نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
زانک مخلص
در
خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
چونک مخلص گشت مخلص باز رست
در
مقام امن رفت و برد دست
اين صدا
در
کوه دلها بانگ کيست
گه پرست از بانگ اين که گه تهيست
چون ز که آن لطف بيرون مي شود
آبها
در
چشمه ها خون مي شود
بوک بر اجزاي او تابد مهي
بوک
در
وي تاب مه يابد رهي
در
نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خري و مردگي يکسو نهاد
چون
در
آن خم افتد و گوييش قم
از طرب گويد منم خم لا تلم
پار
در
دريا منه کم گوي از آن
بر لب دريا خمش کن لب گزان
زانک دل حوضست ليکن
در
کمين
سوي دريا راه پنهان دارد اين
آب گفت آلوده را
در
من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان
در
ميانشان برزخ لا يبغيان
پس فنون باشد جنون اين شد مثل
خاصه
در
زنجير اين مير اجل
چونک
در
ريش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زنداني نهاد
چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون
در
زندان بود
جمله ذرات
در
وي محو شد
عالم از وي مست گشت و صحو شد
چون قلم
در
دست غداري بود
بي گمان منصور بر داري بود
يوسفان از رشک زشتان مخفي اند
کز عدو خوبان
در
آتش مي زيند
يوسفان از مکر اخوان
در
چهند
کز حسد يوسف به گرگان مي دهند
گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت
اين حسد
در
فعل از گرگان گذشت
در
وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
مي رود از سينه ها
در
سينه ها
از ره پنهان صلاح و کينه ها
بلک خود از آدمي
در
گاو و خر
مي رود دانايي و علم و هنر
در
سگ اصحاب خويي زان وفود
رفت تا جوياي الله گشته بود
هر زمان
در
سينه نوعي سر کند
گاه ديو و گه ملک گه دام و دد
چونک دزدي باري آن
در
لطيف
چونک حامل مي شوي باري شريف
گفت روشن کين جماعت کشته اند
کين زمان
در
خصميم آشفته اند
دود گلخن کي رسد
در
آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب
راز را اندر ميان آور شها
رو مکن
در
ابر پنهاني مها
ني نشان دوستي شد سرخوشي
در
بلا و آفت و محنت کشي
دوست همچون زر بلا چون آتشست
زر خالص
در
دل آتش خوشست
ني که لقمان را که بنده پاک بود
روز و شب
در
بندگي چالاک بود
خواجه اش مي داشتي
در
کار پيش
بهترش ديدي ز فرزندان خويش
خواجه لقمان بظاهر خواجه وش
در
حقيقت بنده لقمان خواجه اش
يک گره را خود معرف جامه است
در
قبا گويند کو از عامه است
در
تن گنجشک چيست از برگ و ساز
که شود پوشيده آن بر عقل باز
چون رود خواجه به جاي ناشناس
در
غلام خويش پوشاند لباس
چون به هر فکري که دل خواهي سپرد
از تو چيزي
در
نهان خواهند برد
هرچه تحصيلي کني اي معتني
مي
در
آيد دزد از آن سو کايمني
بار بازرگان چو
در
آب اوفتد
دست اندر کاله بهتر زند
چونک چيزي فوت خواهد شد
در
آب
ترک کمتر گوي و بهتر را بياب
چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود
در
تاويل نقصان عقول
بهر نقصان بدن آمد فرج
در
نبي که ما علي الاعمي حرج
بر کف دريا فرس را راندن
نامه اي
در
نور برقي خواندن
زان همي گرداندت حالي به حال
ضد به ضد پيداکنان
در
انتقال
يا رها کن تا نيايم
در
کلام
يا بده دستور تا گويم تمام
پايه پايه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند
در
کان درختان را نهايت چيست بر
گرچه يکسانند اين دم
در
نظر
از حسد جوشان و کف مي ريختند
در
نهاني مکر مي انگيختند
چون شود فاني چو جانش شاه بود
بيخ او
در
عصمت الله بود
در
تماشاي دل بدگوهران
مي زدي خنبک بر آن کوزه گران
پادشاهي بس عظيمي بي کران
در
فقاعي کي بگنجد اي خران
نه از منت ياريست
در
جان و روان
بي منت آبي نمي گردد روان
گير
در
رويت نمالد از کرم
هرچه گويي خندد و گويد نعم
زو بخندد هم نهار و هم بهار
در
هم آميزد شکوفه و سبزه زار
آفتاب شاه
در
برج عتاب
مي کند روها سيه همچون کتاب
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح
در
اعتبار
خاک زن
در
ديده حس بين خويش
ديده حس دشمن عقلست و کيش
چار طبع و علت اولي نيم
در
تصرف دايما من باقيم
کوه را گويم سبک شو همچو پشم
چرخ را گويم فرو
در
پيش چشم
آب را
در
غورها پنهان کنم
چشمه ها را خشک و خشکستان کنم
آب را
در
چشمه کي آرد دگر
جز من بي مثل و با فضل و خطر
ليک استغفار هم
در
دست نيست
ذوق توبه نقل هر سرمست نيست
تو ببيني خواب
در
يک خوش لقا
کو دهد وعده و نشاني مر ترا
آنک مي گريي بشبهاي دراز
وانک مي سوزي سحرگه
در
نياز
وآنچ دادي هرچه داري
در
زکات
چون زکات پاک بازان رختهات
چند
در
آتش نشستي همچو عود
چند پيش تيغ رفتي همچو خود
زين چنين بيچارگيها صد هزار
خوي عشاقست و نايد
در
شمار
مي دوي
در
کوي و بازار و سرا
چون کسي کو گم کند گوساله را
بنگري
در
روي هر مرد سوار
گويدت منگر مرا ديوانه وار
اين نشان
در
حق او باشد که ديد
آن دگر را کي نشان آيد پديد
در
شمار اندر نيايد ليک من
مي شمارم بهر رشد ممتحن
وانک را طالع زحل از هر شرور
احتياطش لازم آيد
در
امور
ليک هرگز مست تصوير و خيال
در
نيابد ذات ما را بي مثال
با کي مي گويي تو اين با عم و خال
جسم و حاجت
در
صفات ذوالجلال
شير او نوشد که
در
نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
آنک بي يسمع و بي يبصر شده ست
در
حق آن بنده اين هم بيهده ست
فاطمه مدحست
در
حق زنان
مرد را گويي بود زخم سنان
آتشي از عشق
در
جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
در
درون کعبه رسم قبله نيست
چه غم از غواص را پاچيله نيست
لعل را گر مهر نبود باک نيست
عشق
در
درياي غم غمناک نيست
بعد از آن
در
سر موسي حق نهفت
رازهايي گفت کان نايد به گفت
کفر تو دينست و دينت نور جان
آمني وز تو جهاني
در
امان
گفت اي موسي از آن بگذشته ام
من کنون
در
خون دل آغشته ام
نقش مي بيني که
در
آيينه ايست
نقش تست آن نقش آن آيينه نيست
تا بپوشد او پليديهاي ما
در
عوض بر رويد از وي غنچه ها
گفت واپس رفته ام من
در
ذهاب
حسر تا يا ليتني کنت تراب
زان همه ميلش سوي خاکست کو
در
سفر سودي نبيند پيش رو
روي واپس کردنش آن حرص و آز
روي
در
ره کردنش صدق و نياز
چونک گردانيد سر سوي زمين
در
کمي و خشکي و نقص و غبين
ميل روحت چون سوي بالا بود
در
تزايد مرجعت آنجا بود
هر که
در
زندان قرين محنتيست
آن جزاي لقمه اي و شهوتيست
هر که
در
قصري قرين دولتيست
آن جزاي کارزار و محنتيست
بي سبب بيند چو ديده شد گذار
تو که
در
حسي سبب را گوش دار
اه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب
در
گذشت و روز شد
آن خر عيسي مزاج دل گرفت
در
مقام عاقلان منزل گرفت
تو عسل ما سرکه
در
دنيا و دين
دفع اين صفرا بود سرکنگبين
کان عودي
در
تو گر آتش زنند
اين جهان از عطر و ريحان آگنند
عاقلي بر اسپ مي آمد سوار
در
دهان خفته اي مي رفت مار
سيب چندان مر ورا
در
خورد داد
کز دهانش باز بيرون مي فتاد
زخم دبوس و سوار همچو باد
مي دويد و باز
در
رو مي فتاد
صفحه قبل
1
...
1176
1177
1178
1179
1180
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن