نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
در
کمال زهد ز ابراهيم ادهم پيش بود
ابن ادهم من به ترک ملک فاني گويمش
در
زمين پيراهن خاک است شماعي از آن
بر فلک آيينه مهرست زنگاري ز آه
ذات نيکو خصلتش کو نور چشم عالم است
در
امان خويش مي دارش ز چشم بدنگاه
بر خاک ريخت آن گل دولت که باغ ملک
با صد هزار ناز بپرورد
در
برش
آن شد که بود
در
قدح روزگار نوش
زهر هلاهل است کنون قند عسکرش
افکندي اي سپهر سواري که مثل او
در
عهد گردش تو نيفتاد يک سوار
اي شوخ ديده بر سر خاکش به خون دل
چندانکه آب
در
جگرت هست اشک بار
رسم امارت از سر عالم بر اوفتاد
تاج سعادت از سر گردون
در
اوفتاد
کو خسروي که بود جهان
در
امان او
پيوسته بود جان جهاني به جان او
جان داد
در
موافقت يار نازنين
يار عزيز شرط محبت بود همين
در
حيز وجود همانا نيامدست
آن سينه کز خدنگ مصايب فگار نيست
جان
در
بدن وديعه پروردگار ماست
مي خواهد از تو باز وديعت چه ماجراست
سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد
در
گر شکست بحر عدن با نظام باد
جز نقش تو
در
نظر نيامد ما را
جز کوي تو رهگذر نيامد ما را
با طبع لطيف از
در
لطف درآ
با نفس غليظ ز ره جور ميا
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب
در
موسم گل ترک کنم باده ناب
آمد دل و
در
کنج دهانت بنشست
مسکين چه کند ز غم به تنگ آمده است
اي غنچه عروس باغ
در
پرده تست
اي باد صبا اين همه آورده تست
دلها همه
در
چاه زنخدان انداخت
و آنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
رگ از تن خشک چنگ برخاسته است
خون
در
تن جام مي بجوش آمده است
با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست
در
شوخي و دلبري خم ابروي اوست
در
يک نظر از مقام عالي جان را
بر خاک نشاند و جان بدين خرسند است
درد است گرفته سر و دستم
در
دست
دردا که به جز درد مرا چيزي نيست
مقصود ز احسان درم و دينار است
چندم دهي اميد که زر
در
کار است؟
اين اشک گريز پا که خوني من است
در
خون من از عين زبوني من است
گل بين که ز عندليب بگريخته است
با دامن با قلي
در
آميخته است
بگذشته ز سحبان سخني چون بلبل
وز دامن باقلي
در
آويخته است
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در
سايه چتر تو جهان معمور است
چون
در
سر زلف تو صبا مي پيچد
سوداي وي اندر سر ما مي پيچد
در
خنده بار دانه ماند لب تو
کز دانه لعلش استخوان بنمايد
در
وصف لبت نطق زبان بسته بود
پيش دهنت پسته دهان بسته بود
آن را که مي و مطرب دلکش باشد
در
موسم گل چرا مشوش باشد
در
غنچه نسيم صبحدم مي پيچيد
با بيد و چنار دست بازي مي کرد
زلف سيهت که بر مهت مي پويد
در
باغ رخت سنبل و گل مي بويد
جان
در
طلب رطل گران مي گردد
تن بر سر بازار مغان مي گردد
چشم خوش بيمار تو
در
خواب خوش است
بيمار که خواب خوش کند خوش باشد
از حسرت مجلس تو ساقي شب و روز
در
چشم پياله آب مي گرداند
چون
در
لبت انديشه باريک کنم
خون از رگ انديشه چکيدن گيرد
در
وجه رخ تو جان نهاديم نه دل
کان وجه به نازکي تعلق دارد
بر باد هوا بيد به بويت ارزد
در
پاي صبا شمع به عشقت ميرد
آن يار که مشک بر قمر مي سايد
از لعل لبش
در
و گهر مي زايد
چون راندمش
در
اولين گام بماند
بد جانوري بود، ندانم به چه ماند
از هر چه درآيد به نظر مردم را
در
ديده من خيال يار آمد و بس
با روي تو
در
ستمگري زد پهلو
زلف تو و کرد زير پهلو آتش
در
چوب شکافتند همه پيرهنش
کردند به صد پاره ميان چمنش
در
راه بسر همي پويد شمع
پروانه اي از حسن تو مي جويد شمع
با اين همه خارها که
در
پا دارد
چون آمد و چون رفت بدين زودي گل؟
اي کارگزاران درت شمس و زحل،
در
مملکت تو سايه اي مير اجل
اي شمه اي از لطف تو درباره نحل
وي آيتي از صنع تو
در
شأن عسل
در
باغ بهشت اگر نباشي خوشدل
مي دان به يقين که خوش نيايد منزل
صفحه قبل
1
...
1174
1175
1176
1177
1178
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن