نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
در
رحم پيدا نباشد هند و ترک
چونک زايد بيندش زار و سترگ
يا رسول الله بگويم سر حشر
در
جهان پيدا کنم امروز نشر
وا گشايم هفت سوراخ نفاق
در
ضياي ماه بي خسف و محاق
دوزخ و جنات و برزخ
در
ميان
پيش چشم کافران آرم عيان
مي بسايد دوششان بر دوش من
نعره هاشان مي رسد
در
گوش من
گفت هين
در
کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا يستحي زد شرم شد
گفت آخر هيچ گنجد
در
بغل
آفتاب حق و خورشيد ازل
همچو اين دو چشمه چشم روان
هست
در
حکم دل و فرمان جان
دست و پا
در
امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسي آن عصا
دل بخواهد پا
در
آيد زو به رقص
يا گريزد سوي افزوني ز نقص
دل بخواهد دست آيد
در
حساب
با اصابع تا نويسد او کتاب
دست
در
دست نهاني مانده است
او درون تن را برون بنشانده است
ور بخواهد کفچه اي
در
خوردني
ور بخواهد همچو گرز ده مني
چون سليماني دلا
در
مهتري
بر پري و ديو زن انگشتري
بود لقمان
در
غلامان چون طفيل
پر معاني تيره صورت همچو ليل
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در
عتاب خواجه اش بگشاد لب
امتحان کن جمله مان را اي کريم
سيرمان
در
ده تو از آب حميم
بعد از آن مي راندشان
در
دشتها
مي دويدند آن نفر تحت و علا
قي
در
افتادند ايشان از عنا
آب مي آورد زيشان ميوه ها
چون که لقمان را
در
آمد قي ز ناف
مي بر آمد از درونش آب صاف
هم باوميدي مشرف مي شوند
چند روزي
در
رکابش مي دوند
اين رجا و خوف
در
پرده بود
تا پس اين پرده پرورده شود
کرد
در
انگشت خود انگشتري
جمع آمد لشکر ديو و پري
آمدند از بهر نظاره رجال
در
ميانشان آنک بد صاحب خيال
چون شکافم آسمان را
در
ظهور
چون بگويم هل تري فيها فطور
کو که مدح شاه گويد پيش او
تا که
در
غيبت بود او شرم رو
غايب از شه
در
کنار ثغرها
همچو حاضر او نگه دارد وفا
نه بگويم چون قرين شد
در
بيان
هم خدا و هم ملک هم عالمان
پس قرين هر بشر
در
نيک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چون شما تاريک بودم
در
نهاد
وحي خورشيدم چنين نوري بداد
همچو شهد و سرکه
در
هم بافتم
تا سوي رنج جگر ره يافتم
بيهشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه حلقه ها
در
گوشها
حمله آرند از عدم سوي وجود
در
قيامت هم شکور و هم کنود
سر چه مي پيچي کني ناديده اي
در
عدم ز اول نه سر پيچيده اي
در
عدم افشرده بودي پاي خويش
که مرا کي بر کند از جاي خويش
چيست جان کندن سوي مرگ آمدن
دست
در
آب حياتي نازدن
در
شب تاريک جوي آن روز را
پيش کن آن عقل ظلمت سوز را
در
شب بدرنگ بس نيکي بود
آب حيوان جفت تاريکي بود
نار شهوت مي نيارامد بآب
زانک دارد طبع دوزخ
در
عذاب
آتشي افتاد
در
عهد عمر
همچو چوب خشک مي خورد او حجر
در
فتاد اندر بنا و خانه ها
تا زد اندر پر مرغ و لانه ها
خلق گفتندش که
در
بگشوده ايم
ما سخي و اهل فتوت بوده ايم
گفت نان
در
رسم و عادت داده ايد
دست از بهر خدا نگشاده ايد
مال تخمست و بهر شوره منه
تيغ را
در
دست هر ره زن مده
در
غزا بر پهلواني دست يافت
زود شمشيري بر آورد و شتافت
او خدو انداخت
در
روي علي
افتخار هر نبي و هر ولي
آن خدو زد بر رخي که روي ماه
سجده آرد پيش او
در
سجده گاه
در
زمان انداخت شمشير آن علي
کرد او اندر غزااش کاهلي
آن چه ديدي بهتر از پيکار من
تا شدي تو سست
در
اشکار من
آن چه ديدي که مرا زان عکس ديد
در
دل و جان شعله اي آمد پديد
در
مروت ابر موسيي بتيه
