نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
تو بماندي
در
ميانه آنچنان
بي مدد چون آتشي از کاروان
نه چو عيسي سوي گردون بر شود
نه چو قارون
در
زمين اندر رود
با تو باشد
در
مکان و بي مکان
چون بماني از سرا و از دکان
چون تو وردي ترک کردي
در
روش
بر تو قبضي آيد از رنج و تبش
در
معاصي قبضها دلگير شد
قبضها بعد از اجل زنجير شد
چونک بيخ بد بود زودش بزن
تا نرويد زشت خاري
در
چمن
باشد آن کفران نعمت
در
مثال
که کني با محسن خود تو جدال
خار سه سويست هر چون کش نهي
در
خلد وز زخم او تو کي جهي
آتش ترک هوا
در
خار زن
دست اندر يار نيکوکار زن
ناصحانشان
در
نصيحت آمدند
از فسوق و کفر مانع مي شدند
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم
در
چشم چوپان مي زدند
حميتي بد جاهليت
در
دماغ
بانگ شومي بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همي کندند چاه
در
چه افتادند و مي گفتند آه
او همي گويد که صبرم شد فنا
در
فراق روي تو يا ربنا
روستايي
در
تملق شيوه کرد
تا که حزم خواجه را کاليوه کرد
هم ازينجا کودکانش
در
پسند
نرتع و نلعب بشادي مي زدند
گر بود آن سود صد
در
صد مگير
بهر زر مگسل ز گنجور اي فقير
زانک بر بانگ دهل
در
سال تنگ
جمعه را کردند باطل بي درنگ
ماند پيغامبر بخلوت
در
نماز
با دو سه درويش ثابت پر نياز
تو روا داري که آيم سوي ده
تا
در
ابرو افکند سلطان گره
اي که جزو اين زميني سر مکش
چونک بيني حکم يزدان
در
مکش
آب از بالا به پستي
در
رود
آنگه از پستي به بالا بر رود
دانه هر ميوه آمد
در
زمين
بعد از آن سرها بر آورد از دفين
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر
در
معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خويش بود
گرچه که بد نيم سيلش
در
ربود
قصه اصحاب ضروان خوانده اي
پس چرا
در
حيله جويي مانده اي
شب همه شب مي سگاليدند مکر
روي
در
رو کرده چندين عمرو و بکر
خفيه مي گفتند سرها آن بدان
تا نبايد که خدا
در
يابد آن
بي تردد مي رود
در
راه راست
ره نمي داني بجو گامش کجاست
خواجه
در
کار آمد و تجهيز ساخت
مرغ عزمش سوي ده اشتاب تاخت
بلک باغ ايثار راه ما کند
در
ميان جان خودمان جا کند
اي خران کور اين سو دامهاست
در
کمين اين سوي خون آشامهاست
ايمن آبادست دل اي دوستان
چشمه ها و گلستان
در
گلستان
قول پيغامبر شنو اي مجتبي
گور عقل آمد وطن
در
روستا
هر که را
در
رستا بود روزي و شام
تا بماهي عقل او نبود تمام
پيش شهر عقل کلي اين حواس
چون خران چشم بسته
در
خراس
خواجه تا شب بر دکاني چار ميخ
زانک سروي
در
دلش کردست بيخ
نور از ديوار تا خور مي رود
تو بدان خور رو که
در
خور مي رود
زين سپس پستان تو آب از آسمان
چون نديدي تو وفا
در
ناودان
زر گمان بردند بسته
در
گره
مي شتابيدند مغروران به ده
گرد او مي گشت خاضع
در
طواف
هم جلاب شکرش مي داد صاف
گر ز صورت بگذريد اي دوستان
جنتست و گلستان
در
گلستان
مرغکان
در
طمع دانه شادمان
سوي آن تزوير پران و دوان
هر که
در
ره بي قلاوزي رود
هر دو روزه راه صدساله شود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت
در
بذل کرم
اندر آن ره رنجها ديدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکي
در
عذاب
چون ببيني روي او
در
تو فتند
يا مبين آن رو چو ديدي خوش مخند
چون بپرسيدند و خانه ش يافتند
همچو خويشان سوي
در
بشتافتند
در
فرو بستند اهل خانه اش
خواجه شد زين کژروي ديوانه وش
چون بصد الحاح آمد سوي
در
گفت آخر چيست اي جان پدر
يک جفا از خويش و از يار و تبار
در
گراني هست چون سيصد هزار
گفت اي خورشيد مهرت
در
زوال
گر تو خونم ريختي کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشه اي
تا بيابي
در
قيامت توشه اي
در
کفش تير و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آيد آن گرگ سترگ
گفت صد خدمت کنم تو جاي ده
آن کمان و تير
در
کفم بنه
بهر حق مگذارم امشب اي دودل
آب باران بر سر و
در
زير گل
کشته اي خرکره ام را
در
رياض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نيکوتر تفحص کن شبست
شخصها
در
شب ز ناظر محجبست
در
ميان بيست باد آن باد را
مي شناسم چون مسافر زاد را
در
سه تاريکي شناسي باد خر
چون نداني مر مرا اي خيره سر
خويشتن را عارف و واله کني
خاک
در
چشم مروت مي زني
که مرا از خويش هم آگاه نيست
در
دلم گنجاي جز الله نيست
عاقل و مجنون حقم ياد آر
در
چنين بي خويشيم معذور دار
مستيي کآيد ز بوي شاه فرد
صد خم مي
در
سر و مغز آن نکرد
بار کي نهد
در
جهان خرکره را
درس کي دهد پارسي بومره را
صد هزاران امتحانست اي پسر
هر که گويد من شدم سرهنگ
در
چون کند دعوي خياطي خسي
افکند
در
پيش او شه اطلسي
گر نبودي امتحان هر بدي
هر مخنث
در
وغا رستم بدي
عاشق و معشوق را
در
رستخيز
دو بدو بندند و پيش آرند تيز
آهن از داوود مومي مي شود
موم
در
دستت چو آهن مي بود
جمله گفتند اي شغالک حال چيست
که ترا
در
سر نشاطي ملتويست
دست بر سبلت نهادي
در
نويد
رمز يعني سوي سبلت بنگريد
گر تو نقدي يافتي مگشا دهان
هست
در
ره سنگهاي امتحان
امتحان
در
امتحانست اي پدر
هين به کمتر امتحان خود را مخر
جمله اجزاي تنش خصم ويند
کز بهاري لافد ايشان
در
ديند
آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان
در
دعا اندر زده
چون شکم خود را به حضرت
در
سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
گربه آمد ناگهانش
در
ربود
بس دويديم و نکرد آن جهد سود
مال مار آمد که
در
وي زهرهاست
و آن قبول و سجده خلق اژدهاست
گفت يزدان مر نبي را
در
مساق
يک نشاني سهل تر ز اهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسي مر ورا
در
لحن و قول
خواستم گفتن
در
آن تحقيقها
تا کنون وا ماند از تعويقها
يک کمين و امتحان
در
راه بود
صرصرش چون کاه که را مي ربود
چشم او تاريک گردد
در
زمان
بر جهد سرمست زين که تا بدان
باز اين مستي شهوت
در
جهان
پيش مستي ملک دان مستهان
که به بوي دل
در
آن مي بسته اند
خم باده اين جهان بشکسته اند
جز مگر آنها که نوميدند و دور
همچو کفاري نهفته
در
قبور
هين مدو گستاخ
در
دشت بلا
هين مران کورانه اندر کربلا
پا برهنه چون رود
در
خارزار
جز بوقفه و فکرت و پرهيزگار
جهد بي توفيق خود کس را مباد
در
جهان والله اعلم بالسداد
از منجم بود
در
حکمش هزار
وز معبر نيز و ساحر بي شمار
گر فتادندي به ره
در
پيش او
بهر آن ياسه بخفتندي برو
ياسه اين بد که نبيند هيچ اسير
در
گه و بيگه لقاي آن امير
بانگ چاووشان چو
در
ره بشنود
تا ببيند رو به ديواري کند
مصريان را جمع آريد اين طرف
تا
در
آيد آنک مي بايد بکف
گر گدايان طامع اند و زشت خو
در
شکم خواران تو صاحب دل بجو
بعد از آن گفت از براي جانتان
جمله
در
ميدان بخسپيد امشبان
گفت اي عمران برين
در
خسپ تو
هين مرو سوي زن و صحبت مجو
در
زمان از سوي ميدان نعره ها
مي رسيد از خلق و پر مي شد هوا
که زن عمران به عمران
در
خزيد
تا که شد استاره موسي پديد
صفحه قبل
1
...
1181
1182
1183
1184
1185
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن