167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • او پليدي را نبيند در عبور
    هيچ مؤمن را مبادا چشم کور
  • ظاهر کافر ملوث نيست زين
    آن نجاست هست در اخلاق و دين
  • تو بنادر آمدي در جان و دل
    اي دل و جان از قدوم تو خجل
  • خود خيالش را کجا يابد حسود
    در وثاق موش طوطي کي غنود
  • در حقيقت مادح ماهست او
    گرچه جهل او بعکسش کرد رو
  • وقت ذبح الله اکبر مي کني
    همچنين در ذبح نفس کشتني
  • گشت کشته تن ز شهوتها و آز
    شد به بسم الله بسمل در نماز
  • گوهر ديده کجا فرسوده اي
    پنج حس را در کجا پالوده اي
  • قوت استادن از خجلت نماند
    در رکوع از شرم تسبيحي بخواند
  • سر بر آرد او دگر ره شرمسار
    اندر افتد باز در رو همچو مار
  • رو بدست راست آرد در سلام
    سوي جان انبيا و آن کرام
  • يعني اي شاهان شفاعت کين لئيم
    سخت در گل ماندش پاي و گليم
  • رو بگرداند به سوي دست چپ
    در تبار و خويش گويندش که خپ
  • در نماز اين خوش اشارتها ببين
    تا بداني کين بخواهد شد يقين
  • دستها در نوحه بر سر مي زدند
    کافر و ملحد همه مخلص شدند
  • سر برهنه در سجود آنها که هيچ
    رويشان قبله نديد از پيچ پيچ
  • گفته که بي فايده ست اين بندگي
    آن زمان ديده در آن صد زندگي
  • زاهد و فاسق شد آن دم متقي
    همچو در هنگام جان کندن شقي
  • يادتان نايد که روزي در خطر
    دستتان بگرفت يزدان از قدر
  • اولش پوشيده باشد و آخر آن
    عاقل و جاهل ببيند در عيان
  • آنچنانک ناگهان شيري رسيد
    مرد را بربود و در بيشه کشيد
  • او چه انديشد در آن بردن ببين
    تو همان انديش اي استاد دين
  • مي کشد شير قضا در بيشه ها
    جان ما مشغول کار و پيشه ها
  • خوش سلامتشان به ساحل با زبر
    اي رسيده دست تو در بحر و بر
  • اي کريم و اي رحيم سرمدي
    در گذار از بدسگالان اين بدي
  • اي عظيم از ما گناهان عظيم
    تو تواني عفو کردن در حريم
  • بندگان حق رحيم و بردبار
    خوي حق دارند در اصلاح کار
  • که مگر بازوي ايشان در حذر
    بر هدف انداخت تيري از هنر
  • پا رهاند روبهان را در شکار
    و آن زدم دانند روباهان غرار
  • عشقها با دم خود بازند کين
    مي رهاند جان ما را در کمين
  • در پناه شير کم نايد کباب
    روبها تو سوي جيفه کم شتاب
  • حق همي گويد نظرمان در دلست
    نيست بر صورت که آن آب و گلست
  • در گل تيره يقين هم آب هست
    ليک زان آبت نشايد آب دست
  • پاک گشته آن ز گل صافي شده
    در فزوني آمده وافي شده
  • بحر گويد من ترا در خود کشم
    ليک مي لافي که من آب خوشم
  • لاف تو محروم مي دارد ترا
    ترک آن پنداشت کن در من درآ
  • آب گل خواهد که در دريا رود
    گل گرفته پاي آب و مي کشد
  • آنچنانک آب در گل سر کشد
    که منم آب و چرا جويم مدد
  • خود روا داري که آن دل باشد اين
    کو بود در عشق شير و انگبين
  • يا خيالاتي که در ظلمات او
    مي پرستدشان براي گفت و گو
  • نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
    در يکي باشد کدامست آن کدام
  • دامن تو آن نيازست و حضور
    هين منه در دامن آن سنگ فجور
  • يک ازيشان را نديدم در مقام
    رفته بودند از مقام خود تمام
  • آنچنان پنهان شدند از چشم او
    مثل غوطه ماهيان در آب جو
  • تو بگويي مرد حق اندر نظر
    کي در آرد با خدا ذکر بشر
  • هين بجو که رکن دولت جستن است
    هر گشادي در دل اندر بستن است
  • نيک بنگر اندرين اي محتجب
    که دعا را بست حق در استجب
  • حجت بارد رها کن اي دغا
    عقل در تن آور و با خويش آ
  • در کدامين دفترست اين شرع نو
    گاو را تو باز ده يا حبس رو
  • در دل من آن دعا انداختي
    صد اميد اندر دلم افراختي
  • اعتمادش بود بر خواب درست
    در چه و زندان جز آن را مي نجست
  • چون در افکندند يوسف را به چاه
    بانگ آمد سمع او را از اله
  • که تو روزي شه شوي اي پهلوان
    تا بمالي اين جفا در رويشان
  • قايل اين بانگ نايد در نظر
    ليک دل بشناخت قايل را ز اثر
  • قوتي و راحتي و مسندي
    در ميان جان فتادش زان ندا
  • همچنانک ذوق آن بانگ الست
    در دل هر مؤمني تا حشر هست
  • تا نباشد در بلاشان اعتراض
    نه ز امر و نهي حقشان انقباض
  • هر که خوابي ديد از روز الست
    مست باشد در ره طاعات مست
  • در الست آنکو چنين خوابي نديد
    اندرين دنيا نشد بنده و مريد
  • پاي پيش و پاي پس در راه دين
    مي نهد با صد تردد بي يقين
  • غلغلي در شهر افتاده ازين
    آن مسلمان مي نهد رو بر زمين
  • گفت اي داود بودم هفت سال
    روز و شب اندر دعا و در سؤال
  • کشتم آن را تا دهم در شکر آن
    که دعاي من شنود آن غيب دان
  • سجده کرد و گفت کاي داناي سوز
    در دل داود انداز آن فروز
  • در دلش نه آنچ تو اندر دلم
    اندر افکندي براز اي مفضلم
  • اين بگفت و گريه در شد هاي هاي
    تا دل داود بيرون شد ز جاي
  • تا روم من سوي خلوت در نماز
    پرسم اين احوال از داناي راز
  • خوي دارم در نماز اين التفات
    معني قرة عيني في الصلوة
  • نامه و باران و نور از روزنم
    مي فتد در خانه ام از معدنم
  • تيشه هر بيشه اي کم زن بيا
    تيشه زن در کندن روزن هلا
  • پس گريبانش کشيد از پس يکي
    که ندارم در يکيي اش شکي
  • در فرو بست و برفت آنگه شتاب
    سوي محراب و دعاي مستجاب
  • گفت چون بختت نبود اي بخت کور
    ظلمت آمد اندک اندک در ظهور
  • روي در داود کردند آن فريق
    کاي نبي مجتبي بر ما شفيق
  • در فلان صحرا درختي هست زفت
    شاخهااش انبه و بسيار و چفت
  • تا کنون از بهر يک گاو اين لعين
    مي زند فرزند او را در زمين
  • پس همينجا دست و پايت در گزند
    بر ضمير تو گواهي مي دهند
  • خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
    مي کند ظاهر سرت را مو بمو
  • اي بده دست آمده در ظلم و کين
    گوهرت پيداست حاجت نيست اين
  • نيست حاجت شهره گشتن در گزند
    بر ضمير آتشينت واقف اند
  • سنگ مي ندهد به استغفار در
    اين بود انصاف نفس اي جان حر
  • نک سرش با کارد در زير زمين
    باز کاويد اين زمين را همچنين
  • همچنان کردند چون بشکافتند
    در زمين آن کارد و سر را يافتند
  • ولوله در خلق افتاد آن زمان
    هر يکي زنار ببريد از ميان
  • خون نخسپد درفتد در هر دلي
    ميل جست و جوي و کشف مشکلي
  • سنگ با تو در سخن آمد شهير
    کز براي غزو طالوتم بگير
  • دوش چيزي خورده ام ور نه تمام
    دادمي در دست فهم تو زمام
  • جمله قرآن هست در قطع سبب
    عز درويش و هلاک بولهب
  • دم گاو کشته بر مقتول زن
    تا شود زنده همان دم در کفن
  • زانک نفع نان در آن نان داد اوست
    بدهدت آن نفع بي توسيط پوست
  • عقل گاهي غالب آيد در شکار
    برسگ نفست که باشد شيخ يار
  • صد زبان و هر زبانش صد لغت
    زرق و دستانش نيايد در صفت
  • نفس را تسبيح و مصحف در يمين
    خنجر و شمشير اندر آستين
  • سوي حوضت آورد بهر وضو
    واندر اندازد ترا در قعر او
  • کو مبدل گشت و جنس تن نماند
    هر که را حق در مقام دل نشاند
  • هر خسي دعوي داودي کند
    هر که بي تمييز کف در وي زند
  • رسته و بر بسته پيش او يکيست
    گر يقين دعوي کند او در شکيست
  • يک دو ميدان در پي عيسي براند
    پس بجد جد عيسي را بخواند
  • با چنين برهان که باشد در جهان
    که نباشد مر ترا از بندگان
  • گفت عيسي که به ذات پاک حق
    مبدع تن خالق جان در سبق