نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جمشيد و خورشيد ساوجي
ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل
بود کار
در
و دشت و جبل سهل
گهر
در
سنگ باشد مهره با مار
عسل با نيش باشد ورد با خار»
قدح چون ماه شد
در
برج گردان
ز مي چون چرخ روشن گشت ايوان
چو جامي چند مي
در
داد ساقي
ملک را گفت: «دولت باد باقي
کدامين دايه از شيرت لب آلود
مگر آب حياتش
در
لبان بود
سه تا تار از کمند زلف مشکين
که هر يک داشت صد تا تار
در
چين
اگر وقتي شود وقتت مشوش
ز زلف من فکن تاري
در
آتش »
ملک جمشيد، شب خوش کرد مه را
پري خوش
در
کنار آورد شه را
ملک بر بست بار خود از آن بوم
سر اندر ره نهاد و روي
در
روم
گهي انديشه مي شد
در
رهش لنگ
گهي آمد نظر را پاي بر سنگ
به بالا آسمانش تا کمرگاه
زحل را از علوش دلو
در
چاه
در
آن کهسار ديد از دور يک تل
فروزان بر سر آن تل دو مشعل
ازين ره بازگشتن جهل باشد
جبل
در
راه عاشق سهل باشد
روان چرم گوزن آورد
در
شست
به خاصيت ز دستش مار مي جست
خروشان روي
در
جمشيد بنهاد
کشيد اندر خودش، پس کام بگشاد
سران خيل
در
پايش فتادند
سراسر دست و پايش بوسه دادند
اشارت کرد خسرو چينيان را
که
در
بندند بهر کين ميان را
چو اکوان لعين آن راز بشنيد
چو رعد و برق
در
ساعت بغريد
به ديوان گفت ها آمد گه صيد
که صيد آمد به پاي خويش
در
قيد
به جاي اسب شير شرزه
در
زير
گرفته استخوان فيل شمشير
ز چرم ببر خفتان کرده
در
بر
ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر
به پاي خويش با جم جنگ مي کرد
به پاي خود فلک
در
دامش آورد
اگر چه پاي خود را داشت
در
چنگ
نيامد پايدار اندر صف جنگ
ز گردون خويشتن را بر زمين يافت
در
آن صحرا نشان آدمي يافت
به نزد بحر ديري ديد مينا
کشيشي پير چون کيوان
در
آنجا
شد آن خورشيد رخ
در
دير کيوان
ازو پرسيد حال چرخ گردان
گهر جوئي؟ بيا
در
ما سفر کن
امان خواهي؟ ز بحر ما حذر کن
بگو تا مايه خود زين بضاعت
چه سازم
در
جهان؟» گفتا:«قناعت
از آن سلطان مرغان گشت عنقا
که
در
قاف قناعت کرد مأوا
که:«مهر آسمان با ما به کين است
فلک دايم به قصدم
در
کمين است
ملک را
در
دو بيت آن پير بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
صد و هشتاد کشتي را ساز کردند
در
او چيزي که مي بايست بردند
چهل روز اندر آن دريا براندند
شبي
در
موج گردابي بماندند
به يک دم بحر شد با شاه دشمن
ز سر تا پاي
در
پوشيد جوشن
گهي
در
پشت ماهي ساختي گاه
ز ماهي سر زدي بر افسر ماه
فلک سنگ حوادث داشت
در
دست
بزد کشتي جم را خرد بشکست
درآمد آب و شه را
در
بر آورد
ز چوبين خانه اش چون گل برآورد
همي گشت اندران گرداب حيران
چو ما
در
موج اين درياي گردان
در
آن دريا به بوي آشنايي
ملک مي زد بهر سو دست و پايي
نگار خويش را
در
آب مي جست
به آب ديده نقش تخته مي شست
ز انبوهي درختان به و نار
نمي دادند
در
خود باد را بار
انارش کرده با هم لعل و
در
جفت
به کار خويش مي خنديد و مي گفت:
چو هندوي شب تاري درآمد
خيال زلف يارش
در
سر آمد
گهي با آب مي زد سنگ بر بر
گهي با سرو مي زد دست
در
سر
بسي
در
حسرت دلدار بگريست
چو از ابر شوق آن گلزار بگريست
از اين ترسم که
در
حسرت بميرم
مراد دل ز دلبر برنگيرم!»
نه رنج راه عشقش برده باشم،
نه آخر
در
ره او مرده باشم »
همي ناليد و
در
اشک مي سفت
به زاري اين غزل با خويش مي گفت:
دارد مگسي
در
شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسي نيست
ز پيکان آتشي
در
دم برافروخت
بر آتش عنبرين موي پري سوخت
صفحه قبل
1
...
1183
1184
1185
1186
1187
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن