167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • عود در مجلس دمي خوش مي زند بي همنفس
    آري، آري، وقت انفاس شکربار، امشب است
  • يارب! آن ابرو، چه محرابي است کز سوداي او؟
    در زواياي فلک، پيوسته يارب يارب، است
  • صوفيان! گر همتي داريد جامي در کشيد
    زان خم صافي، که صاحب همتان را مشرب است
  • بيش به تيغ ستم، خون غريبان، مريز
    ظلم مکن در جهان، امن و امان، برنخاست
  • بنشست، غمت در دل من تنگ و ندانم
    با ماش چنين تنگ نشيني، ز کجا خاست؟
  • حديث واعظ بلبل کجا سحر شنود؟
    کسي که غنچه صفت، گوش دل، در آکند ست
  • ز شوق بزم تو در ديده و دل سلمان
    مدام، اشک صراحي و ناله عودست
  • جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
    تا ز بويت، نفسي، در تن باد سحر است
  • تو مالکي به همه روي، در ممالک حسن
    مرا بپرس، که سلمانت از مماليک است
  • دلم به مجلس عشقت، هميشه بر صدر است
    زبان به ذکر دهانت، مدام، در کام است
  • رسيد شام اجل، بر در سراي امل
    ولي چه سود! که سلمان هنوز، بربام، است
  • نقش و نگار چهان، هيچ مبين در جهان
    کانچه نظر مي کني، نقش نگارين ماست
  • در خرابات خيال تو خرد را ره، نيست
    يعني او نيز هم از زمره هشياران است
  • دلم از مصطبه عشق تو، بويي بشنيد
    زان زمان باز مقيم در خماران است
  • در هوي و هوس سرو قدت، سلمان را
    ديده، ابري است، که خون جگرش، باران است
  • نگارم رفت و چشمم ماند، در راه
    ولي اشکم هنوز از پي، روان است
  • دلم زباده دور الست، رنگي يافت
    هنوز بويي از آن باده، در مشام من است
  • خيال روي تو دارم، مقام در چشمم
    سرشک چشمم، ازان رو مقيم گلگون است
  • دل مقيد سلمان، اسير آن ليلي است
    که در سلاسل زلفش، هزار مجنون است
  • چشم مخمور تو در خواب مستي، خفته است
    از خمار چشم مستت، عالمي، آشفته است
  • ديده باريک بينم، در شب تاريک هجر
    بس که بر ياد لبت، درهاي عدنان، سفته است
  • پروانه، چون مجال برون شد ز کوي دوست
    يابد بدين طريق، که او در گرفته است
  • داني که چيست، مايه آن لعل آتشين؟
    کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است
  • خون حرام ماست که ساقي، به روزگار
    در گردن صراحي و ساغر گرفته است
  • آتش که اندروني اصحاب خلوت است
    شمسش نگر، که چون به زبان در گرفته است
  • دل با خيال قد تو، بر رست در ازل
    زان روي راست، شکل صنوبر گرفته است
  • شکل صنوبري که دلش، نام کرده اند
    سلمان به ياد قد تو، در بر، گرفته است
  • گر افتدت هوس، که بپرسي، دل مرا
    در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است
  • رحمتي فرما، که از باران اشک چشم من
    مردم بيچاره را، در خانه آب، افتاده است
  • همدمي دارم عزيز، از من جدا خواهد شدن
    لاجرم مسکين دلم، در اضطراب، افتاده است
  • چشم مستت ديده ام، روزي، وزان مستي هنوز
    در خرابات مغان، سلمان، خراب، افتاده است
  • آفتابي، از من خاکي، جدا خواهد شدن
    لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است
  • صورت خط تو در خاطر من مي گذرد
    باز سر برزده از خاطر من سودايي است
  • درد بالاي تو چينم، که از آن بالاتر
    نتوان گفت، که در بزم فلک، بالايي است
  • دل سودازده در عهد تو بستيم و برين
    عهدها رفت و نگويي که مرا شيدايي است
  • همه در طره و گيسو نتوان پيچيدن
    کانچه من ديده ام از ملک جمالش، مويي است
  • هر کس که در کشاکش عشق توام بديد
    از صحبت کمان قد من چو تير جست
  • جان بيمارم به استقبال آمد، تا به لب
    قوتي از نو مگر، در جان بيمار آمدست؟
  • در ازل، با تو مرا، شرط و قراري بودست
    با سر زلف تو نيزم، سروکاري بودست
  • بي کناري و مياني و لبي، پيوسته
    در ميان من و تو، بوس و کناري بودست
  • اي دل! از ما ببريدي و نشستي در خاک
    مگر از رهگذر مات، غباري بودست
  • من خراباتيم و باده پرست
    در خرابات مغان، عاشق و مست
  • رندي و عاشقي و قلاشي
    هيچ شک نيست که در ما همه هست
  • ما همان خاک در مصطبه ايم
    معني و صورت ما عالي و پست
  • آن زمان نيز که گرديم غبار
    بر در ميکده خواهيم نشست
  • غمزه بيمار يار، از ناتواني خوشترست
    قامتش را در طبيعت، اعتدالي ديگرست
  • ساقي آب رز براي ديگران در گردش آر
    کاسياي ما کنون، گردان به آبي ديگرست
  • دل زجا برخاست مارا، وصل او برجا نشست
    تا بپنداري که عشقش، در دل تنها نشست
  • خاست غوغايي ز قدش، در ميان عاشقان
    درميان ما نخواهد، هرگز اين غوغا نشست
  • بهر ديدار جمالش، دل به راه ديده رفت
    از پي دردانه و بيچاره در دريا، نشست