167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • در رحم پيدا نباشد هند و ترک
    چونک زايد بيندش زار و سترگ
  • يا رسول الله بگويم سر حشر
    در جهان پيدا کنم امروز نشر
  • وا گشايم هفت سوراخ نفاق
    در ضياي ماه بي خسف و محاق
  • دوزخ و جنات و برزخ در ميان
    پيش چشم کافران آرم عيان
  • مي بسايد دوششان بر دوش من
    نعره هاشان مي رسد در گوش من
  • گفت هين در کش که اسبت گرم شد
    عکس حق لا يستحي زد شرم شد
  • گفت آخر هيچ گنجد در بغل
    آفتاب حق و خورشيد ازل
  • همچو اين دو چشمه چشم روان
    هست در حکم دل و فرمان جان
  • دست و پا در امر دل اندر ملا
    همچو اندر دست موسي آن عصا
  • دل بخواهد پا در آيد زو به رقص
    يا گريزد سوي افزوني ز نقص
  • دل بخواهد دست آيد در حساب
    با اصابع تا نويسد او کتاب
  • دست در دست نهاني مانده است
    او درون تن را برون بنشانده است
  • ور بخواهد کفچه اي در خوردني
    ور بخواهد همچو گرز ده مني
  • چون سليماني دلا در مهتري
    بر پري و ديو زن انگشتري
  • بود لقمان در غلامان چون طفيل
    پر معاني تيره صورت همچو ليل
  • چون تفحص کرد لقمان از سبب
    در عتاب خواجه اش بگشاد لب
  • امتحان کن جمله مان را اي کريم
    سيرمان در ده تو از آب حميم
  • بعد از آن مي راندشان در دشتها
    مي دويدند آن نفر تحت و علا
  • قي در افتادند ايشان از عنا
    آب مي آورد زيشان ميوه ها
  • چون که لقمان را در آمد قي ز ناف
    مي بر آمد از درونش آب صاف
  • هم باوميدي مشرف مي شوند
    چند روزي در رکابش مي دوند
  • اين رجا و خوف در پرده بود
    تا پس اين پرده پرورده شود
  • کرد در انگشت خود انگشتري
    جمع آمد لشکر ديو و پري
  • آمدند از بهر نظاره رجال
    در ميانشان آنک بد صاحب خيال
  • چون شکافم آسمان را در ظهور
    چون بگويم هل تري فيها فطور
  • کو که مدح شاه گويد پيش او
    تا که در غيبت بود او شرم رو
  • غايب از شه در کنار ثغرها
    همچو حاضر او نگه دارد وفا
  • نه بگويم چون قرين شد در بيان
    هم خدا و هم ملک هم عالمان
  • پس قرين هر بشر در نيک و بد
    آن ملک باشد که مانندش بود
  • چون شما تاريک بودم در نهاد
    وحي خورشيدم چنين نوري بداد
  • همچو شهد و سرکه در هم بافتم
    تا سوي رنج جگر ره يافتم
  • بيهشان را وا دهد حق هوشها
    حلقه حلقه حلقه ها در گوشها
  • حمله آرند از عدم سوي وجود
    در قيامت هم شکور و هم کنود
  • سر چه مي پيچي کني ناديده اي
    در عدم ز اول نه سر پيچيده اي
  • در عدم افشرده بودي پاي خويش
    که مرا کي بر کند از جاي خويش
  • چيست جان کندن سوي مرگ آمدن
    دست در آب حياتي نازدن
  • در شب تاريک جوي آن روز را
    پيش کن آن عقل ظلمت سوز را
  • در شب بدرنگ بس نيکي بود
    آب حيوان جفت تاريکي بود
  • نار شهوت مي نيارامد بآب
    زانک دارد طبع دوزخ در عذاب
  • آتشي افتاد در عهد عمر
    همچو چوب خشک مي خورد او حجر
  • در فتاد اندر بنا و خانه ها
    تا زد اندر پر مرغ و لانه ها
  • خلق گفتندش که در بگشوده ايم
    ما سخي و اهل فتوت بوده ايم
  • گفت نان در رسم و عادت داده ايد
    دست از بهر خدا نگشاده ايد
  • مال تخمست و بهر شوره منه
    تيغ را در دست هر ره زن مده
  • در غزا بر پهلواني دست يافت
    زود شمشيري بر آورد و شتافت
  • او خدو انداخت در روي علي
    افتخار هر نبي و هر ولي
  • آن خدو زد بر رخي که روي ماه
    سجده آرد پيش او در سجده گاه
  • در زمان انداخت شمشير آن علي
    کرد او اندر غزااش کاهلي
  • آن چه ديدي بهتر از پيکار من
    تا شدي تو سست در اشکار من
  • آن چه ديدي که مرا زان عکس ديد
    در دل و جان شعله اي آمد پديد
  • در مروت ابر موسيي بتيه
    کآمد از وي خوان و نان بي شبيه
  • ليک اگر در گفت آيد قرص ماه
    شب روان را زودتر آرد به راه
  • تا بنگشايد دري را ديدبان
    در درون هرگز نجنبد اين گمان
  • که بفرما يا امير المؤمنين
    تا بجنبد جان بتن در چون جنين
  • اين جنين در جنبش آيد ز آفتاب
    کآفتابش جان همي بخشد شتاب
  • از کدامين ره تعلق يافت او
    در رحم با آفتاب خوب رو
  • در محل قهر اين رحمت ز چيست
    اژدها را دست دادن راه کيست
  • ما رميت اذ رميتم در حراب
    من چو تيغم وان زننده آفتاب
  • من چو تيغم پر گهرهاي وصال
    زنده گردانم نه کشته در قتال
  • که نيم کوهم ز حلم و صبر و داد
    کوه را کي در ربايد تند باد
  • چون در آمد علتي اندر غزا
    تيغ را ديدم نهان کردن سزا
  • در شريعت مر گواهي بنده را
    نيست قدري وقت دعوي و قضا
  • در چهي افتاد کان را غور نيست
    وان گناه اوست جبر و جور نيست
  • در چهي انداخت او خود را که من
    درخور قعرش نمي يابم رسن
  • گشت ارسلناک شاهد در نذر
    زانک بود از کون او حر بن حر
  • چونک حرم خشم کي بندد مرا
    نيست اينجا جز صفات حق در آ
  • معصيت کردي به از هر طاعتي
    آسمان پيموده اي در ساعتي
  • اندر آ من در گشادم مر ترا
    تف زدي و تحفه دادم مر ترا
  • من چنان مردم که بر خوني خويش
    نوش لطف من نشد در قهر نيش
  • هيچ بغضي نيست در جانم ز تو
    زانک اين را من نمي دانم ز تو
  • رمز ننسخ آية او ننسها
    نات خيرا در عقب مي دان مها
  • نه در آن ظلمت خردها تازه شد
    سکته اي سرمايه آوازه شد
  • حلق ببريده خورد شربت ولي
    حلق از لا رسته مرده در بلي
  • گرچه نان بشکست مر روزه ترا
    در شکسته بند پيچ و برتر آ
  • گر يکي سر را ببرد از بدن
    صد هزاران سر بر آرد در زمن
  • زانک مرگم همچو من خوش آمدست
    مرگ من در بعث چنگ اندر زدست
  • جهد پيغامبر بفتح مکه هم
    کي بود در حب دنيا متهم
  • در نبي فرمود کاي قوم يهود
    صادقان را مرگ باشد گنج و سود
  • گفت اگر رانيد اين را بر زبان
    يک يهودي خود نماند در جهان
  • چون خدو انداختي در روي من
    نفس جنبيد و تبه شد خوي من
  • گبر اين بشنيد و نوري شد پديد
    در دل او تا که زناري بريد
  • من غلام موج آن درياي نور
    که چنين گوهر بر آرد در ظهور
  • ساعد شه مسکن اين باز باد
    تا ابد بر خلق اين در باز باد
  • آفت اين در هوا و شهوتست
    ورنه اينجا شربت اندر شربتست
  • گرچه يک مو بد گنه کو جسته بود
    ليک آن مو در دو ديده رسته بود
  • بود آدم ديده نور قديم
    موي در ديده بود کوه عظيم
  • آنک در خلوت نظر بر دوختست
    آخر آن را هم ز يار آموختست
  • تا نپوشد روي خود را در دمت
    دم فرو خوردن ببايد هر دمت
  • تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش
    اي فزون از وهمها وز بيش بيش
  • چشم حس را هست مذهب اعتزال
    ديده عقلست سني در وصال
  • شکر يزدان را که چون او شد پديد
    در خيالش جان خيال خود بديد
  • در جهان هر چيز چيزي جذب کرد
    گرم گرمي را کشيد و سرد سرد
  • گر لطيفي زشت را در پي کند
    تسخري باشد که او بر وي کند
  • گفتم آخر خويش را من يافتم
    در دو چشمش راه روشن يافتم
  • نقش من از چشم تو آواز داد
    که منم تو تو مني در اتحاد
  • در دو چشم غير من تو نقش خود
    گر ببيني آن خيالي دان و رد
  • زانک سرمه نيستي در مي کشد
    باده از تصوير شيطان مي چشد
  • تا يکي مو باشد از تو پيش چشم
    در خيالت گوهري باشد چو يشم
  • ماه روزه گشت در عهد عمر
    بر سر کوهي دويدند آن نفر
  • گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
    آنگهان تو در نگر سوي هلال