نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
عاشق صورت توست آينه و اين صورت
هست
در
چهره آيينه چو خورشيد پديد
خواست تا شرح فراق تو نويسد سلمان
حال دل
در
قلم آمد ز قلم خون بچکيد
سايه صفت، با همه افتادگي
در
عقب وصل تو خواهم دويد
اثري کرد هوا
در
من و بيمار شدم
به دو چشمش که علاج من بيمار کنيد
در
رخش آنچه من اي مدعيان مي بينم
گر ببينيد شما، همچو ني اقرار کنيد
همرهانيم،
در
طريق وفا
من به سر مي روم، تو پا بردار
راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشيده است
متقي را
در
ميان مجلس صهبا چه کار؟
عمري گذشت تا سخنم را به هيچ وجه
در
خود نداد ره، دهن تنگ بار يار
گر زانکه عمر مي طلبي کرده ايم گم
عمر دراز
در
سر زلفت بجو ببر
از بوي تو هنوز نسيم است با صبا
وز روي تو هنوز نشاني است
در
قمر
سر مي زنيم بر
در
سوداي وصل و هيچ
از سر خيال وصل نخواهد شدن بدر
ديده مي بندم ولي از عکس خورشيد بلند
در
درون مي افتد از ديوار کوتاهم دگر
زندگاني
در
فراقت گر چنين خواهد گذشت
بعد از نيم زندگاني بس نمي خواهم دگر
ما چو اشکيم از فراقش مانده
در
خون جگر
بر کناري وز ميان مردمان افتاده دور
بينوا چون بلبلم، بي برگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود،
در
مهرگان افتاده دور
مجلس خلوت انس است و حريفان سرمت
مطربان پرده
در
و غمزه ساقي غماز
حبذا حالت پروانه که
در
کوي حبيب
به هواي دل خود مي کند آخر پرواز!
بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در
مقامي است که جز ناله ندارد دمساز
از دود من سوخته زنهار حذر کن!
کآتش به من سوخته دل
در
زده اي باز
همچنان سوداي زلفت مي دهد تشويش دل
همچنان خطت تصرف مي کند
در
جان هنوز
رهروان عشق
در
بيداي سودايت به سر
سالها رفتند و پيدا نيستش پايان هنوز
در
زلف خويش پيچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس
انحرافي
در
مزاج مستقيم سرو ماست
گو بيا چون است سر و بوستان ما بپرس
پيش خورشيدي مرا کاريست وانگه غير صبح
کيست کو
در
پيش خورشيدي تواند زد نفس؟
صد هزاران بلبل خوشگوست
در
باغ وجود
گر نباشد چون تويي سلمان، هزاري گو مباش
وقت است که سلطان سراپرده انجم
در
مملکت حسن زند سکه بنامش
آنکه
در
خون دل من مي رود
من چو چشم خويشتن مي دارمش
روي
در
پاي تو مي مالم مرنج
گر به روي سخت مي آزارمش
چون تحمل مي کند تن صحبت پيراهنش
چون کند افتاده است آن اين زمان
در
گردنش؟
در
خرابات مغان دلق مرقع نخرند
برو اي خواجه برو دلق مرقع بفروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را
آبرو ريخته بر خاک
در
باده فروش
هر که به صبح ازل، جامي ازين مي کشيد
در
عرصاتش کشند، روز قيامت به هوش
کسي نتافت ازو سر چو زلفش از بن گوش
سياه روي درآمد فتاد و
در
پايش
عجب آنست که
در
بزم رياحين گل را
زير شمشاد نشانند و تو بر بالايش
در
پي باد صبا چند رود سرگردان
دل ببوي شکن طره عنبر سايش
در
شب تيره زلفت دل سلمان گم شد
شمعي از چهره برافروز و رهي بنمايش
خسروا بنده به بوسيدن خاک
در
تو
چون سکندر به لب چشمه حيوان مشتاق
سواد زلف توام خواهد آمدن
در
چشم
که بوي عنبر تو مي دهد نسيم شمال
به غير صورت او هر چه آيدم
در
دل
به جان دوست که باشد تصور باطل
قتيل تيغ تو خواهيم گشت تا
در
حشر
بدين بهانه بگيريم دامن قاتل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولي
عاقبت
در
خاک ريزد نازنين اندام گل
زاهدان خشک را
در
مجمع رندان چه کار؟
خلوت خاص است و اينجا برنتابد بار عام
تا مهر ماه چهره تو
در
دلم نشست
از مهر و ماه مهر بکلي بريده ام
بازا که
در
غم تو به بازار عاشقان
جان را بداده و غم عشقت خريده ام
در
نامه چو من شرح فراق تو نويسم
خون گريد و فرياد کند خامه ز دستم
پيش ازان کز لب و دندان تو يابم کامي
چون زبان
در
دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوي تو بر بوي تو من
در
پي قافله باد صبا افتادم
تو چو گل
در
تتق غنچه و من چون بلبل
گرد خرگاه تو فريادکنان مي گردم
عقل را ديدم سبک سر، يافتم جان را گران
سرو را بگذاشتم
در
کوي جانان آمدم
خيال طاق ابروي تو
در
محراب مي بينم
وگرنه من مشتي خاک هرگز سر فرو نارم
صفحه قبل
1
...
1165
1166
1167
1168
1169
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن