167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

فراقنامه ساوجي

  • تن نازنين تر ز برگ سمن
    گرفتند چون غنچه اش در کفن
  • چو شکر در آميختندش به عود
    برآمد ز سوز دل خلق دود
  • تو گفتي که بودش سياه و کبود
    زمين در پلاس سيه تار و پود
  • چنان تازه سروي چرا برکني
    به تابوت در تخته بندش کني؟
  • از آن پس چو آمد به شاه آگهي
    کز آن دانه در صدف شد تهي
  • عجب باشد اي ماه رضوان سرشت
    اگر چون تو سروي بود در بهشت
  • دلم رشک بر حوض کوثر برد
    که سرو تو را در کنار آورد
  • نمي خواستم گرد بر دامنت
    کنون در دل خاک بينم تنت
  • گل نازکش نيست در خورد گل
    که هر ذره جزويست از جان و دل
  • دريغا که اين سرو قد آفتاب
    فرو رفت در بامداد شباب
  • من نامراد از تو دارم غبار
    که داري مراد مرا در کنار
  • پس از مرگ او شاه سالي چو ماه
    نمي رفت جز در کبود و سياه
  • در آن تخته حيران فرو ماند شاه
    بسي نقش از آن تخته مي خواند شاه
  • همه سرو بالاست در زير خاک
    چو گل کرده پيراهن عمر چاک
  • کشيدند در پرده خاک رو
    جهان داد بر بادشان رنگ و بو
  • ز مهد زمين هر پري طلعتي
    برون آمد امروز در صورتي
  • چو زلفش از آن رو سرافکنده است
    بخاک سيه در پراکنده است
  • چرا باد در خاک غلطان شود
    چرا آب گريان و نالان شود
  • به باد صبا گفت در نافه مشک
    که از هجر شد بر تنم پوست خشک
  • از آن در دلم شد سياهي پديد
    که نافم جهان بر جدائي بريد
  • هنوز آن زمان در شکم خون خورم
    که دور فلک برد از مادرم
  • گهي شاهدان از نسيم تو مست
    گهي با بتان در گريبانت دست
  • همان شوق مسکن بود در سرش
    بود کوخ خود به ز کاخ زرش
  • در آن حالت او جامه اي مي دريد
    خروش دريدن به گوشش رسيد
  • در آنروز بي اختياري نگر
    که شان دور بايد شد از يکدگر
  • اگر مرگ را آوري در نظر
    حقيقت جدائي است از يکدگر
  • سهي سرو گشت از هوا سر بلند
    در آخر ز پا هم هوايش فکند
  • بغايت سيه کاسه اي در سحر
    چو چشمم چه ريزي به دامان گهر؟
  • سحر وقت اسفار و رحلت بود
    از آن در سحر مرغ نالان شود
  • از آن در سحر کوس دارد فغان
    ز چشم هوا اشک باشد روان
  • چه خوش گفت داناي هندوستان
    که هرگز مرا با کسي در جهان
  • ز حسرت که دارد زمين در درون
    کناره ندارد که آيد برون
  • شبي مي شنيدم که با جان بدن
    همي گفت در زير لب اين سخن
  • تن اين راز مي گفت در گوش جان
    چو بشنيد دادش جوابي روان
  • ترا حق نعمت بسي بر من است
    مرا حق سعي تو در گردن است
  • جدائي ضروريست معذور دار
    که ما را در اين نيست هيچ اختيار
  • خداي جهان است بي يار و جفت
    کسي را بر اين در جهان نيست گفت
  • در اندام خود بنگر اول، ببين
    که از هم جدا ساخت جان آفرين
  • دو گوش اند و در گوشه اي هر يکي
    تعاقب ندارد يکي بر يکي
  • سوم علت آزو رنج نياز
    کز و جان به رنج است و تن در گداز
  • اگر ز آنکه زن نيستي در جهان
    نبودي چو تو شاه روشن روان
  • فراق و وصال است عيش و اجل
    در اين هر دو هستند يأس و امل
  • شب تيره را هست اميد بام
    ولي بام را در کمي است شام
  • چو مژگان خود در تمناي او
    همي ريخت گوهر به بالاي او
  • چو نرگس نمي کرد در وي نظر
    سر اندر نياورد با او به زر
  • نگارين صنم خوش جوابيش گفت
    به الماس ياقوت در نوش سفت
  • ز دوري من گر چه کاهد چو ماه
    در آخر به وصلم پناهد چو ماه
  • به پولاد فرهاد خارا شکافت
    مراد دل خود در آن سنگ يافت
  • ز پرويز فرهاد از آن بر گذشت
    کزين پير فرهاد کش در گذشت
  • چنين داد پاسخ که من اتصال
    نجستم ز معشوق در هيچ حال