167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • يار در آغوش و ما را از جدائي چاره نيست
    جلوه در کار و نديدن جاي حيراني است اين
  • در بساطي کز هوس فکر اقامت کرده ايم
    خانه پا را در حنا نتوان گرفتن همچو زين
  • بر در ناز کبريا چند غبار ما سوي
    در کف وهم ما که داد آئينه محال تو
  • تو شخص آبله پائي و دشت و در همه نشتر
    متاز در طلب عافيت پياده بهر سو
  • ندانم نشه در رد که دارد طينت (بيدل)
    که در آينه از تمثال مي بالد خروش او
  • ما را برون آن در پا در هوا خروشي است
    آنجا که خلوت اوست امکان ياد من کو
  • رنگ تو آشفته چو گل در چمن آرزويت
    موج تو غلطان چو گهر در طلب گوهر تو
  • جمال بي نشان در پرده دل چشمکي دارد
    که در انديشه ما خاک گرد و يوسفستان شو
  • بسکه پيچ و تاب حسرت در نفس خون کرده ام
    تيغ جوهر دارد و عريان ميکنم در عرض آه
  • که برد آن طول و پهنايت چه شد در ياد ليهايت
    که چون گوهر غنا در عقده امساک مي بيني
  • نفس در سينه تا دزديده ئي انديشه مي تازد
    عنان ها دارد از خود رفتنت مشکل که در پيچي
  • بيتو دل در سينه ام دارد جنون افسانه ئي
    ناله ام جغدي قيامت کرده در ويرانه ئي
  • در بر هر زير و بمي خفته فسون عدمي
    در همه ساز است رمي با همه رنگست بري
  • تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازي
    نسيم از طره ات چون فتنه در محشر کند بازي
  • گذشت قافله ها زين بساط نعل در آتش
    سپند وار تو هم در کمين به هم شلنگي
  • چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از يادي
    غباري را فراهم کرده ام در دامن بادي
  • زما و من جهاني شيشه زد بر سنگ نوميدي
    در قلقل مزن چندانکه در پاي ترنگ آئي
  • ز حيرت پاي در گل مانده ئي تحريک مژگاني
    نگاه بي نيازي تا بکي در چشم ترپيچي
  • ازين سودا که من در چارسوي نه فلک دارم
    همين در سودن دست ندامت ديده ام سودي
  • ديوان پروين اعتصامي

  • در نار جهل از چه فکنديش، اين دلست
    در پاي ديو از چه نهاديش، اين سر است
  • تا در رگ تو مانده يکي قطره خون بجاي
    در دست آز از پي فصد تو نشتر است
  • کس را نماند از تک اين خنگ بادپاي
    پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
  • پلنگ اندر چرا خور، يوز در ره، گرگ در آغل
    تو چوپان نيستي، بهر تو عنوانست چوپاني
  • روان ناشتا را کشت ناهاري و مسکيني
    تو گه در پرسش آبي و گه در فکرت ناني
  • در آن سراي که زن نيست، انس و شفقت نيست
    در آن وجود که دل مرده، مرده است روان