کآمد از وي خوان و نان بي شبيه
ليک اگر
در
گفت آيد قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
تا بنگشايد دري را ديدبان
در
درون هرگز نجنبد اين گمان
که بفرما يا امير المؤمنين
تا بجنبد جان بتن
در
چون جنين
اين جنين
در
جنبش آيد ز آفتاب
کآفتابش جان همي بخشد شتاب
از کدامين ره تعلق يافت او
در
رحم با آفتاب خوب رو
در
محل قهر اين رحمت ز چيست
اژدها را دست دادن راه کيست
ما رميت اذ رميتم
در
حراب
من چو تيغم وان زننده آفتاب
من چو تيغم پر گهرهاي وصال
زنده گردانم نه کشته
در
قتال
که نيم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کي
در
ربايد تند باد
چون
در
آمد علتي اندر غزا
تيغ را ديدم نهان کردن سزا
در
شريعت مر گواهي بنده را
نيست قدري وقت دعوي و قضا
در
چهي افتاد کان را غور نيست
وان گناه اوست جبر و جور نيست
در
چهي انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمي يابم رسن
گشت ارسلناک شاهد
در
نذر
زانک بود از کون او حر بن حر
چونک حرم خشم کي بندد مرا
نيست اينجا جز صفات حق
در
آ
معصيت کردي به از هر طاعتي
آسمان پيموده اي
در
ساعتي
اندر آ من
در
گشادم مر ترا
تف زدي و تحفه دادم مر ترا
من چنان مردم که بر خوني خويش
نوش لطف من نشد
در
قهر نيش
هيچ بغضي نيست
در
جانم ز تو
زانک اين را من نمي دانم ز تو
رمز ننسخ آية او ننسها
نات خيرا
در
عقب مي دان مها
نه
در
آن ظلمت خردها تازه شد
سکته اي سرمايه آوازه شد
حلق ببريده خورد شربت ولي
حلق از لا رسته مرده
در
بلي
گرچه نان بشکست مر روزه ترا
در
شکسته بند پيچ و برتر آ
گر يکي سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد
در
زمن
زانک مرگم همچو من خوش آمدست
مرگ من
در
بعث چنگ اندر زدست
جهد پيغامبر بفتح مکه هم
کي بود
در
حب دنيا متهم
در
نبي فرمود کاي قوم يهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
گفت اگر رانيد اين را بر زبان
يک يهودي خود نماند
در
جهان
چون خدو انداختي
در
روي من
نفس جنبيد و تبه شد خوي من
گبر اين بشنيد و نوري شد پديد
در
دل او تا که زناري بريد
من غلام موج آن درياي نور
که چنين گوهر بر آرد
در
ظهور
ساعد شه مسکن اين باز باد
تا ابد بر خلق اين
در
باز باد
آفت اين
در
هوا و شهوتست
ورنه اينجا شربت اندر شربتست
گرچه يک مو بد گنه کو جسته بود
ليک آن مو
در
دو ديده رسته بود
بود آدم ديده نور قديم
موي
در
ديده بود کوه عظيم
آنک
در
خلوت نظر بر دوختست
آخر آن را هم ز يار آموختست
تا نپوشد روي خود را
در
دمت
دم فرو خوردن ببايد هر دمت
تو نه اين باشي نه آن
در
ذات خويش
اي فزون از وهمها وز بيش بيش
چشم حس را هست مذهب اعتزال
ديده عقلست سني
در
وصال
شکر يزدان را که چون او شد پديد
در
خيالش جان خيال خود بديد
در
جهان هر چيز چيزي جذب کرد
گرم گرمي را کشيد و سرد سرد
گر لطيفي زشت را
در
پي کند
تسخري باشد که او بر وي کند
گفتم آخر خويش را من يافتم
در
دو چشمش راه روشن يافتم
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو تو مني
در
اتحاد
در
دو چشم غير من تو نقش خود
گر ببيني آن خيالي دان و رد
زانک سرمه نيستي
در
مي کشد
باده از تصوير شيطان مي چشد
تا يکي مو باشد از تو پيش چشم
در
خيالت گوهري باشد چو يشم
ماه روزه گشت
در
عهد عمر
بر سر کوهي دويدند آن نفر
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو
در
نگر سوي هلال
صفحه قبل
1
...
1173
1174
1175
1176
1177
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن