نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
اي شهنشاهي جوانبختي که
در
معراج جاه
شهسوار همتت تا قرب اوادني براند
در
پناه راعي عدل رعيت پرورت
گله گرگ کهن را بره تنها براند
در
زد آتش گل به برگ و ساز خويش
پيش خلقش لاجرم آبي نماند
شها کميت من آمد رکاب رسان
در
پا
عنان عزم به کلي ز دست من بستاند
گر چه از انديشه اين واقعه
خلق را
در
دل به غير از غم نماند
پيش ازين چون گله
در
صحراي گيتي مردمان
خويشتن را گرگ يکديگر همي پنداشتند
مردم همه از گرسنگي بر
در
تو
مردند و ز جان خويشتن سير شدند
گر کسي
در
سر و شکلش نگرد قي بکند
نوکرانش همه از گرسنگي قي بخورند
دوش مي گفت حريفي که فلاني امروز
خواجه فرمود که
در
ملک دگر مي نخورند
مرکب عزمت به هر ميدان که برخيزد ز جا
گوي خاکي
در
رکابش جنبش بادي کند
همتت گر ملک باقي را نمايد التفات
هر گياهي بعد ازين
در
باغ شمشادي کند
صاحبا داد سخن من داده ام
در
روزگار
آسمان بر من نمي شايد که بيدادي کند
سرمايه اميد من او بود
در
جهان
رفت و اميد من به جهان زين سپس نماند
شاها وزرايي که امينان اميرند
بي وجه مرا
در
پي خود چند دوانند
ماننده آبي است که
در
راه بماند
مرسوم دعاگوي بفرما که برانند
در
دولت شاهي ابدالدهر بماني
تا دولت و شاهي ابدالدهر بمانند
شيران رايت تو هژبران رزم را
در
مرغزار معرکه به نخجير مي کنند
مقصود مقريان قماري دعاي توست
زان ناله ها که
در
شب و شبگير مي کنند
در
کار بنده خرد و بزرگ آنچه راستي است
تأخيرها نموده و تقصير مي کنند
در
آن مقام که بر ملک کار ملک افتد
گره بجز سر کلکت گره گشا نبود
در
آرزوي ثناي منند پادشهان
چرا جناب شما رغبت ثنا نبود
عنايتي است مرادم ز تو دگر سهل است
اگر بود زر من
در
ميانه يا نبود
بنده را غير
در
شاه دري ديگر نيست
قرض بايد که ز انعام شما باز دهد
اي جوانبختي که
در
ايام عدلت باد صبح
دختران غنچه را تعليم مستوري دهد
گر صباي روضه خلقت وزد
در
باديه
بعد از آن خار مغيلانش گل سوري دهد
در
طبيعت گر نهد از لفظ عذبت خاصيت
نيش زهر افشان عقرب نوش زنبوري دهد
سوار همت تو گوي جاه
در
ميدان
ببردي از خم چوگان چرخ بربايد
چو پاي صبر کشد
در
گليم درويشي
سحر تجرد او ترک آسمان سايد
اي وزيري که دلت همت اگر
در
بندد
گره عقده ز ابروي فلک بگشايد
در
زمان قلمت زهره ندارد بهرام
که زبان و لب شمشير به خون آلايد
دوش ماه از
در
خورشيد چراغي طلبيد
گفت پروانه دستوري او مي بايد
موکب عزم همايون تو لاينصرف است
فتح
در
موضع کسرش اگر آيد شايد
بر جهان سايه انصاف تو باقي بادا
تا جهان
در
کنف عدل تو مي آسايد
نماند
در
همه آفاق ذره اي که درو
ز آفتاب دلت پرتو عطا نرسيد
خدايگانا
در
غيبت آنچه فرمودي
به ما رسيد هماندم ولي به ما نرسيد
روز و شب کايشان دولالايند بر درگاه تو
در
سراي خويششان چون عنبر و کافور دار
در
پناه رايتت خلق جهان آسوده اند
رايت تو را الهي جاودان منصور دار
دوم که چون شمري بندگان مخلص را
مرا به اسم غلامي
در
آوري به شمار
تو آفتابي و ايشان چو ذره
در
نظرت
ز حالشان نظر تربيت دريغ مدار
ستارگان همه
در
گرد شند برگردون
گرفت نيست بران جمع جز که برمه و خور
پريرروز به حمام
در
فقيري را
به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور
نفاذ تير بيان تو
در
مجاري فکر
چو گوش هاي کمان کرده پرز زه لب تير
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسيم آب روان را کشيده
در
زنجير
کنون
در
آينه راي عالم آرايت
ببين که کار مرا چيست صورت تدبير
سرکشي
در
عشقبازي مي کني
رو که بر عاشق حرام است اين معاش
که
در
ايام دولت تو کسي
که دعاي تو باشد او را فرض
زين تحسر بماند
در
دندان
لب و دست نگين و تيغ دريغ
خلقت ز رشک
در
جگر مشک کرد خون
قهرت ز سهم از رخ مريخ برد رنگ
پيش ارباب زمان مي نروي از چه سبب
بهر قوتي که گزيرت نبود
در
همه حال
هميشه تا بود اقبال و مملکت بادا
در
تو قبله ملک و مقبل اقبال
صفحه قبل
1
...
1170
1171
1172
1173
1174
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن