بعکسش کرد رو
وقت ذبح الله اکبر مي کني
همچنين
در
ذبح نفس کشتني
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل
در
نماز
گوهر ديده کجا فرسوده اي
پنج حس را
در
کجا پالوده اي
قوت استادن از خجلت نماند
در
رکوع از شرم تسبيحي بخواند
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز
در
رو همچو مار
رو بدست راست آرد
در
سلام
سوي جان انبيا و آن کرام
يعني اي شاهان شفاعت کين لئيم
سخت
در
گل ماندش پاي و گليم
رو بگرداند به سوي دست چپ
در
تبار و خويش گويندش که خپ
در
نماز اين خوش اشارتها ببين
تا بداني کين بخواهد شد يقين
دستها
در
نوحه بر سر مي زدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
سر برهنه
در
سجود آنها که هيچ
رويشان قبله نديد از پيچ پيچ
گفته که بي فايده ست اين بندگي
آن زمان ديده
در
آن صد زندگي
زاهد و فاسق شد آن دم متقي
همچو
در
هنگام جان کندن شقي
يادتان نايد که روزي
در
خطر
دستتان بگرفت يزدان از قدر
اولش پوشيده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببيند
در
عيان
آنچنانک ناگهان شيري رسيد
مرد را بربود و
در
بيشه کشيد
او چه انديشد
در
آن بردن ببين
تو همان انديش اي استاد دين
مي کشد شير قضا
در
بيشه ها
جان ما مشغول کار و پيشه ها
خوش سلامتشان به ساحل با زبر
اي رسيده دست تو
در
بحر و بر
اي کريم و اي رحيم سرمدي
در
گذار از بدسگالان اين بدي
اي عظيم از ما گناهان عظيم
تو تواني عفو کردن
در
حريم
بندگان حق رحيم و بردبار
خوي حق دارند
در
اصلاح کار
که مگر بازوي ايشان
در
حذر
بر هدف انداخت تيري از هنر
پا رهاند روبهان را
در
شکار
و آن زدم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کين
مي رهاند جان ما را
در
کمين
در
پناه شير کم نايد کباب
روبها تو سوي جيفه کم شتاب
حق همي گويد نظرمان
در
دلست
نيست بر صورت که آن آب و گلست
در
گل تيره يقين هم آب هست
ليک زان آبت نشايد آب دست
پاک گشته آن ز گل صافي شده
در
فزوني آمده وافي شده
بحر گويد من ترا
در
خود کشم
ليک مي لافي که من آب خوشم
لاف تو محروم مي دارد ترا
ترک آن پنداشت کن
در
من درآ
آب گل خواهد که
در
دريا رود
گل گرفته پاي آب و مي کشد
آنچنانک آب
در
گل سر کشد
که منم آب و چرا جويم مدد
خود روا داري که آن دل باشد اين
کو بود
در
عشق شير و انگبين
يا خيالاتي که
در
ظلمات او
مي پرستدشان براي گفت و گو
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در
يکي باشد کدامست آن کدام
دامن تو آن نيازست و حضور
هين منه
در
دامن آن سنگ فجور
يک ازيشان را نديدم
در
مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
آنچنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطه ماهيان
در
آب جو
تو بگويي مرد حق اندر نظر
کي
در
آرد با خدا ذکر بشر
هين بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادي
در
دل اندر بستن است
نيک بنگر اندرين اي محتجب
که دعا را بست حق
در
استجب
حجت بارد رها کن اي دغا
عقل
در
تن آور و با خويش آ
در
کدامين دفترست اين شرع نو
گاو را تو باز ده يا حبس رو
در
دل من آن دعا انداختي
صد اميد اندر دلم افراختي
اعتمادش بود بر خواب درست
در
چه و زندان جز آن را مي نجست
چون
در
افکندند يوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از اله
که تو روزي شه شوي اي پهلوان
تا بمالي اين جفا
در
رويشان
قايل اين بانگ نايد
در
نظر
ليک دل بشناخت قايل را ز اثر
قوتي و راحتي و مسندي
در
ميان جان فتادش زان ندا
همچنانک ذوق آن بانگ الست
در
دل هر مؤمني تا حشر هست
تا نباشد
در
بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهي حقشان انقباض
هر که خوابي ديد از روز الست
مست باشد
در
ره طاعات مست
در
الست آنکو چنين خوابي نديد
اندرين دنيا نشد بنده و مريد
پاي پيش و پاي پس
در
راه دين
مي نهد با صد تردد بي يقين
غلغلي
در
شهر افتاده ازين
آن مسلمان مي نهد رو بر زمين
گفت اي داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و
در
سؤال
کشتم آن را تا دهم
در
شکر آن
که دعاي من شنود آن غيب دان
سجده کرد و گفت کاي داناي سوز
در
دل داود انداز آن فروز
در
دلش نه آنچ تو اندر دلم
اندر افکندي براز اي مفضلم
اين بگفت و گريه
در
شد هاي هاي
تا دل داود بيرون شد ز جاي
تا روم من سوي خلوت
در
نماز
پرسم اين احوال از داناي راز
خوي دارم
در
نماز اين التفات
معني قرة عيني في الصلوة
نامه و باران و نور از روزنم
مي فتد
در
خانه ام از معدنم
تيشه هر بيشه اي کم زن بيا
تيشه زن
در
کندن روزن هلا
پس گريبانش کشيد از پس يکي
که ندارم
در
يکيي اش شکي
در
فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوي محراب و دعاي مستجاب
گفت چون بختت نبود اي بخت کور
ظلمت آمد اندک اندک
در
ظهور
روي
در
داود کردند آن فريق
کاي نبي مجتبي بر ما شفيق
در
فلان صحرا درختي هست زفت
شاخهااش انبه و بسيار و چفت
تا کنون از بهر يک گاو اين لعين
مي زند فرزند او را
در
زمين
پس همينجا دست و پايت
در
گزند
بر ضمير تو گواهي مي دهند
خاصه
در
هنگام خشم و گفت و گو
مي کند ظاهر سرت را مو بمو
اي بده دست آمده
در
ظلم و کين
گوهرت پيداست حاجت نيست اين
نيست حاجت شهره گشتن
در
گزند
بر ضمير آتشينت واقف اند
سنگ مي ندهد به استغفار
در
اين بود انصاف نفس اي جان حر
نک سرش با کارد
در
زير زمين
باز کاويد اين زمين را همچنين
همچنان کردند چون بشکافتند
در
زمين آن کارد و سر را يافتند
ولوله
در
خلق افتاد آن زمان
هر يکي زنار ببريد از ميان
خون نخسپد درفتد
در
هر دلي
ميل جست و جوي و کشف مشکلي
سنگ با تو
در
سخن آمد شهير
کز براي غزو طالوتم بگير
دوش چيزي خورده ام ور نه تمام
دادمي
در
دست فهم تو زمام
جمله قرآن هست
در
قطع سبب
عز درويش و هلاک بولهب
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم
در
کفن
زانک نفع نان
در
آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بي توسيط پوست
عقل گاهي غالب آيد
در
شکار
برسگ نفست که باشد شيخ يار
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نيايد
در
صفت
نفس را تسبيح و مصحف
در
يمين
خنجر و شمشير اندر آستين
سوي حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد ترا
در
قعر او
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق
در
مقام دل نشاند
هر خسي دعوي داودي کند
هر که بي تمييز کف
در
وي زند
رسته و بر بسته پيش او يکيست
گر يقين دعوي کند او
در
شکيست
يک دو ميدان
در
پي عيسي براند
پس بجد جد عيسي را بخواند
با چنين برهان که باشد
در
جهان
که نباشد مر ترا از بندگان
گفت عيسي که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان
در
سبق
صفحه قبل
1
...
1184
1185
1186
1187
1188
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن