167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • کي ز سنگي چشمه ها جوشان شدي
    در بيابان مان امان جان شدي
  • خشمش آتش مي زند در رخت ما
    حلم او رد مي کند تير بلا
  • چون نمودي قدرتت بنماي رحم
    اي نهاده رحمها در لحم و شحم
  • در حقيقت نفع آدم شد همه
    لعنت حاسد شده آن دمدمه
  • تا نگيرد مادران را درد زه
    طفل در زادن نيابد هيچ ره
  • اين امانت در دل و دل حامله ست
    اين نصيحتها مثال قابله ست
  • آن انا بي وقت گفتن لعنتست
    آن انا در وقت گفتن رحمتست
  • سر بريدن چيست کشتن نفس را
    در جهاد و ترک گفتن تفس را
  • چون بگيري سخت آن توفيق هوست
    در تو هر قوت که آيد جذب اوست
  • زشت را در غايت زشتي کند
    جمله زشتيها به گردش بر تند
  • مؤمنان در حشر گويند اي ملک
    ني که دوزخ بود راه مشترک
  • بلبلان ذکر و تسبيح اندرو
    خوش سرايان در چمن بر طرف جو
  • داعي حق را اجابت کرده ايد
    در جحيم نفس آب آورده ايد
  • دوزخ ما نيز در حق شما
    سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
  • تا خيال دوست در اسرار ماست
    چاکري و جانسپاري کار ماست
  • بر جناياتت مواسا مي کنند
    در ميان جان ترا جا مي کنند
  • زانک ازيشان خلعت و دولت رسد
    در پناه روح جان گردد جسد
  • هر که از استا گريزد در جهان
    او ز دولت مي گريزد اين بدان
  • پيشه اي آموختي در کسب تن
    چنگ اندر پيشه ديني بزن
  • در جهان پوشيده گشتي و غني
    چون برون آيي ازينجا چون کني
  • کودکان سازند در بازي دکان
    سود نبود جز که تعبير زمان
  • شب شود در خانه آيد گرسنه
    کودکان رفته بمانده يک تنه
  • قصر را از اندرون در بسته بود
    کز زيارتهاي مردم خسته بود
  • عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
    مصطفي چون در معني مي بسفت
  • دزد آيد از نهان در مسکنم
    گويدم که پاسباني مي کنم
  • در سفر گر روم بيني يا ختن
    از دل تو کي رود حب الوطن
  • ناف ما بر مهر او ببريده اند
    عشق او در جان ما کاريده اند
  • اي بسا کز وي نوازش ديده ايم
    در گلستان رضا گرديده ايم
  • چند روزي که ز پيشم رانده ست
    چشم من در روي خوبش مانده ست
  • کز چنان رويي چنين قهر اي عجب
    هر کسي مشغول گشته در سبب
  • چونک بر نطعش جز اين بازي نبود
    گفت بازي کن چه دانم در فزود
  • آن يکي بازي که بد من باختم
    خويشتن را در بلا انداختم
  • در بلا هم مي چشم لذات او
    مات اويم مات اويم مات او
  • چون رهاند خويشتن را اي سره
    هيچ کس در شش جهت از ششدره
  • هر که در شش او درون آتشست
    اوش برهاند که خلاق ششست
  • صد هزاران را چو من تو ره زدي
    حفره کردي در خزينه آمدي
  • در هوا چون بشنود بانگ صفير
    از هوا آيد شود اينجا اسير
  • قوم نوح از مکر تو در نوحه اند
    دل کباب و سينه شرحه شرحه اند
  • از تو بود آن سنگسار قوم لوط
    در سياهابه ز تو خوردند غوط
  • گرگ از آهو چو زايد کودکي
    هست در گرگيش و آهويي شکي
  • گر کند او خدمت تن هست خر
    ور رود در بحر جان يابد گهر
  • گفت امير اي راه زن حجت مگو
    مر ترا ره نيست در من ره مجو
  • آدمي کو علم الاسما بگست
    در تک چون برق اين سگ بي تکست
  • از بهشت انداختش بر روي خاک
    چون سمک در شست او شد از سماک
  • اندرون هر حديث او شرست
    صد هزاران سحر در وي مضمرست
  • چون سخن در وي رود علت شود
    تيغ غازي دزد را آلت شود
  • چونک در سبزه ببيني دنبه ها
    دام باشد اين نداني تو چرا
  • گرگ بيچاره اگرچه گرسنست
    متهم باشد که او در طنطنه ست
  • گفت اه چون حکم راند بي دلي
    در ميان آن دو عالم جاهلي
  • جاهلست و غافلست از حالشان
