نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
خود غريبي
در
جهان چون شمس نيست
شمس جان باقئي کش امس نيست
شمس
در
خارج اگر چه هست فرد
مي توان هم مثل او تصوير کرد
چون حديث روي شمس الدين رسيد
شمس چارم آسمان سر
در
کشيد
گفتمش پوشيده خوشتر سر يار
خود تو
در
ضمن حکايت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آيد
در
حديث ديگران
گفتم ار عريان شود او
در
عيان
نه تو ماني نه کنارت نه ميان
چون کسي را خار
در
پايش جهد
پاي خود را بر سر زانو نهد
خار
در
دل گر بديدي هر خسي
دست کي بودي غمان را بر کسي
تا که نبض از نام کي گردد جهان
او بود مقصود جانش
در
جهان
گفت چون بيرون شدي از شهر خويش
در
کدامين شهر بودستي تو بيش
نام شهري گفت و زان هم
در
گذشت
رنگ روي و نبض او ديگر نگشت
گفت کوي او کدامست
در
گذر
او سر پل گفت و کوي غاتفر
گفت دانستم که رنجت چيست زود
در
خلاصت سحرها خواهم نمود
اندر آمد شادمان
در
راه مرد
بي خبر کان شاه قصد جانش کرد
در
خيالش ملک و عز و مهتري
گفت عزرائيل رو آري بري
تا کنيزک
در
وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
چون ز رنجوري جمال او نماند
جان دختر
در
وبال او نماند
چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک
در
دل او سرد شد
اين بگفت و رفت
در
دم زير خاک
آن کنيزک شد ز عشق و رنج پاک
آن پسر را کش خضر ببريد حلق
سر آن را
در
نيابد عام خلق
تو گمان بردي که کرد آلودگي
در
صفا غش کي هلد پالودگي
گر نديدي سود او
در
قهر او
کي شدي آن لطف مطلق قهرجو
نيم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ
در
وهمت نيايد آن دهد
کار پاکان را قياس از خود مگير
گر چه ماند
در
نبشتن شير و شير
آن منافق با موافق
در
نماز
از پي استيزه آيد نه نياز
گر منافق خوانيش اين نام دون
همچو کزدم مي خلد
در
اندرون
گرنه اين نام اشتقاق دوزخست
پس چرا
در
وي مذاق دوزخست
زر قلب و زر نيکو
در
عيار
بي محک هرگز نداني ز اعتبار
هر که را
در
جان خدا بنهد محک
هر يقين را باز داند او ز شک
بود شاهي
در
جهودان ظلم ساز
دشمن عيسي و نصراني گداز
شاه احول کرد
در
راه خدا
آن دو دمساز خدايي را جدا
گفت اي استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو يک را
در
شکن
تا نماند
در
جهان نصرانيي
ني هويدا دين و نه پنهانيي
گفت اي شه گوش و دستم را ببر
بيني ام بشکاف و لب
در
حکم مر
بعد از آن
در
زيردار آور مرا
تا بخواهد يک شفاعت گر مرا
آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا
در
اندازم دريشان شر و شور
گفت گفت تو چو
در
نان سوزنست
از دل من تا دل تو روزنست
راند او را جانب نصرانيان
کرد
در
دعوت شروع او بعد از آن
او به ظاهر واعظ احکام بود
ليک
در
باطن صفير و دام بود
مي نينديشيم آخر ما بهوش
کين خلل
در
گندمست از مکر موش
اول اي جان دفع شر موش کن
وانگهان
در
جمع گندم جوش کن
گر نه موشي دزد
در
انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
ليک
در
ظلمت يکي دزدي نهان
مي نهد انگشت بر استارگان
گر هزاران دام باشد
در
قدم
چون تو با مايي نباشد هيچ غم
خفته از احوال دنيا روز و شب
چون قلم
در
پنجه تقليب رب
آنک او پنجه نبيند
در
رقم
فعل پندارد بجنبش از قلم
شمه اي زين حال عارف وا نمود
عقل را هم خواب حسي
در
ربود
فالق الاصباح اسرافيل وار
جمله را
در
صورت آرد زان ديار
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش
در
زير بار
يار با او غار با او
در
سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود
هر که بيدارست او
در
خواب تر
هست بيداريش از خوابش بتر
چون بحق بيدار نبود جان ما
هست بيداري چو
در
بندان ما
چونک تخم نسل را
در
شوره ريخت
او به خويش آمد خيال از وي گريخت
ترکش عمرش تهي شد عمر رفت
از دويدن
در
شکار سايه تفت
دامن او گير زوتر بي گمان
تا رهي
در
دامن آخر زمان
عقبه اي زين صعب تر
در
راه نيست
اي خنک آنکش حسد همراه نيست
بر اميد آنک از نيش حسد
زهر او
در
جان مسکينان رسد
ناصح دين گشته آن کافر وزير
کرده او از مکر
در
گوزينه سير
نکته ها مي گفت او آميخته
در
جلاب قند زهري ريخته
ظاهرش مي گفت
در
ره چست شو
وز اثر مي گفت جان را سست شو
برق اگر نوري نمايد
در
نظر
ليک هست از خاصيت دزد بصر
هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او
در
گردن او طوق بود
مدتي شش سال
در
هجران شاه
شد وزير اتباع عيسي را پناه
در
ميان شاه و او پيغامها
شاه را پنهان بدو آرامها
گفت اينک اندر آن کارم شها
کافکنم
در
دين عيسي فتنه ها
پيش او
در
وقت و ساعت هر امير
جان بدادي گر بدو گفتي بمير
در
يکي راه رياضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
در
يکي گفته رياضت سود نيست
اندرين ره مخلصي جز جود نيست
در
يکي گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل جز که تسليم تمام
در
غم و راحت همه مکرست و دام
در
يکي گفته که واجب خدمتست
ور نه انديشه توکل تهمتست
در
يکي گفته که امر و نهيهاست
بهر کردن نيست شرح عجز ماست
در
يکي گفته که عجز خود مبين
کفر نعمت کردنست آن عجز هين
در
يکي گفته مکش اين شمع را
کين نظر چون شمع آمد جمع را
در
يکي گفته بکش باکي مدار
تا عوض بيني نظر را صد هزار
در
يکي گفته که بگذار آن خود
کان قبول طبع تو ردست و بد
در
يکي گفته ميسر آن بود
که حيات دل غذاي جان بود
در
يکي گفته که استا هم توي
زانک استا را شناسا هم توي
در
يکي گفته که اين جمله يکيست
هر که او دو بيند احول مردکيست
در
يکي گفته که صد يک چون بود
اين کي انديشد مگر مجنون بود
تا ز زهر و از شکر
در
نگذري
کي تو از گلزار وحدت بو بري
کيست ماهي چيست دريا
در
مثل
تا بدان ماند ملک عز و جل
صد هزاران بحر و ماهي
در
وجود
سجده آرد پيش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر
در
افشان شده
خاک امين و هر چه
در
وي کاشتي
بي خيانت جنس آن برداشتي
جان و دل را طاقت آن جوش نيست
با که گويم
در
جهان يک گوش نيست
صد چو عالم
در
نظر پيدا کند
چونک چشمت را به خود بينا کند
صد هزاران نيزه فرعون را
در
شکست از موسي با يک عصا
روح مي بردت سوي چرخ برين
سوي آب و گل شدي
در
اسفلين
مکر ديگر آن وزير از خود ببست
وعظ را بگذاشت و
در
خلوت نشست
لابه و زاري همي کردند و او
از رياضت گشته
در
خلوت دوتو
جمله
در
خشکي چو ماهي مي طپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند
اي که چون تو
در
زمانه نيست کس
الله الله خلق را فرياد رس
سير جسم خشک بر خشکي فتاد
سير جان پا
در
دل دريا نهاد
منگر اندر ما مکن
در
ما نظر
اندر اکرام و سخاي خود نگر
نقش باشد پيش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک
در
شکم
دست نه تا دست جنباند به دفع
نطق نه تا دم زند
در
ضر و نفع
ور تو گويي غافلست از جبر او
ماه حق پنهان کند
در
ابر رو
هست اين را خوش جواب ار بشنوي
بگذري از کفر و
در
دين بگروي
بسته
در
زنجير چون شادي کند
کي اسير حبس آزادي کند
صفحه قبل
1
...
1167
1168
1169
1170
1171
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن