نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اشعار منصور حلاج
رايض عشق چو بر دلدل دل زين ننهند
در
فضاي جبروتش جولاني نرسد
تا تو پيدا نکني ذوق مقالات حسين
هيچ
در
گوش دلت راز نهاني نرسد
مردم ديده من درج پر از
در
دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آيد
دلم چو پاي ارادت نهاد
در
ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشيد
شکست لشکر صبر و گريخت شحنه عقل
چو
در
ديار دلم عشق تو سپاه کشيد
چه غم ز سرزنش يار و طعنه اغيار
مرا که سايه لطف تو
در
پناه کشيد
در
چنان خلق که عشق تو دهد جلوه حسن
نشود محرم اگر روح امين خواهد بود
کمان گرفت و کمين کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب
در
کمين دارد
صبا رسيد
در
او بوي يار نيست چه سود
نسيم سنبل آن گلعذار نيست چه سود
منم که خاک شدم
در
ره وفاداري
ولي بخاک من او را گذار نيست چه سود
عشاق وفاپيشه اگر محرم مائيد
از خود بدر آئيد و
در
اين بزم درآئيد
تا نقش رخ دوست
در
آيينه به بينيد
زنگار خود از آينه دل بزدائيد
در
کعبه دل عيد تجلي جمالت
ايقوم بحج رفته کجائيد کجائيد
سرگشته
در
آن باديه تا چند بپوئيد
معشوق همين جاست بيائيد بيائيد
ساختن بايد بسوز عشق آن ياري که او
کو بسوزد آشکارا
در
نهان ياري کند
گر بدست ديگران بنياد ما را بر کند
ني
در
آخر از طريق لطف غمخواري کند
نظر بشاهي هر دو جهان نيندازد
کسي که بر
در
او خويشتن گدا سازد
مراد خويش ز جانان کسي تواند يافت
که
در
طريق وفا جان خود فدا سازد
حسين را طرب و ساز و عيش
در
پيش است
نگار من چو بعشاق بينوا سازد
در
هواي شکر کبک خرامي چه عجب
باز اگر طوطي طبعم بسخن بازآيد
بهيچ رو ز
در
او نميروم باري
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
هر مرغ دلي کو بپرد از قفس تن
جز
در
خم زلف تواش آرام نباشد
بي يار
در
ديار دلم شحنه غمش
کرد آنچه پادشاه ولايت نميکند
اگر نه قصد هلاک منش بود
در
دل
چنين کرشمه کنان بر چکار ميگذرد
بجرم آنکه شبي آستان او بوسيد
حسين از
در
او شرمسار ميگذرد
مرا چه ديده بروي تو باز شد
در
دل
بغيرت از سر غيرت فراز خواهد بود
شايد که ز خورشيد فلک ديده بدوزد
هر کس که نظر
در
رخ زيباي تو دارد
غره شاهي مشو درويش اين درگاه باش
در
حقيقت هر که درويش است شاهي ميکند
برخاسته اند از سر مستي بارادت
زانروز که
در
ميکده عشق نشستند
از ذوق بلا نوش خرابات خرابند
در
شوق بلي گوي مناجات الستند
هر دم از نور تجلي چهره ها افروختند
در
سعادت بر سر عالم علم افراختند
تا ز اکسير سعادت مس خود را زر کنند
نقد دل
در
بوته سوداي او بگداختند
منزل ادناي ايشان قاب قوسين آمده
اسب همت را چو
در
ميدان وحدت تاختند
توانم
در
ره جانان بآساني سپردن جان
وليکن زيستن بي دوست بس دشوار ميآيد
براق همت عالي بتازيانه شوق
در
آن فضا که بجز دوست نيست ميرانند
فتاده بي سر و پايند بر
در
دلدار
ولي بگاه روش سروران ميدانند
چو لوح عالم علوي قرارگاه شماست
در
اين رصدگه خاکي چو مي برانگيزند
کسي که زد قدمي
در
ره وفاداري
بهر جفا و بهر جورش امتحان کردند
مس وجود دهي کيمياي عشق بري
بيا بگو که
در
اين ره که رازيان کردند
جمال دوست بر عارفان بود پيدا
اگر چه
در
نظر غافلان نهان کردند
خليل عشق مگر
در
دل حسين آمد
کز آتش دل او باغ و گلستان کردند
اسباب همه عيش
در
اين بزم مهياست
ارباب طرب خوشتر از اين بزم نيابند
آهسته رو اي عمر گرامي که به پيشت
عشاق تو
در
باختن جان بشتابند
گر تير بلا بارد و گر سنگ حوادث
مانند حسين از
در
تو روي نتابند
سهي و گل ز زمين ميدمد وليک دريغ
ز گلرخان سهي قد که
در
زمين رفتند
ميان باديه تو خفته اي و از هر سو
براي غارت عمر تو قاصدان
در
کار
وقوف
در
عرفات شريف عرفان کن
طواف کعبه حق از سر صفا بگذار
حسين چون سفر راه کعبه
در
پيش است
بهيچ يار مده خاطر و بهيچ ديار
چگونه ديده بدوزم ز منظرت که نديد
نظر نظير تو
در
کائنات يک منظور
بسته دام غم عشق بسي هست وليک
همچو من نيست
در
اين دام گرفتار دگر
من نيارم که کنم
در
رخ اغيار نظر
گر چه يارم طلبد هر نفسي يار دگر
کسي که سر حقيقت شناخت ميداند
که
در
طريقت عشاق عشق نيست مجاز
قمارخانه رندان پاکباز اينجاست
بيا و نقد دو عالم بضربه اي
در
باز
بچشم او نظر ميکن دلا
در
ماه رخسارش
تو هم با ديده جان ميتواني ديد ديدارش
بکن پيراهن هستي ز شوقش چاک تا دامن
که سر
در
عين بيخويشي برآري از گريبانش
اين منم ره يافته
در
مجلس سلطان خويش
جان دهم شکرانه چون ديدم رخ جانان خويش
جوهر کان را سلاطين معاني طالبند
شکر ايزد را که باري يافتم
در
کان خويش
گوهر کان را نمي يابند غواصان عشق
شادي جان کسي کو يافت
در
عمان خويش
مدار
در
قفس فرشي آنچنان مرغي
که برتر است ز عرش مجيد پروازش
در
کوي محنت دل گشته قربان
تير غمت را جان گشته ترکش
چون رخ بگشاد بسته دل شد
در
چين دو زلف مشکسايش
خوش آندمي که ز خواب گران چو برخيزي
نگار خويش تو بيني گرفته
در
آغوش
ما را ز عشق رويش آن آتشي ست
در
دل
کآفاق را بيکدم سوزد يکي شرارش
با من چگونه ورزد ياري و مهرباني
ياري که نيست هرگز
در
ملک حسن يارش
من دسته گل خود دادم ز دست ليکن
در
پاي جان من ماند آسيب زخم خارش
چشم حسين دارد شکل خيال قدش
جوئي ست پر ز آب و سرويست
در
کنارش
دوست
در
خانه و ما را خبري نيست دريغ
طالع دلشدگان را اثري نيست دريغ
در
ناله است بلبل و نرگس گشاده چشم
تا کي خرامي اي گل سيراب سوي باغ
اي ناوک بلاي ترا سينه ها هدف
در
يتيم عشق ترا جان ما صدف
در
راه اشتياق تو اي کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
در
خلوتي که جلوه گه چون تو يوسفي ست
دوشيزگان عالم غيبي بريده کف
کرده مست از دردي دردي مرا
در
خرابات غمش خمار عشق
گشت محروم از سعادت آنکه نيست
در
حريمش محرم اسرار عشق
خاک پاي دوست را
در
ديده کش
تا تواني ديدن ديدار عشق
رونق جمله جهان گر چه زمان جويا شد
نيست بي روي تو
در
مجمع خوبان رونق
مرا
در
پيش دلداران بود جان باختن آسان
وليکن زيستن يکدم بود بي دوستان مشکل
ز کشت عمر خويش ندانم چه بر خورد
آنکو نکاشت تخم غمت
در
زمين دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک
در
سراي تو خلد برين دل
آيينه جمال خدائي و
در
رخت
جز حق نديده ديده ديدار بين دل
چگونه شيفته ماه عارضت نشوم
که نيست
در
همه عالم ترا نظير و مثال
در
آرزوي وصالت حسين دلخسته
ز مويه گشت چو موي و ز ناله گشت چو نال
گر چه عار آيدم از شاهي ملک
در
جهان
بغلامي تو امروز همي نازد دل
آنچنان
در
غم عشق تو شدم مستغرق
که بشادي نتواند که بپردازد دل
گر چه
در
چنگ غمت عود صفت ميسوزم
هيچ نقشي بجز از درد تو ننوازد دل
در
آب چشم خود چو شوم غرقه فنا
سر از ميان آتش موسي برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت يافتم
در
ملک عقل دست بيغما برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تيغ نبرد
در
صف هيجا برآورم
در
هستيم ز مستي خود دستم ار دهد
جانم ز نيستي سوي بالا برآورم
آتش فروزم از دل و
در
عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
گر
در
سراي غفلتم آسوده باک نيست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسين
در
تتق عالم خيال
هر دم هزار شاهد زيبا برآورم
چون
در
کمند عشق تو جانم اسير شد
از بند علم و وسوسه عقل رسته ام
شد سالها که
در
طلب وصل چون حسين
من بر اميد وعده فردا نشسته ام
ما که
در
باديه عشق تو سرگردانيم
کعبه کوي ترا قبله دلها دانيم
ما گداي
در
ياريم وليکن چو حسين
اندر اقليم وفاداري او سلطانيم
چنان با سوز عشق او خوشستم دل که
در
محشر
بجاي شربت کوثر حريق نار ميجويم
چنان بختي که
در
خوابش شهنشاهان همي يابند
چو رهبر بخت بيدارش من بيدار ميجويم
سزاي افسر شاهي دنيي و عقبي ست
سري که
در
قدمت پايمال مي بينم
عمري چو
در
آن باديه سرگشته بگشتيم
آخر بحريم حرم وصل رسيديم
اي واي که چون حلقه بر آن
در
بنشستيم
وز صدر سرا بانگ درآئي نشنيديم
صفحه قبل
1
...
1163
1164
1165
1166
1167
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن