نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
آن زنان قابله
در
خانه ها
بهر جاسوسي فرستاد آن دغا
غمز کردندش که اينجا کودکيست
نامد او ميدان که
در
وهم و شکيست
پس عوانان آمدند او طفل را
در
تنور انداخت از امر خدا
زن بوحي انداخت او را
در
شرر
بر تن موسي نکرد آتش اثر
اين سخن پايان ندارد مکرهاش
جمله مي پيچيد هم
در
ساق و پاش
صد هزاران طفل مي کشت او برون
موسي اندر صدر خانه
در
درون
ليک ازو فرعون تر آمد پديد
هم ورا هم مکر او را
در
کشيد
آنچ
در
فرعون بود اندر تو هست
ليک اژدرهات محبوس چهست
او همي جستي يکي ماري شگرف
گرد کوهستان و
در
ايام برف
خويشتن نشناخت مسکين آدمي
از فزوني آمد و شد
در
کمي
کاژدهاي مرده اي آورده ام
در
شکارش من جگرها خورده ام
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله
در
شهر بغداد اوفتاد
در
درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشيد عراق
در
هزيمت بس خلايق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
خويش را بر استني پيچيد و بست
استخوان خورده را
در
هم شکست
اژدها را دار
در
برف فراق
هين مکش او را به خورشيد عراق
چونک آن مرد اژدها را آوريد
در
هواي گرم خوش شد آن مريد
صدهزاران خلق ز اژدرهاي او
در
هزيمت کشته شد از راي او
لاجرم مردم ترا دشمن گرفت
کين تو
در
سينه مرد و زن گرفت
من هم از شرت اگر پس مي خزم
در
مکافات تو ديگي مي پزم
تو بدان غره مشو کش ساختي
در
دل خلقان هراس انداختي
همچو تو سالوس بسياران بدند
عاقبت
در
مصر ما رسوا شدند
مي زنم تا
در
رسد حکم خدا
او کند هر خصم از خصمي جدا
حق تعالي وحي کردش
در
زمان
مهلتش ده متسع مهراس از آن
سنگ و آهن را بدم
در
مي کشيد
خرد مي خاييد آهن را پديد
در
هوا مي کرد خود بالاي برج
که هزيمت مي شد از وي روم و گرج
چشم باز و گوش باز و اين ذکا
خيره ام
در
چشم بندي خدا
هر که کاملتر بود او
در
هنر
او بمعني پس بصورت پيشتر
گرچه ميوه آخر آيد
در
وجود
اولست او زانک او مقصود بود
موضع معروف کي بنهند گنج
زين قبل آمد فرج
در
زير رنج
هم از آن سو جو که وقت درد تو
مي شوي
در
ذکر يا ربي دوتو
وانک
در
عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشيدست و گه بدريده جيب
ما چه خود را
در
سخن آغشته ايم
کز حکايت ما حکايت گشته ايم
من عدم و افسانه گردم
در
حنين
تا تقلب يابم اندر ساجدين
دو جوان بودند ساحر مشتهر
سحر ايشان
در
دل مه مستمر
شير دوشيده ز مه فاش آشکار
در
سفرها رفته بر خمي سوار
صد هزاران همچنين
در
جادوي
بوده منشي و نبوده چون روي
آن دو ساحر را چو اين پيغام داد
ترس و مهري
در
دل هر دو فتاد
نيست با ايشان سلاح و لشکري
جز عصا و
در
عصا شور و شري
گفتشان
در
خواب کاي اولاد من
نيست ممکن ظاهر اين را دم زدن
منبر و محراب سازم بهر تو
در
محبت قهر من شد قهر تو
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را
در
کشد چون اژدها
تو اگر
در
زير خاکي خفته اي
چون عصايش دان تو آنچ گفته اي
چون بيامد ديد
در
خرمابنان
خفته اي که بود بيدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله
در
زير نظر
گر تو اهل دل نه اي بيدار باش
طالب دل باش و
در
پيکار باش
اندکي چون پيشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا
در
اهتزاز
پس فرستادند مردي
در
زمان
سوي موسي از براي عذر آن
عفو کرد و
در
زمان نيکو شدند
پيش موسي بر زمين سر مي زدند
گر نظر
در
شيشه داري گم شوي
زانک از شيشه ست اعداد دوي
در
کف هر کس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
ما چو کشتيها بهم بر مي زنيم
تيره چشميم و
در
آب روشنيم
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند اين زه
در
کمان
ور بگويد
در
مثال صورتي
بر همان صورت بچفسي اي فتي
آنچنان کز نيست
در
هست آمدي
هين بگو چون آمدي مست آمدي
نه نگويم زانک خامي تو هنوز
در
بهاري تو نديدستي تموز
سخت گيرد خامها مر شاخ را
زانک
در
خامي نشايد کاخ را
دم مزن تا بشنوي زان آفتاب
آنچ نامد درکتاب و
در
خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار
در
کشتي نوح
هي بيا
در
کشتي بابا نشين
تا نگردي غرق طوفان اي مهين
خوش نيامد گفت تو هرگز مرا
من بري ام از تو
در
هر دو سرا
اين دم سرد تو
در
گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
نه پدر از نصح کنعان سير شد
نه دمي
در
گوش آن ادبير شد
چونک دندان تو کرمش
در
فتاد
نيست دندان بر کنش اي اوستاد
تو نگنجي
در
کنار فکرتي
ني به معلولي قرين چون علتي
پيش ازين طوفان و بعد اين مرا
تو مخاطب بوده اي
در
ماجرا
من چنان اطلال خواهم
در
خطاب
کز صدا چون کوه واگويد جواب
آن که پست مثال سنگ لاخ
موش را شايد نه ما را
در
مناخ
عاشق صنع توم
در
شکر و صبر
عاشق مصنوع کي باشم چو گبر
پس قضا را خواجه از مقضي بدان
تا شکالت دفع گردد
در
زمان
راضيم
در
کفر زان رو که قضاست
نه ازين رو که نزاع و خبث ماست
بر قفاي تو زدم آمد طراق
يک سؤالي دارم اينجا
در
وفاق
زانک چون مغزش
در
آگند و رسيد
پوستها شد بس رقيق و واکفيد
در
چنين مستي مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
پيش سلطان خوش نشسته
در
قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول
بيتها
در
نامه و مدح و ثنا
زاري و مسکيني و بس لابه ها
گفت پس من نيستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت
در
قتو
آنک او موقوف حالست آدميست
کو بحال افزون و گاهي
در
کميست
صوفي ابن الوقت باشد
در
منال
ليک صافي فارغست از وقت و حال
منگر اندر نقش زشت و خوب خويش
بنگر اندر عشق و
در
مطلوب خويش
کين طلب کاري مبارک جنبشيست
اين طلب
در
راه حق مانع کشيست
اين طلب همچون خروسي
در
صياح
مي زند نعره که مي آيد صباح
آن يکي
در
عهد داوود نبي
نزد هر دانا و پيش هر غبي
کاهلم من سايه خسپم
در
وجود
خفتم اندر سايه اين فضل و جود
اين و صد چندين مرورا معجزات
نور رويش بي جهان و
در
جهات
اين چنين گيجي بيامد
در
ميان
که بر آيم بر فلک بي نردبان
تا که شد
در
شهر معروف و شهير
کو ز انبان تهي جويد پنير
شد مثل
در
خام طبعي آن گدا
او ازين خواهش نمي آمد جدا
تا که روزي ناگهان
در
چاشتگاه
اين دعا مي کرد با زاري و آه
ناگهان
در
خانه اش گاوي دويد
شاخ زد بشکست دربند و کليد
گاو گستاخ اندر آن خانه بجست
مرد
در
جست و قوايمهاش بست
چون سرش ببريد شد سوي قصاب
تا اهابش بر کند
در
دم شتاب
چون ز مفلس زر تقاضا مي کني
زر ببخشش
در
سر اي شاه غني
بي تو نظم و قافيه شام و سحر
زهره کي دارد که آيد
در
نظر
چون دو ناطق را ز حال همدگر
نيست آگه چون بود ديوار و
در
هست سني را يکي تسبيح خاص
هست جبري را ضد آن
در
مناص
کم کسي داند مگر ربانيي
کش بود
در
دل محک جانيي
او نيفتد
در
گمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان
هيچ يک ذره نيفتد
در
خيال
يا به طعن طاعنان رنجورحال
چون درآيي از
در
مکتب بگو
خير باشد اوستا احوال تو
صفحه قبل
1
...
1182
1183
1184
1185
1186
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن