نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جمشيد و خورشيد ساوجي
ولي
در
هر يکي رنگي و بوئي است
کمال حسن هر شاهد به روئي است
مه از شرم رخ او
در
نقاب است
ميان ماه رويان آفتاب است
به ميدانست با مه
در
محاذات
به اسب و رخ شهان را مي کند مات
به حسن و خوبيش حسن ملک نيست
چنان مه
در
کبودي فلک نيست
چو گيرد جام مي
در
دست خورشيد
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهيد
در
آن اقليم بازاري نهادم
سر بار بدخش و چين گشادم
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکين ز دست من
در
افتاد
کليد قفل ياقوتي ز
در
ساخت
دل تنگم بدان ياقوت بنواخت
ز منظر ناگهان
در
من نظر کرد
دل و جان مرا زير و زبر کرد
متاع خويشتن پيشش نهادم
دل و دين هر دو
در
شکرانه دادم
روان
در
پاي آن صورتگر افتاد
بسي بر دست و پايش بوسه ها داد
نهاد آن صورت دلبند
در
پيش
به زاري اين غزل مي خواند با خويش:
صورتي
در
پيش دارم خوب و مي دانم که اين
صورت جمعيت حال پريشان منست
چو مهراب اين سخن از شاه بشنيد
زماني
در
درون خود بپيچيد
ملک را خوش نيامد کار مهراب
شد از گفتار پيچا پيچ
در
تاب
ترا بايد بزرگ اميد بودن
چو سايه
در
پي خورشيد بودن
که: «من طبع ملک مي آزمودم
در
راز دروني مي گشودم
بضاعت بردن از هر جنس با خويش
گرفتن پس طريق روم
در
پيش
به رسم تاجران
در
راه بودن
نمي شايد درين ره شاه بودن
ملک جمشيد کرد آن راز مشهور
فرستاد از
در
و درگاه فغفور
چو شاه اين قصه را بشنيد
در
جمع
براي روشنايي سوخت چون شمع
نمي دانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهي گشتنش
در
حسرت و درد
به سوي مادر آمد رفته
در
خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
ملک را گشت معلوم آن روايت
که با او
در
نمي گيرد حکايت
نشانده نازکان را
در
عماري
چو اندر غنچه گل هاي بهاري
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و
در
آواز درا بود
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان
در
پي سپاهش
بيا تا
در
بغل گيرم به نازت
که مي دانم نخواهم ديد بازت
مرا چشمي، مبادت هيچ دردي
در
اين ره بر تو منشيناد گردي
ملک جمشيد دل برکند از آن بوم
وز آن سو رفت و رودي آورد
در
روم
چو مه مهر رخ خورشيد
در
دل
همي شد روز و شب منزل به منزل
به بوي سنبل زلفش شتابان
چو آهو سر نهاده
در
بيابان
چو من خواهم که گل چينم ز باغش
گرم خاري رود
در
دست، شايد
بهر بادي که مي آيد ز کويش
مرا
در
دل هوايي ميفزايد
ره چپ هم ره روم است ليکن
در
آن ره ز آدمي کس نيست ساکن
ملک را شوق
در
دل جوش مي زد
هوايش راه صبر و هوش مي زد
تذروان خفته خوش
در
ظل شاهين
ز بالش باز کرده فرش و بالين
ملک فرمود تا بزمي نهادند
در
آن منزل پري خوان ساز دادند
همي کرد از نشاط نغمه چنگ
در
آن مجلس ز گردون زهره آهنگ
به هر جانب هزاران پيکر جن
در
آن جنت سرا گشتند ساکن
به دل گفت آدمي زينسان نباشد
برآنم کاين صفت
در
جان نباشد
ملک
در
طلعتش حيران فرو ماند
به صد نازش به نزد خويش بنشاند
عزيمت کرد شه با ناز پرورد
عزيمت جزم
در
خوان پري کرد
مرصع خانه اي چون چرخ اخضر
در
او خشتي ز نقره خشتي از زر
خم طاقش فلک را گشته محراب
ترابش
در
صفا بگذشته از آب
به پيشش چرخ نيلي سر نهاده
فرات و دجله
در
پايش فتاده
موشح قطعه اي خورشيد مطلع
در
او بيتي خوش و پاک و مرصع
چو شمعش جامه زربفت
در
بر
ز لعل آتشين تاجيش بر سر
ز تخت آمد فرو
در
زير تختش
گرفت و برد بر بالاي تختش
پريشاني بسي خواهي کشيدن
بسي چون زلف خم
در
خم بريدن
صفحه قبل
1
...
1182
1183
1184
1185
1186
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن