167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • گر جهان را پر در مکنون کنم
    روزي تو چون نباشد چون کنم
  • زن در آمد ازطريق نيستي
    گفت من خاک شماام ني ستي
  • تو مرا در دردها بودي دوا
    من نمي خواهم که باشي بي نوا
  • تو که در جان و دلم جا مي کني
    زين قدر از من تبرا مي کني
  • در تو از من عذرخواهي هست سر
    با تو بي من او شفيعي مستمر
  • عذر خواهم در درونت خلق تست
    ز اعتماد او دل من جرم جست
  • زين نسق مي گفت با لطف و گشاد
    در ميانه گريه اي بر وي فتاد
  • شد از آن باران يکي برقي پديد
    زد شراري در دل مرد وحيد
  • آنک از نازش دل و جان خون بود
    چونک آيد در نياز او چون بود
  • رستم زال ار بود وز حمزه بيش
    هست در فرمان اسير زال خويش
  • آب غالب شد بر آتش از نهيب
    ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب
  • اين چنين خاصيتي در آدميست
    مهر حيوان را کمست آن از کميست
  • خواجه تاشانيم اما تيشه ات
    مي شکافد شاخ را در بيشه ات
  • در نهان خاکي و موزون مي شوم
    چون به موسي مي رسم چون مي شوم
  • نه که قلب و قالبم در حکم اوست
    لحظه اي مغزم کند يک لحظه پوست
  • چونک بي رنگي اسير رنگ شد
    موسيي با موسيي در جنگ شد
  • اين عجب کين رنگ از بي رنگ خاست
    رنگ با بي رنگ چون در جنگ خاست
  • چون گل از خارست و خار از گل چرا
    هر دو در جنگند و اندر ماجرا
  • چون عمارت دان تو وهم و رايها
    گنج نبود در عمارت جايها
  • در عمارت هستي و جنگي بود
    نيست را از هستها ننگي بود
  • گفت سايل چون بماند اين خاکدان
    در ميان اين محيط آسمان
  • همچو قنديلي معلق در هوا
    نه باسفل مي رود نه بر علا
  • آن دگر گفت آسمان با صفا
    کي کشد در خود زمين تيره را
  • بنده خود خواند احمد در رشاد
    جمله عالم را بخوان قل يا عباد
  • عقل تو همچون شتربان تو شتر
    مي کشاند هر طرف در حکم مر
  • يک جهان در شب بمانده ميخ دوز
    منتظر موقوف خورشيدست و روز
  • اينت دريايي نهان در زير کاه
    پا برين که هين منه با اشتباه
  • عالک کبري بقدرت سحر کرد
    کرد خود را در کهين نقشي نورد
  • روح همچون صالح و تن ناقه است
    روح اندر وصل و تن در فاقه است
  • روز اول رويتان چون زعفران
    در دوم رو سرخ همچون ارغوان
  • در سوم گردد همه روها سياه
    بعد از آن اندر رسد قهر اله
  • کس نتانست اندر آن کره رسيد
    رفت در کهسارها شد ناپديد
  • در نبي آورد جبريل امين
    شرح اين زانو زدن را جاثمين
  • بس که کرديد از جفا بر جاي من
    شير پند افسرد در رگهاي من
  • در نصيحت من شده بار دگر
    گفته امثال و سخنها چون شکر
  • در شما چون زهر گشته آن سخن
    زانک زهرستان بديت از بيخ و بن
  • باز اندر چشم و دل او گريه يافت
    رحمتي بي علتي در وي بتافت
  • اهل نار و خلد را بين همدکان
    در ميانشان برزخ لايبغيان
  • اهل نار و اهل نور آميخته
    در ميانشان کوه قاف انگيخته
  • صورت بر هم زدن از جسم تنگ
    اختلاط جانها در صلح و جنگ
  • وان دگر را در حدث سوزش دهد
    ذوق آن زخم جگردوزش دهد
  • هر نبات و شکري را در جهان
    مهلتي پيداست از دور زمان
  • باز تره در دو ماه اندر رسد
    باز تا سالي گل احمر رسد
  • بهر اين فرمود حق عز و جل
    سورة الانعام در ذکر اجل
  • آب حيوان خوان مخوان اين را سخن
    روح نو بين در تن حرف کهن
  • در مقامي هست هم اين زهر مار
    از تصاريف خدايي خوش گوار
  • گرچه آنجا او گزند جان بود
    چون بدينجا در رسد درمان بود
  • آب در غوره ترش باشد وليک
    چون به انگوري رسد شيرين و نيک
  • وين دو بايسته درين خاکي سرا
    روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
  • عقل خود زين فکرها آگاه نيست
    در دماغش جز غم الله نيست
  • تا گواهي داده باشد هديه ها
    بر محبتهاي مضمر در خفا
  • يا محبت در درون شعله زند
    زفت گردد وز اثر فارغ کند
  • در دلالت همچو آبند و درخت
    چون بماهيت روي دورند سخت
  • هرچه گويي من ترا فرمان برم
    در بد و نيک آمد آن ننگرم
  • در وجود تو شوم من منعدم
    چون محبم حب يعمي و يصم
  • در فراخي عرصه آن پاک جان
    تنگ آمد عرصه هفت آسمان
  • گفت پيغامبر که حق فرموده است
    من نگنجم هيچ در بالا و پست
  • در زمين و آسمان و عرش نيز
    من نگنجم اين يقين دان اي عزيز
  • از پي اظهار اين سبق اي ملک
    در تو بنهم داعيه اشکال و شک
  • خود چه گويم پيش آن در اين صدف
    نيست الا کف کف کف کف
  • چون کنم در دست من چه چاره است
    درنگر تا جان من چه کاره است
  • زانک آلت دعوي است و هستي است
    کار در بي آلتي و پستي است
  • آب بارانست ما را در سبو
    ملکت و سرمايه و اسباب تو
  • گو که ما را غير اين اسباب نيست
    در مفازه هيچ به زين آب نيست
  • اي خداوند اين خم و کوزه مرا
    در پذير از فضل الله اشتري
  • در ميان شهر چون دريا روان
    پر ز کشتيها و شست ماهيان
  • اين چنين حسها و ادراکات ما
    قطره اي باشد در آن نهر صفا
  • پس سبو برداشت آن مرد عرب
    در سفر شد مي کشيدش روز و شب
  • زن مصلا باز کرده از نياز
    رب سلم ورد کرده در نماز
  • دم بدم هر سوي صاحب حاجتي
    يافته زان در عطا و خلعتي
  • پس ازين فرمود حق در والضحي
    بانگ کم زن اي محمد بر گدا
  • وانک جز اين دوست او خود مرده ايست
    او برين در نيست نقش پرده ايست
  • آن عرابي از بيابان بعيد
    بر در دار الخلافه چون رسيد
  • اي که در روتان نشان مهتري
    فرتان خوشتر ز زر جعفري
  • گشته دين را تا قيامت پشت و رو
    در خلافت او و فرزندان او
  • من برين در طالب چيز آمدم
    صدر گشتم چون به دهليز آمدم
  • نان برون راند آدمي را از بهشت
    نان مرا اندر بهشتي در سرشت
  • رستم از آب و ز نان همچون ملک
    بي غرض گردم برين در چون فلک
  • بي غرض نبود بگردش در جهان
    غير جسم و غير جان عاشقان
  • آن سبوي آب را در پيش داشت
    تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت
  • خوي شاهان در رعيت جا کند
    چرخ اخضر خاک را خضرا کند
  • شه چو حوضي دان حشم چون لوله ها
    آب از لوله روان در گوله ها
  • ور در آن حوض آب شورست و پليد
    هر يکي لوله همان آرد پديد
  • زانک پيوستست هر لوله به حوض
    خوض کن در معني اين حرف خوض
  • لطف آب بحر کو چون کوثرست
    سنگ ريزه ش جمله در و گوهرست
  • آن يکي نحوي به کشتي در نشست
    رو به کشتيبان نهاد آن خودپرست
  • گفت هيچ از نحو خواندي گفت لا
    گفت نيم عمر تو شد در فنا
  • محو مي بايد نه نحو اينجا بدان
    گر تو محوي بي خطر در آب ران
  • گر تو علامه زماني در جهان
    نک فناي اين جهان بين وين زمان
  • مرد نحوي را از آن در دوختيم
    تا شما را نحو محو آموختيم
  • فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
    در کم آمد يابي اي يار شگرف
  • چون به کشتي در نشست و دجله ديد
    سجده مي کرد از حيا و مي خميد
  • چون در معني زني بازت کنند
    پر فکرت زن که شهبازت کنند
  • پس دمي مردار و ديگر دم سگي
    چون کني در راه شيران خوش تگي
  • هر چه گويد مرد عاشق بوي عشق
    از دهانش مي جهد در کوي عشق
  • منگر اندر نقش و اندر رنگ او
    بنگر اندر عزم و در آهنگ او
  • حلقه در گوش مه زرگر شوي
    تا به ماه و تا ثريا بر شوي
  • در حروف مختلف شور و شکيست
    گرچه از يک رو ز سر تا پا يکيست
  • باغبان هم داند آن را در خزان
    ليک ديد يک به از ديد جهان
  • اي ضياء الحق حسام الدين بگير
    يک دو کاغذ بر فزا در وصف پير