نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
چو
در
دريا بسي ميکرد يارب
ز دريا ديد خشکي ليک
در
لب
منم چون موي تو
در
چين نشسته
تو
در
رومي کمر بر موي بسته
چو مويم،
در
غم آن موي مشکين
بمويي
در
نميايد ترا اين
چو مويي زان بچشمت
در
نيايم
که
در
چشم تو مويي مينمايم
چو مويم بي رخت افتاده
در
شست
بمانده همچو مويي
در
هم و پست
ز من تا مرگ مويي
در
ميانست
نگه کن
در
تنم کان موي آنست
اگر سر
در
کشم زان موي
در
چشم
سرمن باز بر چون موي بر چشم
فغان
در
بست و
در
فرياد آمد
فلک را خود ازان کي ياد آمد
در
آن شب فرخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ
در
کمر شد
منم
در
رنج و بيماري گرفتار
تنم
در
سختي و خواري گرفتار
چوني
در
عشق ان دلبر کمربست
بصد دل دل
در
آن تنگ شکر بست
بگفت اين و
در
ايوانش فرستاد
چو سروي
در
شبستانش فرستاد
بگل گفت ايدلم
در
تاب کرده
خرد را چشم تو
در
خواب کرده
چو صور صبح
در
دنيا دميدند
ز بستر خفتگان
در
ميرميدند
چو بانگ کوس
در
دشت اوفتادي
زمين چون چرخ
در
گشت اوفتادي
هزاهز
در
ميان لشکر افتاد
تو گفتي آتشي
در
کشور افتاد
بآخر هم بدين کردار يک ماه
بماند آن لشکر
در
مانده
در
راه
پس آنگه
در
نهاني
در
گشادند
بزوي آب خندق پل نهادند
نه چندان شور آنشب
در
جهان بود
که
در
روز قيامت بيش از ان بود
در
آخر گرچه بد کردار بودم
ولي با تو
در
اول يار بودم
کسي کو
در
غم جاه اوفتادست
زاوج چرخ
در
چاه اوفتادست
چو تو
در
خوردوپوش خويش ماني
زننگ خويش سر
در
پيش ماني
قدم
در
راه نه ايستادگي چيست
سفر
در
پيش گير افتادگي چيست
نکوتر آنکه ايشان هر دو باهم
بهم سازند
در
شادي و
در
غم
بالحان مطربان بلبل آهنگ
همه
در
وصف گل گفتند
در
چنگ
شه بيدار بوسي چند
در
وفت
بکام خود ميان کار
در
رفت
در
آنشب سخت طوفاني خوش افتاد
که
در
هم گشت آب و آتش و باد
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه
در
ده خلق و نه
در
دار ديار
جهان
در
فربهي و
در
گدازت
فراغت داد از آز و نيازت
نه دل
در
سينه و نه عقل برجاي
نه مقنع بر سرو نه کفش
در
پاي
کنون از حلقه بيرونم نهادي
شدي
در
خاک و
در
خونم نهادي
اگر
در
زندگي
در
خاک و افلاک
تواني گشت خاک، آنجا رسي پاک
سعيدي، گر تو
در
افلاک ماني
شقي باشي اگر
در
خاک ماني
تنت مرد و تو دل
در
خويش داري
نداري برگ وره
در
پيش داري
تو هم گردش بسي
در
پيش داري
چه ميگويم که هم
در
خويش داري
چرا
در
عالمي دل بسته داري
کز و غم
در
غمي پيوسته داري
چو
در
جان کندني اي مانده
در
دام
منه جان کندنت رازيستن نام
چو
در
دنيا نمي گنجي تو از خويش
چگونه
در
لحد گنجي بينديش
چه جويي
در
زر و نعمت رياست
که هر دو هست
در
عقبي نجاست
زبان
در
فشان تو مريزاد
بجز
در
از زبان تو مريزاد
چو ضد
در
ضد ببيني تو
در
آغاز
بداني قدر جسم خويشتن باز
اگر
در
عافيت اي مور
در
طاس
بشب آري تو قدر روز بشناس
درون خاک او شمعي بر افروز
که نه
در
شب فرو ميرد نه
در
روز
مختار نامه عطار
در
راه تو، صد هزار عالم، گردي
در
کوي تو، صد هزارآدم، خاکي
اي هشت بهشت، يک نثار
در
تو
وي هفت سپهر، پرده دار
در
تو
در
هر دو جهان هر گل وصفت که شکفت
در
وادي توحيد تو يک خاربن است
اي غير تو
در
همه جهان موئي نه
جز روي تو
در
همه جهان روئي نه
اسرار تو
در
حروف نتواند بود
واعداد تو
در
الوف نتواند بود
هم
در
بر خود خواندگان داري تو
هم از
در
خود راندگان داري تو
اي گم شده ديوانه و عاقل،
در
تو
سر رشته ذره ذره حاصل،
در
تو
من خاک
در
توام، که خاک
در
تو
يک ذره به صد هزار جان بيش ارزد
در
راه تو جمله قدمها برسيد
تا هيچکسي
در
تو رسد يا نرسد
بي ياد تو دل چو سايه
در
خورشيد است
با ياد تو
در
نهايت اميد است
اي
در
هر دم دو صد جهان پرچاره
در
وادي جست و جوي تو آواره
جاروب
در
تو از محاسن کردم
تا
در
دوزخ موي کشانم نبري
نه
در
بتري نه
در
بهي مي ميرم
نه مبتدي و نه منتهي مي ميرم
صدري که ز هر دو کون،
در
بيشي بود
در
حضرت حق غرقه بي خويشي بود
آن حسن که
در
پرده غيبست نهان
وز پرتو اوست حسن
در
هر دو جهان
هر بيداري که
در
همه عالم هست
در
پرتو او خواب نمايد جمله
در
هر يک جزو فرض کن بسياري
تا
در
دل خود عالم کل يابي باز
در
يک صورت اگر نمي ياري ديد
پس
در
همه صورتي همي بين و خموش
در
حضرت حق، جمله ادب بايد بود
تا جان باقي ست،
در
طلب بايد بود
در
بند خيال غير يک ذره مباش
در
بحر ز خويش گم شو و قطره مباش
صد قرن اگر گام زني
در
ره او
چون
در
نگري نخستمين گام بود
آن سالک گرم رو که
در
شيب و فراز
چون شمع فرو گداخت
در
سوز وگداز
چون
در
نگريست پرده غيب بديد
يک ذره خيال غير
در
جان نگذاشت
در
قعر دل خود سفرم مي بايد
در
عالم کل يک نظرم مي بايد
عمري به اميد
در
طلب بنشستيم
در
فکرت کار روز و شب بنشستيم
راهي که
در
او هزار هشيار بسوخت
در
مستي خويش و بيخودي بسپرديم
در
عشق دل من چو پريشاني گشت
در
پاي آمد بي سر و ساماني گشت
روزي دو سه خانه
در
عدم بايد داشت
روزي دو سه
در
وجود هم بايد داشت
وان سيمرغي که عرش
در
سايه اوست
ما
در
پس کوه قاف قدرت ديديم
در
دريايي که آنست
در
سينه ما
جان رفته و تن بر سر آب افتاده
در
هر قدمي هزار عالم طي کرد
در
هر نفسي هزار فرسنگ برفت
عمري بزدم اين
در
و چون بگشادند
من خود ز درون،
در
برون مي زده ام
هر گاه که
در
پرده راز آيم من
در
گرد دو کون پرده ساز آيم من
ماييم بدين پرده بيروني
در
هر لحظه به صد گام دگرگوني
در
اکنون به جهان به جامه خوني
در
رفتيم به قعر بحر بي چوني
در
در
حلقه نيست هست چون زنجيري
در
هم افتاده وانچه افتاده منم
آن مرغ عجب
در
آشيان کي گنجد
وان ماه زمين
در
آسمان کي گنجد
آن دانه که
در
دل زمين افکندند
گر شاخ زند
در
دو جهان کي گنجد
گر درگه ما بسته شود
در
ره عشق
در
هر گامي هزار درگه داريم
در
محو دلم ز خويشتن ماند باز
در
توحيدم حجاب افتد آغاز
چندن که تو
در
خويش به عمري بروي
در
بي خويشي به يک نفس ما برويم
در
چشم تو صد هزار مهره ست، ولي
چون
در
نگري حقه تهي افتاده است
گر
در
هيچي مايه شادي و بقاست
ور
در
همه اي قاعده درد و بلاست
دلشاد مشو ز وصل اگر
در
طربي
دل تنگ مکن زهجر اگر
در
تعبي
تا چند به خود
در
نگري چنديني
در
هستي خود رنج بري چنديني
از پس منشين يکدم و
در
پيش مباش
در
بند رضاي نفس بد کيش مباش
چون مي نرسد به سرافرازي تو دست
سر
در
پايت به خواب
در
خواهم شد
عمري شب و روز
در
تفکر بوديم
سر گشته
در
آمديم و حيران رفتيم
سرگشته
در
اين دايره بي
در
و بام
ناآمده برقرار و نارفته به کام
گر جام جهان نماي مي جويي تو
در
صندوقي نهاده
در
سينه تست
دل را که هزار باره
در
خون کشمش
وقت است که
در
خطه بيچون کشمش
چون ذره ناچيز بود
در
سايه
چون کودک يک روزه بود
در
خورشيد
در
پرده کژ چند دوي از چپ و راست
در
پرده دل نشين که راهت آنجاست
هر خاصيت که
در
دو عالم نقد است
در
جوهر تو زان همه انموداري ست
امروز چنانکه جانت
در
جسم گم است
فردا جسم تو گم شود
در
جانت
هر روز، هزار ساله ره
در
خود رفت
تا
در
پس پرده خويش را باز شناخت
جانهاست
در
آن جهان بر انبار زده
تن هاست درين بر
در
و ديوار زده
صفحه قبل
1
...
115
116
117
118
119
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن