167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • به چين خواندندي او را شاه فغفور
    ولي در اصل نامش بود شاپور
  • همه کس را هنر در کار باشد
    نخست آنکس که او سردار باشد
  • به پاي سرو سنبل در فتاده
    بنفشه پيش سوسن سر نهاده
  • ز مستي چشم نرگس رفته در خواب
    گرفته عارض گل ها ز مي تاب
  • عقاب خوش عنان در عين جولان
    کميت گرم رو گردان به ميدان
  • وز آن سو ارغنون بلبل آواز
    ز يک سو در عمل شاهد فتن باز
  • ز پرها راست کرده قرصه شيد
    عنادل در هواي صوت ناهيد
  • چو در برج چهارم منزل ماه
    ميان چار بالش مسکن شاه
  • ملک در خواب شد چون چشم خود بست
    ز جا برخاست ساقي، شمع بنشست
  • چو روي خود بهشتي ديد در خواب
    روان هر سوي چو کوثر چشمه آب
  • لب لعلش درخشان در نگين داشت
    به پيشاني خم ابروي چين داشت
  • اگر در دل خيالش بسته گشتي
    ز تاب دل عذارش خسته گشتي
  • قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
    در آن زلف و قد و بالا نظر کرد
  • چو بيدل شد ملک، فرياد در بست
    بجست از خواب و خواب از چشم او جست
  • همي ناليد و در اشک مي سفت
    به زاري اين غزل با خويش مي گفت
  • گفتم خيال وصلت گفتا به خواب بيني
    گفتم مثال رويت گفتا در آب بيني
  • گفتم به خواب ديدن زلفت چگونه باشد؟
    گفتا که خويشتن را در پيچ و تاب بيني
  • گفتم که روي و مويت بنماي تا ببينم
    گفتا که در دل شب چون آفتاب بيني
  • دهاني را کزو قطعا نشان نيست،
    مياني را که هيچش در ميان نيست،
  • همان بهتر که راز دل بپوشم
    شکيبائي کنم، در صبر کوشم
  • نخست آمد گل صد برگ در پيش
    زر آورد و مي و گوينده با خويش
  • ز دلتنگي دمي خود را برون آر
    به مي خوردن نشاطي در درون آر
  • من از غم داشتم در دل بسي خون
    ز دل کردم به جام باده بيرون
  • نشايد ريخت مي گر درد باشد
    که دردي نيز هم در خورد باشد
  • برش غيري خورد بادش برد برگ
    بماند در ميان عريان و بي برگ
  • چو گل مي بينمت امشب پريشان
    ز ما چون غنچه در هم چيده دامان
  • بسي سوسن ملک را داشت رنجه
    زبانش در دهن بگرفت غنچه
  • ملک مي کرد چون گل پيرهن چاک
    سخن در زير لب مي گفت حاشاک
  • چو از چوگان زلف او شدي مست
    به جعد سنبل چين در زدي دست
  • چو گشتي باغ و گلشن بر دلش تنگ
    شدي در دامن صحرا زدي چنگ
  • کنيزي داشت شکر نام جمشيد
    که بود از صوت او در پرده ناهيد
  • چو ني بستي کمر در مجلس شاه
    به شيريني زدي بر نيشکر راه
  • در آن مجلس نوائي آنچنان ساخت
    که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
  • وليکن همچنان سوداي آن ماه
    فزون مي گشت هر دم در سر شاه
  • که حال اين پسر در اضطراب است
    به کلي صورت حالش خراب است
  • از آنجا روي در درگاه کردند
    حکايت هاي او با شاه کردند
  • چو ما در حال نور چشم خود ديد
    چو اشک افتاد و اندر خاک غلطيد
  • اگر چه دايه دارد مهر جاني
    چو مادر کي بود در مهرباني
  • «دريغا من که در روز جواني
    چو شب شد تيره بر من زندگاني
  • گهي دست پدر را بوسه دادي
    گهي در پاي مادر سر نهادي
  • چو شب گيسوي مشکين زد به شانه
    جمال روز گم شد در ميانه
  • درآمد هر سمن رخساري از در
    به شکل لاله با شمعي معنبر
  • ز عکس رنگ روي لاله رويان
    شده در صحن مجلس، لاله رويان
  • چو دارد دوست بلبل عارض گل
    چه در وجهش نشيند زلف سنبل؟
  • در آخر غنچه اين راز بشکفت
    حديث خواب يک يک با پدر گفت
  • دلش را هر دم آتش تيزتر بود
    خيالش در نظر خونريزتر بود
  • در آن ايام بد بازارگاني
    جهان گرديده اي و بسيار داني
  • چنان در نقش بندي بود استاد
    که مي زد نقش چين بر آب چون باد
  • ز رسمش نقش ماني گشته بي رنگ
    ز دستش پاي در گل نقش ارژنگ
  • که: «شاها، حسن خوبان بي کنار است
    در و ديوار عالم پر نگارست