    چون رود در خونشان و مالشان
  • زانک تو علت نداري در ميان
    آن فراغت هست نور ديدگان
  • من ز سرگين مي نجويم بوي مشک
    من در آب جو نجويم خشت خشک
  • تا رسي اندر جماعت در نماز
    از پي پيغامبر دولت فراز
  • ذوق دارد هر کسي در طاعتي
    لاجرم نشکيبد از وي ساعتي
  • آن يکي مي رفت در مسجد درون
    مردم از مسجد همي آمد برون
  • تو کجا در مي روي اي مرد خام
    چونک پيغامبر بدادست السلام
  • تو مرا در خير زان مي خواندي
    تا مرا از خير بهتر راندي
  • اين بدان ماند که شخصي دزد ديد
    در وثاق اندر پي او مي دويد
  • تا دو سه ميدان دويد اندر پيش
    تا در افکند آن تعب اندر خويش
  • اندر آن حمله که نزديک آمدش
    تا بدو اندر جهد در يابدش
  • در زن و فرزند من دستي زند
    بستن اين دزد سودم کي کند
  • نک نشان پاي دزد قلتبان
    در پي او رو بدين نقش و نشان
  • تو جهت گو من برونم از جهات
    در وصال آيات کو يا بينات
  • صنع بيند مرد محجوب از صفات
    در صفات آنست کو گم کرد ذات
  • اين چنين کژ بازيي در جفت و طاق
    با نبي مي باختند اهل نفاق
  • لطف کايد بي دل و جان در زبان
    همچو سبزه تون بود اي دوستان
  • در صف آيد با سلاح او مردوار
    دل برو بنهند کاينک يار غار
  • شکرهاي آن جماعت ياد کرد
    در اجابت قاصدان را شاد کرد
  • چون نشاني چند از اسرارشان
    در بيان آورد بد شد کارشان
  • چون ندارد مرد کژ در دين وفا
    هر زماني بشکند سوگند را
  • گفت پيغامبر که آواز خدا
    مي رسد در گوش من همچون صدا
  • چون ز نور وحي در مي ماندند
    باز نو سوگندها مي خواندند
  • تا يکي ياري ز ياران رسول
    در دلش انکار آمد زان نکول
  • باز در دل زود استغفار کرد
    تا نگردد ز اعتراض او روي زرد
  • دود در حلقش شد و حلقش بخست
    از نهيب دود تلخ از خواب جست
  • حکمت قرآن چو ضاله مؤمنست
    هر کسي در ضاله خود موقنست
  • ضاله چه بود ناقه گم کرده اي
    از کفت بگريخته در پرده اي
  • آمده در بار کردن کاروان
    اشتر تو زان ميان گشته نهان
  • رخت مانده بر زمين در راه خوف
    تو پي اشتر دوان گشته بطوف
  • همچنانک هر کسي در معرفت
    مي کند موصوف غيبي را صفت
  • وآن دگر در هر دو طعنه مي زند
    وآن دگر از زرق جاني مي کند
  • گر نبودي در جهان نقدي روان
    قلبها را خرج کردن کي توان
  • بر اميد راست کژ را مي خرند
    زهر در قندي رود آنگه خورند
  • پس مگو جمله خيالست و ضلال
    بي حقيقت نيست در عالم خيال
  • حق شب قدرست در شبها نهان
    تا کند جان هر شبي را امتحان
  • در ميان دلق پوشان يک فقير
    امتحان کن وانک حقست آن بگير
  • پس زمين تيره را داني که چند
    ديدن و تمييز بايد در پسند
  • پس محک مي بايدش بگزيده اي
    در حقايق امتحانها ديده اي
  • هر که در روز الست آن شير خورد
    همچو موسي شير را تمييز کرد
  • تا در اشتر با تو انبازي کند
    بهر طمع اشتر اين بازي کند
  • گفت تا اکنون فسوسي بوده ام
    وز طمع در چاپلوسي بوده ام
  • اين زمان هم درد تو گشتم که من
    در طلب از تو جدا گشتم بتن
  • تخم دولت در زمين مي کاشتم
    سخره و بيگار مي پنداشتم
  • دزد سوي خانه اي شد زير دست
    چون در آمد ديد کان خانه خودست
  • لفظ در معني هميشه نارسان
    زان پيمبر گفت قد کل لسان
  • نطق اصطرلاب باشد در حساب
    چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
  • بس در آن مسجدکنان تسخر زدي
    چون نظر کردي تو خود زيشان بدي
  • چار هندو در يکي مسجد شدند
    بهر طاعت راکع و ساجد شدند
  • هر يکي بر نيتي تکبير کرد
    در نماز آمد بمسکيني و درد
  • در جهان معروف بد علياي او
    گشت معروفي بعکس اي واي او