نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
او چنان پيرست کش آغاز نيست
با چنان
در
يتيم انباز نيست
ليک بر شيري مکن هم اعتماد
اندر آ
در
سايه نخل اميد
اندر آ
در
سايه آن عاقلي
کش نداند برد از ره ناقلي
تو برو
در
سايه عاقل گريز
تا رهي زان دشمن پنهان ستيز
کو کسي کو پيش شه بندد کمر
تا کسي کو هست بيرون سوي
در
اين حکايت بشنو از صاحب بيان
در
طريق و عادت قزوينيان
چونک او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن
در
شانه گه مسکن گرفت
پهلوان
در
ناله آمد کاي سني
مر مرا کشتي چه صورت مي زني
خيره شد دلاک و پس حيران بماند
تا بدير انگشت
در
دندان بماند
بر زمين زد سوزن از خشم اوستاد
گفت
در
عالم کسي را اين فتاد
در
من و سخت کردستي دو دست
هست اين جمله خرابي از دو هست
شير و گرگ و روبهي بهر شکار
رفته بودند از طلب
در
کوهسار
در
ترازو جو رفيق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
چونک رفتند اين جماعت سوي کوه
در
رکاب شير با فر و شکوه
هر که باشد
در
پي شير حراب
کم نيايد روز و شب او را کباب
چون ز که
در
پيشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
هين نگه دار اي دل انديشه خو
دل ز انديشه بدي
در
پيش او
داند و خر را همي راند خموش
در
رخت خندد براي روي پوش
مر شما را بس نيامد راي من
ظنتان اينست
در
اعطاي من
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند
در
جهان اين داستان
نايب من باش
در
قسمت گري
تا پديد آيد که تو چه گوهري
چون نديدش مغز و تدبير رشيد
در
سياست پوستش از سر کشيد
کل شي ء هالک جز وجه او
چون نه اي
در
وجه او هستي مجو
آن يکي آمد
در
ياري بزد
گفت يارش کيستي اي معتمد
حلقه زد بر
در
بصد ترس و ادب
تا بنجهد بي ادب لفظي ز لب
نيست سوزن را سر رشته دوتا
چونک يکتايي درين سوزن
در
آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نيست
در
خور با جمل سم الخياط
و آن عدم کز مرده مرده تر بود
در
کف ايجاد او مضطر بود
لشکري ز اصلاب سوي امهات
بهر آن تا
در
رحم رويد نبات
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را
در
خطوب
پس دوتا بايد کمند اندر صور
گرچه يکتا باشد آن دو
در
اثر
آن دو همبازان گازر را ببين
هست
در
ظاهر خلافي زان و زين
آن يکي کرباس را
در
آب زد
وان دگر همباز خشکش مي کند
ليک اين دو ضد استيزه نما
يک دل و يک کار باشد
در
رضا
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را
در
جوي اصلي باز راند
باز هستي تنگ تر بود از خيال
زان شود
در
وي قمر همچون هلال
امر کن يک فعل بود و نون و کاف
در
سخن افتاد و معني بود صاف
فانتقمنا منهم است اي گرگ پير
چون نبودي مرده
در
پيش امير
گفت چون
در
عشق ما گشتي گرو
هر سه را بر گير و بستان و برو
عاقل آن باشد که عبرت گيرد از
مرگ ياران
در
بلاي محترز
پس سپاس او را که ما را
در
جهان
کرد پيدا از پس پيشينيان
امت مرحومه زين رو خواندمان
آن رسول حق و صادق
در
بيان
صد هزاران شير بود او
در
تني
او چو آتش بود و عالم خرمني
هر که او
در
پيش اين شير نهان
بي ادب چون گرگ بگشايد دهان
سينه صيقلها زده
در
ذکر و فکر
تا پذيرد آينه دل نقش بکر
هر که او از صلب فطرت خوب زاد
آينه
در
پيش او بايد نهاد
گفت چون بودي ز زندان و ز چاه
گفت همچون
در
محاق و کاست ماه
بر
در
ياران تهي دست آمدن
هست بي گندم سوي طاحون شدن
وز جهان چون رحم بيرون روي
از زمين
در
عرصه واسع شوي
مي کشدشان بي تکلف
در
فعال
بي خبر ذات اليمين ذات الشمال
گفت من چند ارمغان جستم ترا
ارمغاني
در
نظر نامد مرا
تا ببيني روي خوب خود
در
آن
اي تو چون خورشيد شمع آسمان
علت ابليس انا خيري بدست
وين مرض
در
نفس هر مخلوق هست
در
تگ جو هست سرگين اي فتي
گرچه جو صافي نمايد مر ترا
کانچ مي گويد رسول مستنير
مر مرا هست آن حقيقت
در
ضمير
گرچه
در
خود خانه نوري يافتست
آن ز همسايه منور تافتست
من غلام آن که او
در
هر رباط
خويش را واصل نداند بر سماط
بس رباطي که ببايد ترک کرد
تا به مسکن
در
رسد يک روز مرد
هر
در
و ديوار گويد روشنم
پرتو غيري ندارم اين منم
غنج و نازت مي نگنجد
در
جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
پرتو روحست نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود
در
آب جوش
سر از آن رو مي نهم من بر زمين
تا گواه من بود
در
روز دين
گو تحدث جهرة اخبارها
در
سخن آيد زمين و خاره ها
فلسفي منکر شود
در
فکر و ظن
گو برو سر را بر آن ديوار زن
گويد او که پرتو سوداي خلق
بس خيالات آورد
در
راي خلق
فلسفي مر ديو را منکر شود
در
همان دم سخره ديوي بود
جمله هفتاد و دو ملت
در
توست
وه که روزي آن بر آرد از تو دست
صد هزار ابليس و بلعم
در
جهان
همچنين بودست پيدا و نهان
نازنيني تو ولي
در
حد خويش
الله الله پا منه از حد بيش
گر زني بر نازنين تر از خودت
در
تگ هفتم زمين زير آردت
جمله حيوانات وحشي ز آدمي
باشد از حيوان انسي
در
کمي
جمله اطباق زمين و آسمان
همچو خاشاکي
در
آن بحر روان
چون کشد از ساحلش
در
موج گاه
آن کند با او که آتش با گياه
خويش
در
آيينه ديد آن زشت مرد
رو بگردانيد از آن و خشم کرد
خويش بين چون از کسي جرمي بديد
آتشي
در
وي ز دوزخ شد پديد
حميت دين خواند او آن کبر را
ننگرد
در
خويش نفس گبر را
گفت حقشان گر شما روشن گريد
در
سيه کاران مغفل منگريد
عصمتي که مر شما را
در
تنست
آن ز عکس عصمت و حفظ منست
آنچنان که کاتب وحي رسول
ديد حکمت
در
خود و نور اصول
کظم غيظ اينست آن را قي مکن
تا بيابي
در
جزا شيرين سخن
بهر خود او آتشي افروختست
در
دل رنجور و خود را سوختست
گوش حس تو به حرف ار
در
خورست
دان که گوش غيب گير تو کرست
هين به عکسي يا به ظني هم شما
در
ميفتيد از مقامات سما
هين مبادا غيرت آيد از کمين
سرنگون افتيد
در
قعر زمين
آن قياس حال گردون بر زمين
راست نايد فرق دارد
در
کمين
مي فتد او سو به سو بر هر رهي
در
گل و مي خنددش هر ابلهي
هين مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببيني
در
درون انبار علم
همچو آهن ز آهني بي رنگ شو
در
رياضت آينه بي زنگ شو
گفت سلطان امتحان خواهم درين
کز شماها کيست
در
دعوي گزين
اهل چين و روم چون حاضر شدند
روميان
در
علم واقف تر بدند
بود دو خانه مقابل
در
بدر
زان يکي چيني ستد رومي دگر
روميان گفتند نه نقش و نه رنگ
در
خور آيد کار را جز دفع زنگ
در
فرو بستند و صيقل مي زدند
همچو گردون ساده و صافي شدند
شه
در
آمد ديد آنجا نقشها
مي ربود آن عقل را و فهم را
گرچه آن صورت نگنجد
در
فلک
نه بعرش و فرش و دريا و سمک
مرگ کين جمله ازو
در
وحشتند
مي کنند اين قوم بر وي ريش خند
گفت ازين ره کو ره آوردي بيار
در
خور فهم و عقول اين ديار
يک بيک وا مي شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو
در
آسيا
پيش ازين هرچند جان پر عيب بود
در
رحم بود و ز خلقان غيب بود
چون بزايد
در
جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بيض و سود
صفحه قبل
1
...
1172
1173
1174
1175
1176
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن