167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان اشعار منصور حلاج

  • قفل در ما بستي و پندار تو ديديم
    با خويش مشو بسته که ما جمله کليديم
  • مفتاح ترا نيست در اين باب فتوحي
    کشاف ترا لايق اين کشف نديديم
  • در هستي ما آتش عشقش چو درافتاد
    از بستگي بند بيکبار رهيديم
  • تا وصله اقبال بدوزيم ز وصلش
    در عشق بسي خرقه ناموس دريديم
  • حاصل همه اين است که اي يار در اين راه
    پيوسته بياريم چو از خويش بريديم
  • گفتي بغير منگر گر طالب حبيبي
    والله که در دو گيتي غير از تو من ندانم
  • چون هيچکس نشاني با خود نيافت از تو
    در جستن نشانت از خويش بي نشانم
  • مرا گويند کآرام دل از ديدار ديگر جو
    معاذالله که در عالم دلارامي دگر دانم
  • قطره هائيم جدا گشته ز بحر احدي
    غوطه در بحر خوريم و همه دردانه شويم
  • از آنزمان که غلام کمينه تو شديم
    حسين وار در اقليم عشق سلطانيم
  • در مصر عشق طوطي شيرين سخن منم
    تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
  • ياري که در زمانه بخوبيش يار نيست
    هست آرزوي خام که من يار او شوم
  • در چشم من چو خار نمايد گل چمن
    بي تو ز بوستان بسوي دوستان روم
  • در هر طرف گلي است هوا جوي بلبلي
    من بلبلي نيم که بهر گلستان روم
  • جانم نشانه ساز و در او تير غم نشان
    باشد بدين نشانه بر بي نشان روم
  • تا بر محک عشق نمائيم کم عيار
    در بوته بلاي تو عمري گداختيم
  • از مصر تاختن به يکي تاختن رسيد
    اسبي که در طريق هواي تو تاختيم
  • تا يار در ديار دل ما نزول کرد
    شمشير منع بر سر اعيار آختيم
  • گفتا چو سوخت عود دل از عشق ما حسين
    ما در کنار خويش چو چنگش نواختيم
  • در دار ضرب کبريا از عشق جويم کيميا
    مس وجود خويش را بگدازم آنگه زر کنم
  • ساقي بزم خاص شه آمد که خماري کنم
    در دور اين ساقي چرا دعوي هشياري کنم
  • بهر نثار پاي خيال تو روز و شب
    پر در و گوهر است مرا درجهاي چشم
  • از اشک سرخ و چهره زردم فسانه شد
    رازي که در دل از همه مستور داشتم
  • روز و شب در هوس نقش گل رخسارت
    خانه ديده بگلگونه منقش دارم
  • در نامه حديث دل درويش نويسم
    يا قصه سوز جگر خويش نويسم
  • ترسم که کند دشمن من طعنه ات اي دوست
    در نامه اگر نام ترا پيش نويسم
  • سينه پرداخته از غير ز غيرت آنگاه
    در حريم حرمت محرم راز آمده ايم
  • طاق ابروي تو طاق است بخوبي زانرو
    تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ايم
  • دانسته ايم ما که سهي سرو را برست
    چون قد دلفريب تو در برگرفته ايم
  • از خيال قد چون سرو و رخ گل رنگت
    راستي در نظر آراسته باغي دارم
  • چون تو در انجمن آئي مه تابان چکنم
    پيش خورشيد چه پرواي چراغي دارم
  • نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم
    کنون در خواب اگر بينم خيال دوست خورسندم
  • از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
    در چشم جهان بين خود انباشته بودم
  • اي حکيم از پي آزادي ما رنجه مشو
    زانکه در داغ غم عشق گرفتار خوشيم
  • در علاج دل بيچاره ما رنج مبر
    که چو چشم خوش او خسته و بيمار خوشيم
  • سرگشته در اين باديه تا چند بپوئيم
    اي کعبه مقصود ترا از که بجوئيم
  • گر در حرمت محرم اسرار نباشيم
    باري نه بس است اين که گداي سر کوئيم
  • در دين وفا سجده ما نيست نمازي
    تا چهره بخون دل آشفته نشوئيم
  • بجور روي نه پيچم ز آستانه يار
    که سالهاست که سر بر در رضا دارم
  • ز گرد کبر و ريا دامن دل افشاندم
    که روي در حرم خاص کبريا دارم
  • در آن اميد که روزي وصال دريابم
    گذشت عمر گرامي بجستجوي توام
  • در آرزوي تو عمرم گذشت همچو حسين
    هنوز واله و شيدا از آرزوي توام
  • عمريست که در روضه جان ايگل خندان
    جز قامت تو سرو خرامان نشناسم
  • جز موي سمن ساي تو در روي دلارام
    اندر شب تيره مه تابان نشناسم
  • بهار آمد و گلها شکفت ليک چه سود
    گلي که ميطلبم در چمن نمي يابم
  • در آتشيم ز دست غمت وليک خوشيم
    که از حلاوت غمهاي تو خبر داريم
  • اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
    هر آن ديار که خالي ز يار مي بينم
  • دريغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
    نه يار و مونس و ني غمگسار مي بينم
  • مراد خاطر خود در جهان نمي يابم
    دواي درد دل ناتوان نمي يابم
  • حسين کوس سفر زن بسوي عالم جان
    که آنچه ميطلبم در جهان نمي يابم
  • الا اي طاير سدره نشيمن
    چرا کردي در اين کاشانه مسکن
  • چو جغد اي طاير قدسي نشايد
    بسر بردن در اين ويرانه گلخن
  • چو در جنگ آمدي با نفس و شيطان
    بچنگ آور ز حکمت تيغ و جوشن
  • که در شرح معاني و بديعش
    زبان عقل کل گشته است الکن
  • بچشم همت من مي نمايد
    سپهر و هرچه در وي نيم ارزن
  • مرا در نفي کلي محو گردان
    خلاصم ده ز احوال لم و لن
  • از ايرا در همه اطراف گيتي
    مرا بدتر ز من کس نيست دشمن
  • در نورد اين فرش خاکي را که هنگام عروج
    هست مرغ همتت را عرش کمتر آشيان
  • گر بخلوتخانه وحدت ترا باري بود
    خويشتن چون حلقه باري از درونشان در نشان
  • از نويد عاطفت والله يدعوا گوش کن
    تا ترا رضوان شود در روضه کمتر ميزبان
  • گر غبار بندگي سازي طراز آستين
    بر در قربت تواني گشت خاک آستان
  • نفس چون در ملک خورسندي برافرازد علم
    خسروش خاسر نمايد هم بود طاغي طغان
  • تا ز خاکپاي تو روشن شده چشم حسين
    جز تو در عالم نديده ديده بيناي من
  • از باده دوشينت بس بيخبريم اي جان
    وز شکر شيرينت در شور و شريم اي جان
  • با کس حديث عشق تو گفتن نمي توان
    دريست در عشق که سفتن نمي توان
  • در دل هواي يار نيارم نگاهداشت
    مهري درون ذره نهفتن نمي توان
  • در راه وحدت اي شمن زنار شد هستي من
    شمشير سبحاني بزن تا بگسلد زنار من
  • هزار کس چو حسين آمدند بر در تو
    دمي ز خانه برون شو براي اهل درون
  • حسين اگر قدمت ثابتست در ره عشق
    هزار زخم بخور از حبيب و آه مکن
  • گوشوار جان کند از در الفاظ حسين
    گر رسد شعرت بگوش شاه معني دان من
  • لعلت حيات ميدهد اي دوست باک نيست
    گر غمزه تو سعي کند در هلاک من
  • در عشق تست جامه جانم هزار چاک
    گر خلق بنگرند گريبان چاک من
  • اي عشق توئي عاشق در کسوت معشوقي
    هم وامق شيدائي هم دلبر عذرا تو
  • باک کي دارد ز کشتن در ره عشقش حسين
    نيست جز مردن مراد عاشقان پاک او
  • پاي خيال سست شد در طلب وصال تو
    کاش بخواب ديدمي يکنفسي خيال تو
  • آتش جان خاکيان نفخه بي نيازيت
    آب رخ هوائيان خاک در سراي تو
  • اي که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اي
    سر پنهان هويت را هويدا کرده اي
  • تا بود در واحديت مراحد را فتح باب
    از تجلي اولا مفتاح اسما کرده اي
  • از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
    کششف سرقاب قوسين او ادني کرده اي
  • در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
    زو همه ذرات ذريات پيدا کرده اي
  • در خلافت تا نماند مر ملايک را خلاف
    بر رموز علم الاسماش دانا کرده اي
  • از سر غيرت که تا غيري نيارد ديدنت
    پس بچشم خويشتن در خود تماشا کرده اي
  • در ميان ظاهر و باطن فکنده وصلتي
    نام ايشان ظاهرا مجنون و ليلي کرده اي
  • بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
    عاشق و معشوق را در عشق يکتا کرده اي
  • در خرابات خرابي صفات بوالبشر
    از نعوت ايزدي عيش مهنا کرده اي
  • در هواي آفتاب ذات تو ديده ظهور
    آنچه از ذرات ذريات پيدا آمده
  • شمس در هر ذره ميتابد ولي خفاش را
    ضعف ديده پرده خورشيد رخشا آمده
  • پرتوي از مهر آن مهري که داري در کتف
    غيرت اعجاز صاحب کف بيضا آمده
  • قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
    صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده
  • در حديبيه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
    فتح خيبر از پي تصديق رويا آمده
  • کنج ويران جاي گنج آمد از آن مهر ترا
    در دل ويران من پيوسته مأوي آمده
  • خلقي ميان صومعه از انتظار سوخت
    تو روي در کشيده ببازار آمده
  • در هر چه هست پرتو نور وجود تست
    خود غير تو کجا است پديدار آمده
  • در ذات آفتاب نباشد تعددي
    آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
  • چندين هزار خانه و يک نور بيش نيست
    ليک اختلاف از در و ديوار آمده
  • اصل عدد بغير يکي نيست در شمار
    گر چه ز روي مرتبه بسيار آمده
  • جز واحد ارچه نيست بتحقيق در عدد
    اعداد بيشمار بتکرار آمده
  • يک بحر در حقيقت و امواج مختلف
    وان موج هم ز بحر گهربار آمده
  • در اختلاف صورت اگر ميکني نظر
    پيش تو يار نيست جز اغيار آمده
  • اين عشق شورانگيز چون آشنا کند عقل
    بي آشنا شوي تو در بحر بيکرانه