167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • مي کنم شکر که در طبع دعاگوي تو نيست
    هيچ از آن چيز که در طبع خسيس شعراست
  • در بيان در و مرجان گوهري مي سفت عقل
    روح مي گفت: اين عبارت از لب و دندان اوست
  • سلمانت بنده اي است که از نعمت شماست
    هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
  • در دل من بود و هست آرزوي زلف تو
    هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
  • آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
    وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
  • عاقل آن است که در کوي تو مجنون گردد
    زنده آن است که در کيش تو قربان باشد
  • جان من در پي تو سايه و خورشيد بود
    عشق تو در دل من يوسف و زندان باشد
  • پيک آهم در رهش با تير يکسان مي رود
    گرچه در تيزي گرو صد پي زپيکان مي برد
  • فکر در مدح تو چون بي دست و پا بيگانه است
    زآشنا گو آشنا در بحر اخضر مي کند
  • شاهد ملک است در عقد کسي کو همچو تو
    دست در آغوش با شمشير و خنجر مي کند
  • عين گستاخي است گفتن در چنين حضرت به شرح
    آنچه در وي رفت از قحط و با پيرار و پار
  • شير و آهو دستها در گردن هم کرده خوش
    خفته باشند ايمن و آسوده در هر مرغزار
  • صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب
    کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار
  • جز سپر نقشي نمي گرديد آن دم در خيال
    جز سنان چيزي نمي کرد آن زمان در دل گذر
  • آفتاب عالم افروزي که در يکدم چو صبح
    لشکري را همچو انجم کردي از عالم به در
  • عرصه ملکي که هست امروز در ملک قضا
    باد شمشير تو را در قبضه حکم آن قدر!
  • خصم را تيغ تو در دم به زبان عاجز کرد
    در زبان و دم شمشير تو هست اين اعجاز
  • در هواي لب و چشمش هوس خمر و خمار
    در دماغ و دل خود کرد مخمر نرگس
  • هر زمان چشم تو در ديده من خوب تر است
    زانک در آب بود تازه و خوشتر نرگس
  • سعي در راه تو حج است و غمت زاد مرا
    در ره حج تو اين زاد همه عمره تمام
  • زلف تو دارد قصد دين، در عهد داراي زمين
    آن را که در سر باشد اين، از سربرآيد لاجرم
  • چون هوا در جنبش آيد دل کجاگيرد قرار
    چون قدح در گردش آيد عقل کي ماند سليم
  • از نسيمي گشت گل در غنچه پيدا چون مسيح
    با درختي در حکايت رفت بلبل چون کليم
  • لاله را در سر خيال تاج گردد چون ملوک
    غنچه در دل نقشهاي خوب بندد چون حکيم
  • آنکه دارد بوي خلقش باد چون گل در دماغ
    وانکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صميم