167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • حرص قانع نيست (بيدل) ورنه از ساز معاش
    آنچه ما در کار داريم اکثري در کار نيست
  • در قفس فرياد خاموشيست ما را چون حباب
    شور اين آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست
  • چشم و گوشي را که (بيدل) نيست فيض عبرتي
    در تماشاگاه معني روزن بام و در است
  • آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
    وانچه نتوان ريخت جز در پاي خوبان آبروست
  • چون نفس عمريست در لغزش قدم افشرده ايم
    دل اگر دامن نگيرد در ره ما گل کجاست
  • يک شبم در دل نسيم ياد آن گيسو گذشت
    عمر در آشفتگي چون سر بزير مو گذشت
  • ازين محفل بجائي رو که در ياد کسان نائي
    وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد
  • کف خاکيم در ما ديگر انداز رسائي کو
    که دست عجز اگر دارد بلندي در دعا دارد
  • گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را
    جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
  • در فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولي است
    تا دانه ات بغربال پر در بدر نگردد
  • ني بهستي محو شد شور دوئي ني در عدم
    هر کجا رفتيم (بيدل) خانه در بازار بود
  • نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
    هوا در خانه مي دزدم غبار از بام ميخيزد
  • چو اشک شمع نقد آبروئي در گره دارم
    که تا در پرده است آبست چون ريزد شرر ريزد
  • بهر زه در پرده من و ما غرور اوهام پيش بردي
    نگشتي آگه که در دماغت هواي جاه که ميخرامد
  • تو کار خويش کن اينجا توئي در من نمي گنجد
    کريبان عالمي دارد که در دامن نمي گنجد
  • سلامت نيست ساز دل چه در صحرا چه در منزل
    متاع رنگ ما صد کاروان آفت ببر دارد
  • شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد
    حلقه ها بيرون در زين وضع گستاخانه ماند
  • آخر کارم نفس در عالم تدبير سوخت
    بر سر موئي که من تگ ميزدم در شانه ماند
  • زهستي قطع کن گر ميل راحت در نمود آمد
    چو حيرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
  • عمرها شد آمد و رفت نفس جان ميکند
    ما و من بيرون در فرسود و در دل جا نکرد
  • در حريم خلوت دل عيب جورا راه نيست
    حلقه را از شوخ چشمي جا برون در بود
  • نفس تا در جگر باقيست از آفت نيم ايمن
    که چون ني استخوانم چشم بد در آستين دارد
  • گره در طبع ني هر چند افزون ناله رعناتر
    کمند ما رسائي در خور سامان چين دارد
  • گهي بر سر گهي در دل گهي در ديده جا دارد
    غبار راه جولان تو با من کارها دارد
  • خواه بر گردون سحر شو خواه در دريا حباب
    در ترازوي نفس جز باد کم سنجيده اند