167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان رهي معيري

  • اي گريه در هلاکم هم عهد رنج و دردي
    وي ناله در عذابم همراز اشک و آهي
  • در پناه مي ز عقل مصلحت بين فارغيم
    در کنار دوست، بيم از طعن دشمن نيست نيست
  • تا در دلم جا گرفتي، در سينه مأوا گرفتي
    بوي گل و سوسن آيد، از چاک پيراهن من
  • در خزان با سرو و نسرينم بهاري تازه بود
    در زمين با ماه و پروين آسماني داشتم
  • عکس او در اشک من، نقشي خيال انگيز داشت
    ماه سيمين، جلوه ها در موج دريا ميکند
  • در رگ و در ريشه من اينهمه گرمي ز چيست؟
    شور عشقم، يا شراب کهنه ام، يا آتشم؟
  • مرد و زن را در طبيعت فرق نيست
    فرق شان در علم و فضل و خلق و خوست
  • در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ايم
    تا در اين ره چه کند همت مردانه ما
  • ور دغل بازي کند دعوي، که دولت خواه تو
    در غياب و در حضورم، بشنو و باور مکن
  • دارم دلي خونين، دارم دلي خونين، بي لاله رويي
    افتاده چون اشکم، در خاک کويي، در خاک کويي
  • ديوان سعدي

  • ديگري را در کمند آور که ما خود بنده ايم
    ريسمان در پاي حاجت نيست دست آموز را
  • در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شيرين
    در وصف نيايد که چه مطبوع و چه زيباست
  • هر شاهدي که در نظر آمد به دلبري
    در دل نيافت راه که آن جا مکان توست
  • بر راه باد عود در آتش نهاده اند
    يا خود در آن زمين که تويي خاک عنبرست
  • مرا و عشق تو گيتي به يک شکم زادست
    دو روح در بدني چون دو مغز در يک پوست
  • چو گوي در همه عالم به جان بگرديدم
    ز دست عشقش و چوگان هنوز در پي گوست
  • که در ضمير من آيد ز هر که در عالم
    که من هنوز نپرداختم ضمير از دوست
  • بعد از تو هيچ در دل سعدي گذر نکرد
    وان کيست در جهان که بگيرد مکان دوست
  • به جان دوست که در اعتقاد سعدي نيست
    که در جهان بجز از کوي دوست جايي هست
  • هر چه در روي تو گويند به زيبايي هست
    وان چه در چشم تو از شوخي و رعنايي هست
  • نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
    که هر سري که تو بيني رهين سودايياست
  • در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
    چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نيست
  • آن چه عيبست که در صورت زيباي تو هست
    وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيست
  • دلي که ديد که پيرامن خطر مي گشت
    چو شمع زار و چو پروانه در به در مي گشت
  • دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
    با اين همه سعدي خجل از ننگ بضاعت