نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
چون گرفتار آمدي
در
دام او
چون قفص اندر شدي ناکام او
پس سليمان گفت اي هدهد رواست
کز تو
در
اول قدح اين درد خاست
در
تو تا کافي بود از کافران
جاي گند و شهوتي چون کاف ران
بد عمر را نام اينجا بت پرست
ليک مؤمن بود نامش
در
الست
باغبان را خار چون
در
پاي رفت
دزد فرصت يافت کالا برد تفت
من اگر دامي نبينم گاه حکم
من نه تنها جاهلم
در
راه حکم
بانگ هر چيزي رساند زو خبر
تا بداني بانگ خر از بانگ
در
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من
در
دل نشان
در
من آمد آنک دست و پا برد
رنگ رو و قوت و سيما برد
در
من آمد آنک از وي گشت مات
آدمي و جانور جامد نبات
ماه کو افزود ز اختر
در
جمال
شد ز رنج دق او همچون خيال
اين زمين با سکون با ادب
اندر آرد زلزله ش
در
لرز تب
آب خوش کو روح را همشيره شد
در
غديري زرد و تلخ و تيره شد
آتشي کو باد دارد
در
بروت
هم يکي بادي برو خواند يموت
اين عجب نبود که ميش از گرگ جست
اين عجب کين ميش دل
در
گرگ بست
قعر چه بگزيد هر که عاقلست
زانک
در
خلوت صفاهاي دلست
گفت پيش آ زخمم او را قاهرست
تو ببين کان شير
در
چه حاضرست
چونک شير اندر بر خويشش کشيد
در
پناه شير تا چه مي دويد
شير عکس خويش ديد از آب تفت
شکل شيري
در
برش خرگوش زفت
چونک خصم خويش را
در
آب ديد
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهيد
شير خود را ديد
در
چه وز غلو
خويش را نشناخت آن دم از عدو
اي بسا ظلمي که بيني
در
کسان
خوي تو باشد دريشان اي فلان
در
خود آن بد را نمي بيني عيان
ورنه دشمن بوديي خود را بجان
شير را
در
قعر پيدا شد که بود
نقش او آنکش دگر کس مي نمود
چون که تو ينظر بنار الله بدي
در
بدي از نيکوي غافل شدي
آب دريا جمله
در
فرمان تست
آب و آتش اي خداوند آن تست
اين طلب
در
ما هم از ايجاد تست
رستن از بيداد يا رب داد تست
شير را چون ديد
در
چه کشته زار
چرخ مي زد شادمان تا مرغزار
در
هواي عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بي نقصان شوند
چشمان
در
رقص و جانها خود مپرس
وانک گرد جان از آنها خود مپرس
شير را خرگوش
در
زندان نشاند
ننگ شيري کو ز خرگوشي بماند
اي تو شيري
در
تک اين چاه فرد
نقش چون خرگوش خونت ريخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا
در
چرا
تو بقعر اين چه چون و چرا
جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب
در
ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعي
در
ميان
سجده آوردند و گفتندش که هان
راند حق اين آب را
در
جوي تو
آفرين بر دست و بر بازوي تو
گفت تاييد خدا بد اي مهان
ورنه خرگوشي کي باشد
در
جهان
ترک اين شرب ار بگويي يک دو روز
در
کني اندر شراب خلد پوز
اي شهان کشتيم ما خصم برون
ماند خصمي زو بتر
در
اندرون
هفت دريا را
در
آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق سوز
عالمي را لقمه کرد و
در
کشيد
معده اش نعره زنان هل من مزيد
در
کمان ننهند الا تير راست
اين کمان را بازگون کژ تيرهاست
تا عمر آمد ز قيصر يک رسول
در
مدينه از بيابان نغول
اي برادر چون ببيني قصر او
چونک
در
چشم دلت رستست مو
رو و سر
در
جامه ها پيچيده ايد
لاجرم با ديده و ناديده ايد
چون رسول روم اين الفاظ تر
در
سماع آورد شد مشتاق تر
آمد او آنجا و از دور ايستاد
مر عمر را ديد و
در
لرز اوفتاد
رفته ام
در
بيشه شير و پلنگ
روي من زيشان نگردانيد رنگ
بس شدستم
در
مصاف و کارزار
همچو شير آن دم که باشد کارزار
لاتخافوا هست نزل خايفان
هست
در
خور از براي خايف آن
مرغ بي اندازه چون شد
در
قفص
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
باز بر موجود افسوني چو خواند
زو دو اسپه
در
عدم موجود راند
گفت
در
گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقيق کانش کرد
در
تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
گر نخواهي
در
تردد هوش جان
کم فشار اين پنبه اندر گوش جان
جبر را ايشان شناسند اي پسر
که خدا بگشادشان
در
دل بصر
تو مگو کين مايه بيرون خون بود
چون رود
در
ناف مشکي چون شود
تو مگو کين مس برون بد محتقر
در
دل اکسير چون گيرد گهر
اختيار و جبر
در
تو بد خيال
چون دريشان رفت شد نور جلال
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان
در
انشق القمر
در
گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش اي آدم نه من
آفريدم
در
تو آن جرم و محن
بحث عقلي گر
در
و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
چون عمر از عقل آمد سوي جان
بوالحکم بوجهل شد
در
حکم آن
آب صافي
در
گلي پنهان شده
جان صافي بسته ابدان شده
از براي فايده اين کرده اي
تو که خود از فايده
در
پرده اي
تو که جزوي کار تو با فايده ست
پس چرا
در
طعن کل آري تو دست
سرکه را گر راه بايد
در
جگر
گو بشو سرکنگبين او از شکر
سنگ سرمه چونک شد
در
ديدگان
گشت بينايي شد آنجا ديدبان
اي خنک آن مرد کز خود رسته شد
در
وجود زنده اي پيوسته شد
ور پذيرايي چو بر خواني قصص
مرغ جانت تنگ آيد
در
قفص
که اشتهار خلق بند محکمست
در
ره اين از بند آهن کي کمست
بود بازرگان و او را طوطيي
در
قفص محبوس زيبا طوطيي
کان فلان طوطي که مشتاق شماست
از قضاي آسمان
در
حبس ماست
اين روا باشد که من
در
بند سخت
گه شما بر سبزه گاهي بر درخت
اين چنين باشد وفاي دوستان
من درين حبس و شما
در
گلستان
والله ار زين خار
در
بستان شوم
همچو بلبل زين سبب نالان شوم
شد پشيمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم
در
هلاک جانور
جانها
در
اصل خود عيسي دمند
يک زمان زخمند و گاهي مرهمند
چون نه اي سباح و نه دريايي
در
ميفکن خويش از خودراييي
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او
در
کارها دست خداست
جهل آيد پيش او دانش شود
جهل شد علمي که
در
منکر رود
ساحران
در
عهد فرعون لعين
چون مري کردند با موسي بکين
کر اصلي کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کي کند
در
نطق جوش
زين سخن گر نيستي بيگانه اي
دلق و اشکي گير
در
ويرانه اي
فعل را
در
غيب اثرها زادنيست
و آن مواليدش بحکم خلق نيست
روز دلها را از آن پر مي کند
آن صدفها را پر از
در
مي کند
پيشه و فرهنگ تو آيد به تو
تا
در
اسباب بگشايد به تو
در
نهان جان از تو افغان مي کند
گرچه هر چه گوييش آن مي کند
نک بپرانيده اي مرغ مرا
در
چراگاه ستم کم کن چرا
از کبد فارغ بدم با روي تو
وز زبد صافي بدم
در
جوي تو
خوش نشين اي قافيه انديش من
قافيه دولت توي
در
پيش من
ما چه باشد
در
لغت اثبات و نفي
من نه اثباتم منم بي ذات و نفي
تا که شيريني ما از دو جهان
در
حجاب رو ترش باشد نهان
تا که
در
هر گوش نايد اين سخن
يک همي گويم ز صد سر لدن
جمله عالم زان غيور آمد که حق
برد
در
غيرت برين عالم سبق
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نيم
در
حلقه مستان او
ناخوش او خوش بود
در
جان من
جان فداي يار دل رنجان من
آستانه و صدر
در
معني کجاست
ما و من کو آن طرف کان يار ماست
اي که هر صبحي که از مشرق بتافت
همچو چشمه مشرقت
در
جوش يافت
صفحه قبل
1
...
1169
1170
1171
1172
1173
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن