167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • چو در دريا بسي ميکرد يارب
    ز دريا ديد خشکي ليک در لب
  • منم چون موي تو در چين نشسته
    تو در رومي کمر بر موي بسته
  • چو مويم، در غم آن موي مشکين
    بمويي در نميايد ترا اين
  • چو مويي زان بچشمت در نيايم
    که در چشم تو مويي مينمايم
  • چو مويم بي رخت افتاده در شست
    بمانده همچو مويي در هم و پست
  • ز من تا مرگ مويي در ميانست
    نگه کن در تنم کان موي آنست
  • اگر سر در کشم زان موي در چشم
    سرمن باز بر چون موي بر چشم
  • فغان در بست و در فرياد آمد
    فلک را خود ازان کي ياد آمد
  • در آن شب فرخ از بنگه بدر شد
    بره صد بار با سگ در کمر شد
  • منم در رنج و بيماري گرفتار
    تنم در سختي و خواري گرفتار
  • چوني در عشق ان دلبر کمربست
    بصد دل دل در آن تنگ شکر بست
  • بگفت اين و در ايوانش فرستاد
    چو سروي در شبستانش فرستاد
  • بگل گفت ايدلم در تاب کرده
    خرد را چشم تو در خواب کرده
  • چو صور صبح در دنيا دميدند
    ز بستر خفتگان در ميرميدند
  • چو بانگ کوس در دشت اوفتادي
    زمين چون چرخ در گشت اوفتادي
  • هزاهز در ميان لشکر افتاد
    تو گفتي آتشي در کشور افتاد
  • بآخر هم بدين کردار يک ماه
    بماند آن لشکر در مانده در راه
  • پس آنگه در نهاني در گشادند
    بزوي آب خندق پل نهادند
  • نه چندان شور آنشب در جهان بود
    که در روز قيامت بيش از ان بود
  • در آخر گرچه بد کردار بودم
    ولي با تو در اول يار بودم
  • کسي کو در غم جاه اوفتادست
    زاوج چرخ در چاه اوفتادست
  • چو تو در خوردوپوش خويش ماني
    زننگ خويش سر در پيش ماني
  • قدم در راه نه ايستادگي چيست
    سفر در پيش گير افتادگي چيست
  • نکوتر آنکه ايشان هر دو باهم
    بهم سازند در شادي و در غم
  • بالحان مطربان بلبل آهنگ
    همه در وصف گل گفتند در چنگ
  • شه بيدار بوسي چند در وفت
    بکام خود ميان کار در رفت
  • در آنشب سخت طوفاني خوش افتاد
    که در هم گشت آب و آتش و باد
  • شکر گشته شرنگ و گل شده خار
    نه در ده خلق و نه در دار ديار
  • جهان در فربهي و در گدازت
    فراغت داد از آز و نيازت
  • نه دل در سينه و نه عقل برجاي
    نه مقنع بر سرو نه کفش در پاي
  • کنون از حلقه بيرونم نهادي
    شدي در خاک و در خونم نهادي
  • اگر در زندگي در خاک و افلاک
    تواني گشت خاک، آنجا رسي پاک
  • سعيدي، گر تو در افلاک ماني
    شقي باشي اگر در خاک ماني
  • تنت مرد و تو دل در خويش داري
    نداري برگ وره در پيش داري
  • تو هم گردش بسي در پيش داري
    چه ميگويم که هم در خويش داري
  • چرا در عالمي دل بسته داري
    کز و غم در غمي پيوسته داري
  • چو در جان کندني اي مانده در دام
    منه جان کندنت رازيستن نام
  • چو در دنيا نمي گنجي تو از خويش
    چگونه در لحد گنجي بينديش
  • چه جويي در زر و نعمت رياست
    که هر دو هست در عقبي نجاست
  • زبان در فشان تو مريزاد
    بجز در از زبان تو مريزاد
  • چو ضد در ضد ببيني تو در آغاز
    بداني قدر جسم خويشتن باز
  • اگر در عافيت اي مور در طاس
    بشب آري تو قدر روز بشناس
  • درون خاک او شمعي بر افروز
    که نه در شب فرو ميرد نه در روز
  • مختار نامه عطار

  • در راه تو، صد هزار عالم، گردي
    در کوي تو، صد هزارآدم، خاکي
  • اي هشت بهشت، يک نثار در تو
    وي هفت سپهر، پرده دار در تو
  • در هر دو جهان هر گل وصفت که شکفت
    در وادي توحيد تو يک خاربن است
  • اي غير تو در همه جهان موئي نه
    جز روي تو در همه جهان روئي نه
  • اسرار تو در حروف نتواند بود
    واعداد تو در الوف نتواند بود
  • هم در بر خود خواندگان داري تو
    هم از در خود راندگان داري تو
  • اي گم شده ديوانه و عاقل، در تو
    سر رشته ذره ذره حاصل، در تو
  • من خاک در توام، که خاک در تو
    يک ذره به صد هزار جان بيش ارزد
  • در راه تو جمله قدمها برسيد
    تا هيچکسي در تو رسد يا نرسد
  • بي ياد تو دل چو سايه در خورشيد است
    با ياد تو در نهايت اميد است
  • اي در هر دم دو صد جهان پرچاره
    در وادي جست و جوي تو آواره
  • جاروب در تو از محاسن کردم
    تا در دوزخ موي کشانم نبري
  • نه در بتري نه در بهي مي ميرم
    نه مبتدي و نه منتهي مي ميرم
  • صدري که ز هر دو کون، در بيشي بود
    در حضرت حق غرقه بي خويشي بود
  • آن حسن که در پرده غيبست نهان
    وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان
  • هر بيداري که در همه عالم هست
    در پرتو او خواب نمايد جمله
  • در هر يک جزو فرض کن بسياري
    تا در دل خود عالم کل يابي باز
  • در يک صورت اگر نمي ياري ديد
    پس در همه صورتي همي بين و خموش
  • در حضرت حق، جمله ادب بايد بود
    تا جان باقي ست، در طلب بايد بود
  • در بند خيال غير يک ذره مباش
    در بحر ز خويش گم شو و قطره مباش
  • صد قرن اگر گام زني در ره او
    چون در نگري نخستمين گام بود
  • آن سالک گرم رو که در شيب و فراز
    چون شمع فرو گداخت در سوز وگداز
  • چون در نگريست پرده غيب بديد
    يک ذره خيال غير در جان نگذاشت
  • در قعر دل خود سفرم مي بايد
    در عالم کل يک نظرم مي بايد
  • عمري به اميد در طلب بنشستيم
    در فکرت کار روز و شب بنشستيم
  • راهي که در او هزار هشيار بسوخت
    در مستي خويش و بيخودي بسپرديم
  • در عشق دل من چو پريشاني گشت
    در پاي آمد بي سر و ساماني گشت
  • روزي دو سه خانه در عدم بايد داشت
    روزي دو سه در وجود هم بايد داشت
  • وان سيمرغي که عرش در سايه اوست
    ما در پس کوه قاف قدرت ديديم
  • در دريايي که آنست در سينه ما
    جان رفته و تن بر سر آب افتاده
  • در هر قدمي هزار عالم طي کرد
    در هر نفسي هزار فرسنگ برفت
  • عمري بزدم اين در و چون بگشادند
    من خود ز درون، در برون مي زده ام
  • هر گاه که در پرده راز آيم من
    در گرد دو کون پرده ساز آيم من
  • ماييم بدين پرده بيروني در
    هر لحظه به صد گام دگرگوني در
  • اکنون به جهان به جامه خوني در
    رفتيم به قعر بحر بي چوني در
  • در حلقه نيست هست چون زنجيري
    در هم افتاده وانچه افتاده منم
  • آن مرغ عجب در آشيان کي گنجد
    وان ماه زمين در آسمان کي گنجد
  • آن دانه که در دل زمين افکندند
    گر شاخ زند در دو جهان کي گنجد
  • گر درگه ما بسته شود در ره عشق
    در هر گامي هزار درگه داريم
  • در محو دلم ز خويشتن ماند باز
    در توحيدم حجاب افتد آغاز
  • چندن که تو در خويش به عمري بروي
    در بي خويشي به يک نفس ما برويم
  • در چشم تو صد هزار مهره ست، ولي
    چون در نگري حقه تهي افتاده است
  • گر در هيچي مايه شادي و بقاست
    ور در همه اي قاعده درد و بلاست
  • دلشاد مشو ز وصل اگر در طربي
    دل تنگ مکن زهجر اگر در تعبي
  • تا چند به خود در نگري چنديني
    در هستي خود رنج بري چنديني
  • از پس منشين يکدم و در پيش مباش
    در بند رضاي نفس بد کيش مباش
  • چون مي نرسد به سرافرازي تو دست
    سر در پايت به خواب در خواهم شد
  • عمري شب و روز در تفکر بوديم
    سر گشته در آمديم و حيران رفتيم
  • سرگشته در اين دايره بي در و بام
    ناآمده برقرار و نارفته به کام
  • گر جام جهان نماي مي جويي تو
    در صندوقي نهاده در سينه تست
  • دل را که هزار باره در خون کشمش
    وقت است که در خطه بيچون کشمش
  • چون ذره ناچيز بود در سايه
    چون کودک يک روزه بود در خورشيد
  • در پرده کژ چند دوي از چپ و راست
    در پرده دل نشين که راهت آنجاست
  • هر خاصيت که در دو عالم نقد است
    در جوهر تو زان همه انموداري ست
  • امروز چنانکه جانت در جسم گم است
    فردا جسم تو گم شود در جانت
  • هر روز، هزار ساله ره در خود رفت
    تا در پس پرده خويش را باز شناخت
  • جانهاست در آن جهان بر انبار زده
    تن هاست درين بر در و ديوار زده