نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
گفتم که
در
فراقت بس خوندل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشيده باشي
اي جان هر آنچه
در
جهانست
وز تو روشن جهان کجائي
خوش آندم کز درم اي جان درآئي
در
اين غمخانه هجران درآئي
سر افتاده اي برداري از خاک
کني لطف از
در
احسان درآئي
کباب دل کشم پيش تو اي جان
گرم
در
سينه بريان درآئي
اگر جان
در
ره جانان کني (فيض)
ببزم وصل جاويدان درآئي
جانم اسير تا کي
در
خنگ زندگاني
کاش از عدم نکردي آهنگ زندگاني
دل تنگ شد ز رنگش
در
ننگ صلح و جنگش
يارب خلاصيم ده از چنگ زندگاني
دل چه بستم
در
تو رستم از خودي
با تو پيوستم گسستم از خودي
در
ره عشقت بسر گشتم بسي
تا شدم بي خويش رستم از خودي
از خدا
در
بي خودي آگه شدم
چون خدا بگسست دستم از خودي
از خودي
در
بي خودي واقع شدم
زان شدم واقف که رستم از خودي
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبي آئي و
در
کنارش شوي
در
دائره زمان و مکان زو نشان مجو
بالاتر از زمان و مکانست آن يکي
در
شأن آن يکي ببيان گفتگو مکن
برتر ز گفتگو و بيانست آن يکي
سحر ز هاتف غيبم رسيد هيهائي
فتاد
در
سر من شورشي و غوغائي
بدل نواز خودم
در
مقام راز و نياز
سخن کشيده بجائي ز شور سودائي
بيا بيا بطلب هر چه خواهي از
در
ما
که هست اينجا هر مطلب مهيائي
دلم خوش است که
در
وي گرفته منزل
کراست همچو تو يار لطيف زيبائي
برفت يار و از او ماند حسرتي
در
دل
من و خيال وي و گفتگوي پنهاني
اگر زاهد کشد
در
رقص آيد
بخاک مرده گر ريزي شود حي
پياپي ده که عشق آندم گواراست
که
در
کف جام مي آرد پياپي
ميفکن عيش فصلي را بفصلي
ز کف مگذار مي
در
بهمن و دي
در
دل پيوسته جاي داري
مأواي توام ز من چه پرسي
از سر کويت نشان خواستم از محرمي
گفت
در
آنجا که او است هست نشان اجنبي
در
طلبم دربدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نيست بي خبران اجنبي
در
حرم کبريا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبي
شکر که
در
ره هدي کوچه غلط نميکنم
ميرسد از جناب او هر نفسي هدايتي
روي تو مينمايدم روي خداي روبرو
عشق تو ميکند مرا
در
ره حق هدايتي
عقل نمانده
در
سرم (فيض) بخواه عذر من
عاقله من است عشق مي کنم ار جنايتي
در
عرفات عشق او هست متاع جان بسي
از عرب ملاحتش منتظرند غارتي
سنگ بديو ميزنم حلق هواش مي برم
در
حرم مشاعرم تا نکند جسارتي
سنگ سياه شد ز آه
در
غم حضرت اله
برد بدرگهش پناه منتظر زيارتي
زمزم از اشگ اولياست شوري او بدين گواست
بر
در
حق بريز اشگ تا ببري نضارتي
کرد خليل حق مقام بر
در
کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شير خدا بشارتي
دوست درآيد از درم
در
قدمش رود سرم
بهر چنين شهادتي کي کنم استخارتي
مي نتوان بيان نمود قصه عشق نزد کس
هرزه مپوي گرد دل
در
طلب عمارتي
دو جهان شيفته دارد رخ ننموده تو
حسن
در
پرده و مشهور نديده است کسي
جز دل اهل خرابات که جولانگه تو است
در
جهان خانه معمور نديده است کسي
در
دل و جان من چه جا داري
روي از من نهان چرا داري
آنکه دل
در
تو بسته پيوسته
تا بکي از خودت جدا داري
همه شب بر
در
تو مينالم
تو نگوئي چه مدعا داري
چون توئي اصل خرمي و طرب
در
غم و محنتم چرا داري
دشمنان را بعيش و خرم شاد
دوست را
در
غم و بلا داري
يکي را جا دهي
در
صدر جنت
يکي سوي چه نيران فرستي
سزاي معصيت خواهم که
در
دل
ز دردت آتش سوزان فرستي
راهها بايد بريدن تا رسي
در
گرد عشق
با دو ديده ره بريدن نيست آسان کارکي
ناز
در
ناز است آنجا بارگاه عرتست
پارها بايد شدن تا بار يابي بارکي
نماز را چه بخلوت کني چنان ميکن
که
در
حضور جماعت کني مکن دغلي
گناهي ار بکني زود توبه کن وا ره
بکوش زنگ گنه
در
شفاف دل نهلي
ميشود ليلم نهار از گردش ليل و نهار
چرخ گردون روي
در
بهبود دارد اندکي
ميانه گر بتواني گزيد
در
اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کني
چه شاه را حقيقت نموده اند ترا
هزار حيف اگر روي
در
مجاز کني
ببندي ار
در
لذات اين جهان بر خود
بروي خويش دري از بهشت باز کني
نيست آگه
در
جهان جز مست عشق
با تو دارم اين سخن هشيار هي
تا بکي از هر هوا سازي بتي
محو شو
در
واحد قهار هي
شکر آن
در
گوشها کوشند (فيض)
هان مکن اسرار را اظهار هي
درآ
در
بحر عشق اي قطره گم شو
توئي تا قطره عمان را چه داني
شراري
در
دلت از عشق چون نيست
تو آتشهاي پنهان را چه داني
بگشاي چشم و نور رخ ما عيان ببين
در
پرده خيال تماشا چه ميکني
بر دار دل زخويش و
در
اين بحر غوطه ور
بر ساحل ايستاده تماشا چه ميکني
درد تو بس بودم
در
دل و جان
درد تو مايه درمان کسي
رحم کن رحم که بگداخت دلم
در
غمت جان کسي جان کسي
در
سينه اي عشق پنهان چه کردي
با دل چه کردي با جان چه کردي
سامان و سر را
در
هم شکستي
بگداختي تن با جان چه کردي
سر دادمي گر
در
محشر آئي
سوزيدي اعمال ميزان چه کردي
با آتش عشق
در
جنت (فيض)
گر راه دادي رضوان چه کردي
در
خرمي گشودي چه جمال خود نمودي
ره درد و غم ببستي چه شراب ناب دادي
تا
در
دل (فيض) جاي کردي
مي باردش از کلام خوبي
از درکات جحيم با خبر و بي خبر
در
عرفات نعيم سر خوش بنشستمي
اي حسن تو جلوه گر ز اسما و صفات
روي تو نهان
در
تتق اين جلوات
اي فيض غم زيان هر سودت هست
با اين همه
در
اميد بهبودت هست
کي باشد و کي که با پر و بال فنا
در
عالم لامکان کنم پروازي
در
گوشه انزوا خزيدن خوش تر
پيوند ز غير حق بريدن خوشتر
دل کردن از انديشه دنيا خالي
در
عاقبت کار رسيدن خوشتر
از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم
وز دمها چون آينه
در
زنگ شدم
بس نام نکوي بي مسمي ديدم
از نام نکوي خويش
در
ننگ شدم
شادم که غمت همره جان خواهد بود
عشقت با دل
در
آن جهان خواهد بود
گفتي که چرا نميکني
در
خود سير
از من خبرت نبود کردم کردم
ديدم ديدم که گمرهي تقليد است
ديدم ديدم که ديد
در
تجديد است
آخر بدر خويش بديدم مقصود
ديدم ديدم که آخرين
در
ديدم
از لذت عيش اين جهان سرد شدم
در
آرزوي اجل همه درد شدم
جز مهر خداي هر چه
در
دل کشتم
حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد
امروز تو را ز تو اگر حق نخريد
در
روز جزا نخواهي ارزيد بمفت
در
عهد صبي کرد جهالت پستت
ايام شباب کرد غفلت پستت
در
حضرت دوستان حق پستي کن
نزد دشمن بلند شو پست مباش
با وصل تو دست
در
کمر نتوان کرد
با درد فراق هم بسر نتوان کرد
از جلوه حسن دوست
در
روي نکو
تعليم طريق عشقبازيست غرض
بر سوختگان دست ندارد دوزخ
با آتش عشق دوست
در
ساز و مترس
در
بحث بسي بگفتگو پيچيدم
بس قشر سخن شنيدم و فهميدم
گه
در
غزلم سخن کشد جانب راز
گاهي بقصيده ميشود دور و دراز
اي (فيض) بسي موعظه گفتي بعبث
در
گوش نکردي درو سفتي بعبث
ديوان اشعار منصور حلاج
کبر و ريا گذار و قدم
در
طريق نه
تا راه باشدت بسر کوي کبريا
در
راه دوست هستي موهوم تو بلاست
هان نفي کن بلاي وجود خودت بلا
مقصود هفت چرخي و سلطان هشت خلد
اين پنج نوبه کوفته
در
دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آندم که بگذري
لا
در
چهار بالش وحدت کشد ترا
عشق است پيشواي تو
در
راه بيخودي
پس واگريز از خودي و جوي پيشوا
در
جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله مصباح دين ضيا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کين مرتضا است نفس محمد
در
ارتضا
با رأي روشنت چه زند ماه آسمان
در
پيش آفتاب چه پرتو دهد سها
صفحه قبل
1
...
1161
1162
1163
1164
1165
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن