167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • در هم دريم پرده ناموس و ننگ را
    زين طاعت ريائي خود را رها کنيم
  • ناموس و ننگ را بمي ارغوان دهيم
    در دست عشق توبه ز زهد ريا کنيم
  • رفته رفته در تنم جان شد بزرگ
    تنگ شد جا سوي بيجا ميروم
  • چون روي نمايد همگي چشم شوم
    چون در سخن آيد همه تن گوش شوم
  • چوگان چو بدست گيرد و تا زد رخش
    در عرصه ميدان شوم و گوش شوم
  • در ديگ جفا و محنتم گر بپزد
    از سر تا پاي جملگي جوش شوم
  • گرم از در براني آيم از بام
    ورم از بام راني از درآيم
  • فراقت سخت خونريز است و بيباک
    وصالت را کجا من در خور آيم
  • با خيالت شور و مستي ميکنم
    در وصالت ترک هستي ميکنم
  • گر چه عالي همتم در کار عشق
    پيش بالاي تو پستي ميکنم
  • در ساقي و يار محو گشتيم
    از ننگ وجود خويش رستيم
  • با باده زديم جوش در خم
    تا باده شديم و خم شکستيم
  • ما از مستي و مستي است از ما
    در روز الست عهد بستيم
  • ما از ساقي و ساقي است از ما
    در عيش بکام دل نشستيم
  • باده در باده مست چون نشوم
    يار ساقي ز دست چون نشوم
  • از محبت هست پنهان در دل من آتشي
    هفت دوزخ سوزد از زان دره پيدا کنم
  • تو بچشم کم مبين در من عصاي موسيم
    خويش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
  • ميتوانم هر دو عالم را بيکدم در کشم
    از ولايات علي گر نکته پيدا کنم
  • مقصد بنگر ز سختي راه مپرس
    در هر قدمي پاي بسنگ آمده ام
  • شهوت چو نماند در غضب افزودم
    از خوک چراني به پلنگ آمده ام
  • بگوش جان صلاي عشق در ده
    رسوم عاقلان را کن دگرگون
  • بخورشيد جمالت ذره ذره دين من ميسوز
    بمژگان سياهت رخنه در ايمان من ميکن
  • بدان محراب ابرو در نمازم قبله ميگردان
    مرا حيران خويش و خلق را حيران من ميکن
  • بهجران امر ميفرمائي و دل وصل ميخواهد
    چو فرمودي دلم را نيز در فرمان من ميکن
  • در سرم افتاد چه سوداي تو
    کرد جنون غارت فرهنگ من
  • رهزن هفتاد و دو ملت شدم
    زلف تو افتاد چو در چنگ من
  • در دو جهان چون تو نگنجي چسان
    جا تو گرفتي بدل تنگ من
  • چشم دل بگشا و بنگر سوي آيات خدا
    شرکها در پيروي ملت آبا ببين
  • سر معراج نبي خواهي که بيني آشکار
    صورت صوة علي در ليلة الاسري ببين
  • در غم تو بي سر و سامان شدم
    هم سر من باش و هم سامان من
  • خان و مانم گو برو در راه تو
    بس بود عشق تو خان و مان من
  • گنج مهر خود نهادي در دلم
    کردي آباد اين دل ويران من
  • (فيض) انواع جنان داري و پنهان داري
    سحر کردي تو در اين کار جنونست جنون
  • رشته جانرا بعشق خود ببند
    جان ما جز در غمت نالان مکن
  • چو آراميد جان در بزم وصلش
    ميسر شد ز لعلش مي مکيدن
  • چو در لباس مجاز آوري حقيقت را
    بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن
  • هرکه ميخواهد که باشد در شمار عاقلان
    لب فرو بندد مگر وقتي که بايد دمزدن
  • گه سخن خالي کن دلهاي اندوه پر است
    گاه در دلهاست اندوه پشيماني فکن
  • تخم دانش بگير و آب عمل
    در زمين دلت زراعت کن
  • بردن غم ز دل خسته دلي در ميزان
    به ز سوم رمضانست بشعبان بردن
  • خواهي ار جان بسلامت ببري تن در ره
    خدمتش را ندهي تن نتوان جان بردن
  • الهي ز عصيان مرا پاک کن
    در اعمال شايسته چالاک کن
  • بگريان مرا در غم آخرت
    ازين درد آهم بر افلاک کن
  • بود (فيض) در بند خود تا به کي
    خدايا دلي از من آزاد کن
  • در ره دانش بفکر تا بتوان گام زن
    تا که بجنبد بجنب ورنه بجنبان بفن
  • چونکه گرفتي قرار در کنف لطف يار
    گويدت اي پيک من رو سوي دارالمحن
  • لطف پياپي ز يار مي نگذارد قرار
    در کف او اختيار جل و عز ذوالمنن
  • از مقام وصف لطفش گل حکايت مي کند
    در بيان شرح قهرش خار ميگويد سخن
  • کشف اسرار حقايق را بقدر فهم خود
    هر کسي در پرده اشعار مي گويد سخن
  • من که باشم تا زنم دم از ثناي کردگار
    در ثنايش احمد مختار مي گويد سخن
  • صوفي اندر خلوت از سر دم زند
    مست در بازار مي گويد سخن
  • عاشق ار يکدم نيابد همدمي
    با در و ديوار مي گويد سخن
  • گر زبانش يکنفس دم در کشد
    با دلش دلدار ميگويد سخن
  • خاک و باد و آب و آتش را ببين
    در ثنا هر چار ميگويد سخن
  • محرمي گر (فيض) بايد در جهان
    از خدا بسيار ميگويد سخن
  • هر کسي کاري که در وي ماهر است
    بيشکي ز آن کار ميگويد سخن
  • چون نصيبي دارد از هر پيشه (فيض)
    در همه اطوار ميگويد سخن
  • ايمان من تو درمان من تو
    يک فن عشقم در دم فنون کن
  • اين عاقلان را در عقل کامل
    وين عاشقان را لايعقلون کن
  • در اهتزاز درآور دل فسرده (فيض)
    شراره اي بزن از نار شوق بر دل من
  • در بيابان طلب بيسروپا مي گردد
    که ترا ميطلبد اين دل آواره من
  • مرا در کارها مختار گردانيد و پس بگرفت
    بدست اختيار خود عنان اختيار من
  • چه محنتها که از تعظيم ياران ميکشد جانم
    چه بودي گر نبودي در نظرها اعتبار من
  • هم زبان از ثناي تو قاصر
    هم خرد در سپاس تو حيران
  • در دلم آنکه با تو پيوندم
    بخدائي که از خودم برهان
  • نور مهر تو هست در دل (فيض)
    از خودش تا بخويشتن برسان
  • در همه ديدم بسي هيچ نديدم کسي
    کرد روانم ملول ديدن اين نا کسان
  • آتشي از عشق در خود زن بسوزان خويش را
    بايدت جانا اگر سوي خدا رهبر شدن
  • در جهان افکنده اي غوغاي حسن
    عاشقان را کرده اي شيداي سخن
  • در هوا سرگشته دلها ذره سان
    پيش خورشيد جهان آراي حسن
  • عشق خوبان در دلت جا داده اي
    زان خيالت (فيض) شد مأواي حسن
  • تا به بيند صباي هر جائيش
    خال در زير زلف شد پنهان
  • پريشانست در سوداي آن بس دل
    دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگين
  • بود دلها از آن آشفته و در تاب
    تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچين
  • شب يلداست خورشيدي در آن پنهان
    ز هر چينش نمايد ماه با پروين
  • زآن ميان هرگز کسي واقف نگشت
    جز کمر گاهي که بندي در ميان
  • شور کردي (فيض) و مو بشکافتي
    در حديث آن دهان و آن ميان
  • اي تو در جان و دلم جا کرده
    وي تو عمر گذرانم بنشين
  • شعله آتش سوداي تو در سر باقيست
    دل سوزان شرر بار همانست همان
  • در دلم صبر دگر نيست همين بود همين
    جورت اي شوخ جفا کار همانست همان
  • دمبدم عشق توام رو بترقي دارد
    زانکه حسن تو در اين کار همانست همان
  • ديده هر چند گشوديم در اطراف جهان
    جز خدا هيچ نديديم همين است همين
  • نيست در ميکده دهر بجز باده عشق
    مي هر نشائه چشيديم همين است همين
  • دلي داشتم رفت از دست من
    کجا آيد آن يار در شست من
  • زار و بيچاره در غمت چه کند
    بيدل و بيکسي غمين و حزين
  • بي رخت گر برآورم نفسي
    آتش افتد در آسمان و زمين
  • جگر از راه ديده پي در پي
    مي کند دست و دامنم رنگين
  • از زلف شور انگيخته بر ماه عنبر بيخته
    دلها در او آويخته آخر چه آشوبست اين
  • از لعل شکر ريخته جان در شکر آميخته
    شور از جهان انگيخته آخر چه آشوبست اين
  • کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا
    تو ميگريزي از بلا آسوده شو جاني مکن
  • ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانيها
    گر آن سرو روان يکدم نشيند در کنار من
  • در کف پياله دوش درآمد نگار من
    کز عمر خويش بهره برد از بهار من
  • گفتم که جان نشايد در پايت افکنم
    دل خود بر تو آمد و برد اختيار من
  • يکره ز خانه مست برا اي نگار من
    بگذر ميان جمع و درا در کنار من
  • دلي کان با وصالت داشت آرام
    کنون در هجر خون شد چون کنم چون
  • دلم در زلف بي آرام جا کرد
    سکونم بيسکون شد چون کنم چون
  • نميگنجد دگر در سينه (فيض)
    غمش از حد برون شد چون کنم چون
  • چو (فيض) در قدمش گر سري توان افکند
    به پيش تير غمش جان سپر توان کردن
  • تا بکي سوزد دلم در آتشت
    رحمي آخر بر دل من جان من
  • يادگار از (فيض) در عالم بماند
    قصه عشق من و جانان من