167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • قصه چه کني دراز در غصه بسوز
    در صنع نگه مي کن و از ذات مپرس
  • در عقل اصول شرع از جان بپذير
    در شرع فروع از ره امکان بپذير
  • دل در پي راز عشق، دلمرده بماند
    وان راز چنان که هست در پرده بماند
  • ور در بن بحر عشق در مي طلبي
    غواصي را نفس نگه بايد داشت
  • در پوست هزار اژدها خفته تراست
    چون مرگ در آيد همه بيدار شوند
  • بسيار در افشاند وليکن چو بديد
    جز مهره نبود آنچه در مي پنداشت
  • در راه تو هر چه داشتم حاصل عمر
    در باختم و هنوز بد باخته ام
  • دل در طلب وصال تو جان مي باخت
    در کافري زلف تو ايمان مي باخت
  • هر روزم اگر هزار در بگشايند
    من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
  • چون همنفسي نيافتم در همه عمر
    در غصه بسوختم دريغا چو مني!
  • هر انجمني، در انجمن مانده اند
    دايم تو و من در تو و من مانده اند
  • ذرات زمين و آسمان در شب و روز
    در جلوه گري خويشتن مانده اند
  • در عالم مرگ زندگاني دور است
    در رنج جهان گنج معاني دور است
  • در پيش تو صد هزار پرده ست نهان
    مشتاب که پرده پرده در خواهد خاست
  • چون راز تو در گفت نخواهد آمد
    در قعر دلت به ار بپوشي، بنشين
  • چون برفکنند از همه چيزي سرپوش
    چون ديگ در آيد همه عالم در جوش
  • در بعد، اگر رونده خواهي بودن
    به زانکه به قرب در باستي اي دل
  • آن گنج که من در طلب آن گنجم
    در دير طلسمات از آن مي رنجم
  • در خاکستر نشين و در خون مي گرد
    گر ماتم روزگار خود خواهي داشت
  • اي پاي ز دست داده در پي نرسي
    نظاره جام کن که در مي نرسي
  • تو هيچ نيي در که تواني پيوست
    با تست بهم، چگونه در وي نرسي
  • زان پيش که در ششدره افتي، خود را،
    در باز، که هر چه هست درباخته به
  • گر جيم جمال يافت در جان تو جاي
    در ميم مراقبت نشين، کار اينست
  • چون در ره دين نيامدي در دستم
    برخاستم و به کافري بنشستم
  • آنگاه اگر مخنثي در همه عمر
    در سايه او نشست مردي برخاست
  • چندان که به خود، قدم زنم در ره تو
    در هر قدمم حجاب مي خواهد رست
  • تا رخت وجودت به عدم در نکشند
    هر کار که کرده شد بهم در نکشند
  • در آمدنت دلخوشي و شادي بود
    پس در شدنت اينهمه دلتنگي چيست؟
  • در عالم محنت به طرب آمده يي
    در دريائي و خشک لب آمده يي
  • هر حکم که کرده اند، در اول کار،
    آگاه شوي در دم آخر که چه بود
  • جان رفت و نديد محرمي در همه عمر
    دل خست و نيافت مرهمي در همه عمر
  • در دريائي فتاده ام در گرداب
    پرواي جواب کس ندارم چکنم
  • چون رفتن جان پاک آمد در پيش
    تن را سبب هلاک آمد در پيش
  • تا عمر در آب ديده و آتش دل
    چون باد گذشت و خاک آمد در پيش
  • هم کار ز دست رفت در بي کاري
    هم عمر عزيز مي رود در خواري
  • از پاي در آمدم که تا چشم زدم
    از دست بشد دلي که در دست نبود
  • شير اجلت چو در کمين خواهد بود
    در خاک فتادنت يقين خواهد بود
  • گر در کوهي مقيم و گر در دشتي
    بر خاک گذشتگان مجاور گشتي
  • هر ذره که در وادي و در کهساري ست
    از پيکر هر گذشته يي آثاري ست
  • ناخورده در آتش جواني آبي
    چون باد در آمدي و بر خاک شدي
  • اکنون به کفن در بغنودي در خاک
    رفتي و تو گويي که نبودي آخر
  • در خاک ترا وطن نمي دانستم
    وان ماه تو در کفن نمي دانستم
  • از ناز چو در جهان نمي گنجيدي
    چون گنجيدي در لحد تنگ آخر
  • دل در ره او تصرف خويش نديد
    يک ذره در آن راه پس و پيش نديد
  • گر در همه عمر در سفر خواهي بود
    همچون فلکي زير و زبر خواهي بود
  • وآن دل در آرزوي تو مضطر شد
    در سينه زبس که سوخت خاکستر شد
  • بي چهره تو در نظري نتوان ديد
    بي سايه تو در گذري نتوان ديد
  • گه پيش در تو در سجود آمده ام
    گه بر سر آتشت چو عود آمده ام
  • در بند نيم ز هيچ کس مي داني
    در درد توام به صد هوس مي داني
  • و امروز که در معرکه مرگ افتاد
    در حسرت آن مرد که چون بي تو بزيست
  • چون پاي تو در رکاب مي خواهد بود
    سوداي تو در حساب مي خواهد بود
  • گفتا: چه کني خاک در من باشي
    تا هر روزي بر تو به در مي آيم
  • در عشق تو سوختم چه مي سازي تو
    در ششدره مانده ام چه مي بازي تو
  • دل گم شد و در ره الاهي استاد
    در باديه نامتناهي استاد
  • آن ذوق که در شکرچشيدن باشد
    منديش که در شکر شنيدن باشد
  • عاجز بنشين و پاي در دامن کش
    در دامن او کجا رسد دست ترا
  • چون در دو جهان نبود کس محرم تو
    در بر همه بستي و خوشي بنشستي
  • در عشق تو دل هزار جان تاوان داد
    تن در ستم هاويه هجران داد
  • از دل گرمي که در هواي تو مراست
    در بندگيت به آتشي مانم راست
  • تا کي پرسي که هان چه داري در دل
    چون در همه آفاق ترا دارم من
  • ز آورده من در گذر و سر در نه
    زيرا که همه به هم برآورده تست
  • گه حمله عشق بر دل مجنون آر
    گه در خاکم نشان و گه در خون آر
  • اي هر نفسي جلوه گري افزونت
    گه در خاکست جلوه، گه در خونت
  • در هر چيزي ترا جمالي دگرست
    در هر ورق حسن تو حالي دگرست
  • ديرست که سوداي تو در سر دارم
    وز عشق دلي خون شده در بر دارم
  • چون در ره من وجود من سدمن است
    در راه تو تنها رويم مي بايد
  • هر اشکالي که در همه عالم هست
    در نقطه شين عشق حل مي بينم
  • سر در سر سوداي تو خواهم کردن
    در حجره دل جاي تو خواهم کردن
  • دوش آمد و گفت:«در بلا پيوستي
    آن لحظه که در چون و چرا پيوستي »
  • دوش آمد و ره بر دل و جانم در بست
    زنار ز زلف دلستانم در بست
  • دوشش ديدم چو زلف خود در تابي
    مي شد چو مرا بديد در غرقابي
  • در بازارت نمي رود کار مگر
    زانست که در خانه فروش آمده اي
  • بر سيم بناگوش تو چون جمله خلق،
    در مي نگرند، حلقه در گوش تو شد
  • خورشيد، که در زير نگين دارد ملک
    از شرم رخ تو در زوال افتاده
  • گه در خط دلبران شيرين نگرم
    گه در خد و خال و زلف مشکين نگرم
  • در صد گرهم ز زلف خم در خم تو
    تا پسته به يک تنگ شکر بگشايد
  • در بند در پسته شورانگيزت
    کان شوري پسته نيز دربسته بهست
  • نه دل به تمناي تو در بر گنجد
    نه عقل ز سوداي تو در سر گنجد
  • اي موي ميان! از کمرت در رشکم
    کانجا که وي است موي مي در گنجد
  • در خون گشتم هزار شبگير از تو
    چون صبح برآي و يک نفس در من خند!
  • گفتي تو که در قباي من کي گنجي؟
    در بر کشمت قباي من تنگ آيد!
  • چون از در اندوه درآمد کارم
    دايم در اندوه نگه مي دارم
  • در عشق توام هم نفس اندوه تو بس
    در درد توام دسترس اندوه تو بس
  • در دست جفاي تو زبون است دلم
    در پاي غم تو سرنگون است دلم
  • چون در پهلوست جاي دل عاشق تو
    در پهلوي تو چرا چنين دل گم کرد؟
  • هر لحظه ز سوي او در آيد برقي
    صد عالم در دم آرد آنگه برود
  • در عشق تو دين خويش نو خواهم کرد
    در ترسايي گفت و شنو خواهم کرد
  • مخموران را پياله مي در ده
    بر نعره چنگ و ناله ني در ده
  • اي ترک قلندري شرابي در ده
    جامي دو، مي، از بهرخرابي در ده
  • چون شور ز گل در دل بلبل افتاد
    در هر رگ او هزار غلغل افتاد
  • اي صبح، چو از دم آتش افزون گردد
    گر در دمي، آتش بزني در جانم
  • در عشق تو يکتا صفتم ليک چو شمع
    در هر تويي سوز دگر از تو مراست
  • هر لحظه در آتش غمم اندازي
    ور ناله کنم در عدمم اندازي
  • در عشق چو شمع من به سوزم زنده
    در سوز بروي دلفروزم زنده
  • زين کار که در گردن من خواهد بود
    آتش همه در خرمن من خواهد بود
  • در گريه و در گداز ماننده شمع
    مي سوزم و خويش را نگه مي دارم
  • دل مرده چو مرد بي خبر نتوان مرد
    در نزع چو شمع در سحر نتوان زيست
  • در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
    بريده ز انگبين به صد تلخي باز
  • شايد که زبانش در دهان گيرد گاز
    تا در آتش زبان چرا کرد دراز
  • در عشق چو شمع مرده مي بايد زيست
    پس در همه کس چو شمع روشن نگريست