167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • من هيچ اگر ندارم، زان نيست هيچ ننگم
    بس نيست اينکه در سر، سوداي يار دارم
  • مي رود در لب چون آب حياتت سخنم
    چه عجب باشد اگر من سخني تر دارم؟
  • گفته اي در قدم من گهر انداز به چشم
    اينک از بهر قدمهاي تو گوهر دارم
  • از دست رقيبان نروم، ور برود سر
    من خاک در دوست به دشمن نگذارم
  • بر خاک درش ميرم و چون خاک شوم من
    زان در نتوانند برانگيخت غبارم
  • در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم
    و آن دم که به يادت نزنم دم نشمارم
  • در نامه همه شرح فراق تو، نويسم
    بر ديده همه نقش خيال تو نگارم
  • چشمان سياه تو به اول نظرم مست
    کردند و بکشتند در آخر به خمارم
  • هست سوداي ورع در سر سلمان ليکن
    حلقه زلف بتان مي شکند بازارم
  • در مقامي که شهيدان غمت را طلبند
    من به خون غرقه کفن رقص کنان برخيزم
  • در ميان من و تو هيچ نماندست حجاب
    ور حجابي است بگو تا زميان برخيزم
  • چنان بر صورت شيرين من بيچاره مفتونم
    که در خاطر نمي گنجد خيال ملک پرويزم
  • نه جاي آنکه در کوي وصال يار بنشينم
    نه پاي آنکه از دست فراق يار بگريزم
  • ز چندين گفته سلمان يکي در گوش کن باري
    نه از گوهر کمست آخر سخنهاي دلاويزم
  • گر چه دلم شکستي، در زلف خويش بستي
    مرغ شکسته بالم ليکن خجسته فالم
  • تو مي روي و برآنم که در پي تو برانم
    وليک گردش گردون گرفته است عنانم
  • مرا ز پاي در آورد دستبرد فراقت
    به سر به خدمتت آيم به پاي اگر نتوانم
  • گر امشب صبحدم سردي کند در مجلس گرمم
    به آه سينه برخيزم چراغ صبح بنشانم
  • نه پاي عزم و نه جاي نشست در منزل
    بمانده ام ره بيرون شدن نمي دانم
  • در رسنهاي دو زلف کافرت پيچيده ام
    غازيم غازي، به جان خويش بازي مي کنم
  • جان قلبم لايق بازار سوداي تو نيست
    لاجرم در بوته دل جان گدازي مي کنم
  • من خراب مسجد و افتاده سجاده ام
    مي روم باشد که خود را در خرابات افکنم
  • ساقي دوران هر آن خون کز گلوي شيشه ريخت
    گر بجويي بازيابي خون او در گردنم
  • گر به دوزخ بگذرم کوي مغان باشد رهم
    ور به جنت در شوم ميخانه باشد مسکنم
  • بر نواي ناله مستانه ام هر آفتاب
    زهره همچون ذره رقصد در هواي روزنم
  • در درونم بجز از دوست دگر چيزي نيست
    يوسفم اوست من آلوده به خون پيرهنم
  • جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
    يا سر چيست که در پاي عزيزش فکنم؟
  • هميشه نرگس مست تو را بيمار مي بينم
    ولي در عين بيماريش مردمدار مي بينم
  • در مسلماني روا باشد که خود يکبارگي
    من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
  • افکنده ايم بار سر از دوش در رهت
    خود را بدين طريق سبکبار کرده ايم
  • در حضور ما نمي گنجد گراني جز قدح
    راستي ما از حضور اين گران آسوده ايم
  • چند گويند رقيبان به غريبان فقير
    که گدايان برويد از در ما، هان رفتيم
  • ما چو آب گذران در قدم سرو سهي
    سر نهاديم خروشنده و گريان رفتيم
  • در راه غمت کرده ز سر پاي بپويم
    ور دست دهد، ترک سر و پاي بگويم
  • در بحر غم عشق که پاياب ندارد
    غوصي کنم آن گوهر ناياب بجويم
  • در گوشه هاي چشمت جان جاي کرد جانا
    زيرا نيافت بهتر زان گوشه هيچ جا جان
  • در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
    سلمان تنست و آنجا جاي دلست يا جان
  • مرا اي لعبت ساقي ز جام لعل شيرينت
    بده کامي که در تلخي سرآمد عمر ميخواران
  • بهر يک موي چون سلمان گرفتاريست در بندت
    گرفتارت کند ترسم، شبي آه گرفتاران
  • چون نمايد روي زيبا فتنه ها بيني درين
    درگشايد چشم جادو پرده ها يابي در آن
  • زلفت به سر اندازي، درباخت بسي سرها
    يا رب سرش آويزان، در پاي دل سلمان
  • چند کردن روي در مشتي پريشان همچو زلف
    زان سبب مجموع را خاطر پريشان داشتن
  • خيال خود همه بايد، ز سر به در کردن
    دگر به عالم سوداي او گذر کردن
  • به منزلي که نباشد حبيب اگر باشد
    سواد ديده نبايد، در آن نظر کردن
  • فرو مکش سخن موي در ميان اي دل!
    چه لازمست سخن را درازتر کردن
  • ندارم تاب سوداي کمند زلف مه رويان
    ولي اکنون چه تدبيرست چون افتاده در گردن
  • تا زلعل آتشين بر ما فشاند جرعه اي
    سالها خاک در خمار مي بايد شدن
  • گم کرده ايم خود را، راهي نماي مطرب!
    باشد مگر بدان ره، در خود توان رسيدن
  • مفتاح فتوح از در ميخانه طلب کن
    کام دو جهان از لب جانانه طلب کن
  • آن يار که در صومعه جستي و نديدي
    باشد که توان يافت به ميخانه طلب کن