167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اشعار منصور حلاج

  • چون تو اظهار خويشتن کردي
    در دل خسته نقش بست از تو
  • در قيود صور مباش حسين
    تا رسد سر اين سخن بظهور
  • تا تو خورشيدوش همي تابي
    ما چو ذرات در هواي توايم
  • قاصريم از اداي شکر هنوز
    روز و شب گر چه در ثناي توايم
  • کي بساحل رسد دلم هيهات
    در چنين بحر بي کرانه عشق
  • گر چه در پرده هاي شکل و صور
    دوست مستور چون هيولا شد
  • چون در آن آستانه ره يابند
    آستين بر دو عالم افشانند
  • دل ز غيرت بغير او ندهند
    خود جز و در جهان نميدانند
  • در رخ ساقئي که ميداني
    سالها شد که مست و حيرانند
  • عقل بيگانه است در ره عشق
    شرح اين نکته آشنا داند
  • در بلا هر که سوزد و سازد
    حال اين زار مبتلا داند
  • هست احول کسي که در ره عشق
    عاشقان را ز حق جدا داند
  • هر که در راه عشق صادق نيست
    مطلع بر چنين دقايق نيست
  • بت بود غير دوست در ره عشق
    بت پرستيدن از تو لايق نيست
  • هر که يکذره غير مي بيند
    در ره عشق جز منافق نيست
  • بگذر از بار نامه هستي
    تا در آن بارگاه يابي بار
  • دفتر درد عشق را کافي ست
    در هدايه مجو روايت عشق
  • هيچ عاشق کنار دوست نيافت
    عشق تا در ميان نشد پيدا
  • تا جهان است فتنه اي چون عشق
    در زمين و زمان نشد پيدا
  • تا حسين از حديث عشق نگفت
    در بر اين و آن نشد پيدا
  • بفراقم مکش که در قدمت
    گر بميرم ز مردنم غم نيست
  • در بيان صفات خويش اي عشق
    هم تو برگو که تو بجاي مني
  • دل شوريده هر چه ميطلبيد
    دارد آن جمله در کنار امروز
  • در خرابات عشق هست حسين
    مست آن چشم پر خمار امروز
  • عشق در ملک دل چو سلطان شد
    شحنه عقل از ميانه بجست
  • چون گشادم سر جريده عشق
    در دلم نقش اين حديث به بست
  • اي ساقي اهل عشق برخيز
    در جام صفا مي وفا ريز
  • بر آتش ما بريز آبي
    هر دم چه دمي در آتش تيز
  • در ده قدحي ز باده عشق
    تا وا رهم از کتابخانه
  • شد غرق عرق گل اي سمنبر
    از شرم تو در گلابخانه
  • ايساقي اهل درد در ده
    زان مي که ز هستيم کند دور
  • آمد مي عشق باز در جوش
    اي رند بيا و باده مينوش
  • در ميکده با مهي که داني
    مينوش شراب و پند منيوش
  • با يار چو خلوتي گزيديم
    در بر رخ غير او به بستيم
  • خواهيم نشست در خرابات
    صد طعنه ز اهل زهد گو باش
  • بيگانه شدم ز خويش و ديدم
    در نقش وجود خويش نقاش
  • تو بنده خود شمار ما را
    هر چند که ما نه در شماريم
  • چون از پي جرعه اي از اين مي
    عمري است که ما در انتظاريم
  • عالم ز تو ظاهر است ليکن
    در عين ظهور خود نهاني
  • اي در يتيم از چه بحري
    وي لعل مذاب از چه کاني
  • الا اي گوهر بحر مصفا
    که در عالم توئي پنهان و پيدا
  • ز هر آئينه ديداري نمودي
    بهر چشمي در او کردي تماشا
  • جهان آسوده در کتم عدم بود
    برآوردي ز عالم شور و غوغا
  • وليکن عاشقان با ديده دوست
    جهان گم ديده در نور تجلا
  • منم معذور اي عشق ار بگويم
    چو چشمم گشت در نور تو بينا
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار
  • خزينه خانه اسم و صفت را
    چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
  • شهنشه را در اين جلباب صورت
    بوحدت هيچکس چون يار نشناخت
  • در اين عالم براي سلب روپوش
    ز عشق آوازه يغما درانداخت
  • حسين آن ديد و در ميدان معني
    سمند بادپا زينگونه ميتاخت
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار
  • کجا در چشم من آيند اغيار
    چو با عشق تو يار غار گشتم
  • چو حلقه پيش در خود را بمانده
    نديدم خلوت اسرار گشتم
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار
  • جهان را زندگي از تست زيرا
    همه عالم تن و در وي تو جاني
  • ز خود فاني شو اي دل در ره عشق
    که تا يابي بقاي جاوداني
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    و مافي الدار غيرالله ديار
  • بده امروز جام ديگر ايدوست
    که از دردي دردت در خمارم
  • مرا اي عشق برگير از ميانه
    که تا دلدار آيد در کنارم
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    و مافي الدار غيرالله ديار
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    و ما في الدار غيرالله ديار
  • قدم سازند از سر عاشقانت
    در آن راهي که پايانش تو باشي
  • خليل الله زاتش کي هراسد
    چو در آتش نگهبانش تو باشي
  • هميشه عاقبت محمود باشد
    در آن کاري که سامانش تو باشي
  • چو جانان خلوتي در جان گزيند
    دلا بايد که دربانش تو باشي
  • که در عالم نمي بينم بجز يار
    وما في الدار غيرالله ديار
  • در طريق وفا ز روي صفا
    جان کن ايثار اگر وفا داري
  • دفتر درد عشق را کافي است
    در هدايه از او روايت نيست
  • دامن عشق گير در ره دوست
    که جز او رهبر هدايت نيست
  • زان مصاحف که سر عشق در اوست
    سوره يوسفي يک آيت نيست
  • کي شناسي رموز ما اوحي
    گر در آيت ترا درايت نيست
  • هر دم از درد او بنال حسين
    در ره دوستي شکايت نيست
  • سينه مشکوة و دل زجاجه اوست
    نور عشق رخت در او مصباح
  • چون بدان بحر آشنا گشتي
    بکش از تن لباس در توئي
  • نه فلک را حباب بشمارم
    در چنين بحر بيکران که منم
  • بسته باشد هميشه راه فنا
    در چنين ملک جاودان که منم
  • اي معاني شناس نيست بديع
    گر بگويم در اين بيان که منم
  • هم تو در خود جمال ما بنگر
    که تو آئينه مصفائي
  • در مقاميکه نفي و اثباتست
    ما همه لاي محض و الا تو
  • مثنوي معنوي

  • کز نيستان تا مرا ببريده اند
    در نفيرم مرد و زن ناليده اند
  • در غم ما روزها بيگاه شد
    روزها با سوزها همراه شد
  • در نيابد حال پخته هيچ خام
    پس سخن کوتاه بايد والسلام
  • گر بريزي بحر را در کوزه اي
    چند گنجد قسمت يک روزه اي
  • کوزه چشم حريصان پر نشد
    تا صدف قانع نشد پر در نشد
  • جسم خاک از عشق بر افلاک شد
    کوه در رقص آمد و چالاک شد
  • بود شاهي در زماني پيش ازين
    ملک دنيا بودش و هم ملک دين
  • مرغ جانش در قفص چون مي طپيد
    داد مال و آن کنيزک را خريد
  • آن يکي خر داشت و پالانش نبود
    يافت پالان گرگ خر را در ربود
  • شه طبيبان جمع کرد از چپ و راست
    گفت جان هر دو در دست شماست
  • هر که درمان کرد مر جان مرا
    برد گنج و در و مرجان مرا
  • هر يکي از ما مسيح عالميست
    هر الم را در کف ما مرهميست
  • رفت در مسجد سوي محراب شد
    سجده گاه از اشک شه پر آب شد
  • چون به خويش آمد ز غرقاب فنا
    خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
  • آن خيالي که شه اندر خواب ديد
    در رخ مهمان همي آمد پديد
  • گفت معشوقم تو بودستي نه آن
    ليک کار از کار خيزد در جهان
  • بي ادب تنها نه خود را داشت بد
    بلک آتش در همه آفاق زد
  • مايده از آسمان در مي رسيد
    بي شري و بيع و بي گفت و شنيد
  • زان گدارويان ناديده ز آز
    آن در رحمت بريشان شد فراز
  • هر که بي باکي کند در راه دوست
    ره زن مردان شد و نامرد اوست
  • قصه رنجور و رنجوري بخواند
    بعد از آن در پيش رنجورش نشاند