نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
دل و جان منزل جانانه کردم
مي توحيد
در
پيمانه کردم
بس جور کشيديم
در
اين ره که بريديم
المنة لله که بمقصود رسيديم
بس عقده مشکل که
در
اين راه گشوديم
بس گم شدگان را که بفرياد رسيديم
مرا تا بينمت سير و بيادم آر چون رفتي
بيا اينجا
در
آغوشم مکن آنجا فراموشم
اگر پيوسته نتواني گهي
در
خاطرم ميدار
بيادي چون مرا هر جا مکن يکجا فراموشم
بود چو عزت
در
عشق رو بعشق آرم
عزيز دهر توان شد چرا حقير شوم
بداردم بدر شه بگيردم بگنه
بدست عقل چو
در
بند دار و گير شوم
هرگاه که با غيرم
در
خوابم و بي خيرم
بيدار چو مي باشم بيدار نمي باشم
در
طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود اين گنج پيدا خويش را ويران کنيم
ميکند بر موسي جان بغي فرعون هوا
کو عصاي عشق حق تا
در
دمش ثعبان کنيم
گر شود روزي شبي کان ماه را مهمان کنيم
خويش را
در
مطبخ مهمانيش قربان کنيم
کارها
در
دست ما چون نيست بايد ساختن
آنچه شايد کي توانيم آنچه آيد آن کنيم
باز بده (بفيض) نقد هر آنچه ميدهي بده
عمر عزيز تا بکي صرف
در
آرزو کنم
گر ز طبيب عاشقان مرهم لطفي آيدم
زخم هزار ساله را
در
نفسي رفو کنم
هرکجا گردد دو چارم بيسراپا آگهي
بي سراپا
در
رهش سر مي نهم وا ميکشم
بسته دارم تا نظر
در
صورتي
معني هر لحظه بيرون ميکشم
ليليي دارم که نتوان ديدنش
در
غمش صد بار بيرون ميکشم
دم بدم زان غمزه تيري ميرسد
خامه پرهيز
در
خون ميکشم
بهر بي اندازه عيشي
در
درون
محنت ز اندازه بيرون ميکشم
دل ز دنيا کنده و
در
ارض تن
رنج خسف جسم قارون ميکشم
تا رسم از رنج
در
گنجي چو (فيض)
جورها از چرخ گردون ميکشم
براي تو زيم و
در
ره تو ميميرم
ترا نباشم اگر من بگو کرا باشم
ترا نه بيند اگر چشم من چکار آيد
فداي تو نشوم
در
جهان چرا باشم
سوختم ز آتش هجران و هنوز
در
ره چاره وصلت خامم
(فيض) را شکر وصالت بچشان
چند
در
هجر تو زهر آشامم
از صد هزار دل ننوازد يکي بلطف
گر جان کنند
در
قدم آن نثار هم
بيند اگر
در
آينه خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بيقرار هم
حسنش
در
آسمان و زمين جلوه گر کند
اين بيقرار گردد و آن بيمدار هم
گلدسته اش ز خون دلم آب ميخورد
در
چشم از آن نشسته و زين جويبار هم
لذتي نيست
در
دو کون مگر
لذت عاشقي و باده و جام
از حقيقت بگوي
در
پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
شد
در
رگ و ريشه تير عشقت
از هم بگسست پود و تارم
از باده آن دو چشم مستت
گه سرخوش و گاه
در
خمارم
ديريست که
در
سر من اين هست
کاندر قدم تو جان سپارم
پيوسته خسته غم يارم چه سان کنم
در
عشق آن نگار فکارم چه سان کنم
روزم شبست بيرخ چون آفتاب تو
بي او هميشه
در
شب تارم چه سان کنم
قومي که ره راست گزيدند و رسيدند
ما
در
غم تحصيل ره راست خميديم
آن قوم گر آرام گذشتند گذشتند
ما
در
پي آرام همه عمر طپيديم
بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود
بوديم خود آن خار که
در
پاي خليديم
هر تخم که
در
مزرعه عمر فشانديم
حيرت درويديم و بحسرت نگريديم
دعا و شکوه بهم
در
نزاع و من متحير
کدام را ننويسم کدام را بنويسم
چاره تعليم کن
در
هجر جانسوزت مرا
يا ز وصل روح افزايت برآور مطلبم
نيست خود سنگ دل بيرحم تو آخر چرا
در
نميگيرد درو فرياد يارب ياربم
تيغ
در
کف چون برون آئي بقصد کشتنم
جانم از شادي باستقبالت آيد تا لبم
تو گرم روي نمائي و گرم ننمائي
کز پي عشق نهان
در
دل و جانت مستم
بستم اين عهد که پيمانه کشي ترک کنم
باز
در
عهد تو پيمان شکن آن بشکستم
در
عهد تو اي عهد شکن توبه شکستم
احرام طواف حرم کوي تو بستم
دلهاي خلايق همه از پاي
در
افتاد
زان شانه که بر زلف زدي دست تو نازم
از پاي
در
افتاد هر آنکس که سري داشت
طرز نگه چشم سيه مست تو نازم
در
غمت بهر وضو وقت نماز
زآب ديده رخ خود ميشويم
چو مي نگذاردم غيرت که نامش بر زبان آرم
چسان
در
جستجوي او ميان انجمن گردم
چو خالش
در
نظر آرم سراسر نافه مشکم
مزاج آهوان گيرم بصحراي ختن گردم
هر چند جويم من کنار زين عالم ناپايدار
تقديرم آرد
در
ميان استغفر الله العظيم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را
در
ابتدا کرديم گم
هر چه ما را بود ز اجناس و نقود
جمله را
در
راهها کرديم گم
بر
در
شه چون عطاجويان شديم
شاه را اندر عطا کرديم گم
گفتها بر جسته ها شد پردها
جستها
در
گفتها کرديم گم
يافتيم آخر درون خويشتن
هر چرا
در
هر کجا کرديم گم
دواي درد عاشق را مگر يابم نشان از کس
درين بازار
در
دکان هر عطار ميگردم
طواف کعبه گر حاجي کند يکبار
در
عمري
من ديوانه هر ساعت بگرد يار ميگردم
گهي از شوق روي او ره گلزار مي پويم
بياد نرگسش گه بر
در
خمار ميگردم
سراپا جملگي
در
دم نهان دارم رخ زردم
نميداند کسي دردم که بي تيمار ميگردم
در
لفظها معني کنم گم گشتها پيدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
در
بحر محيط عشق شد غرق وجود (فيض)
وين چشم گهربارش واسوي تو مي بينم
در
جسم مردم هم جان و هم دل
هم جان مردم ايمان مردم
در
کعبه وصل بر رسم عيدي
جز جان چه باشد قربان مردم
کو سوزشي تا شورشي اندر ملايک افکنم
فرپاد لا علم لنا
در
عالم بالا نهم
صيد عشقيم و هست
در
خاک
اين چرخ که کشته بهر ما دام
کي آيدم مي
در
نظر مست جمال ساقيم
وز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقيم
بيخود فتاده کف زنان
در
بحر عشق بيکران
شادي کنان شادي کنان مست جمال ساقيم
با عاذل العشاق قم من نحن السکاري لاتلم
صد عقل
در
مستيست گم مست جمال ساقيم
محو
در
عشق تو شدم چون (فيض)
عشق تو يا منم نميدانم
چون پشت من اوست
در
همه حال
با او پيوسته روبرويم
ما را تو غلام خويش مشمر
در
خيل سگان شمار داريم
گر چه فوق لامکانست و مکان مقصود ما
از خيالش
در
مکان و لامکان افتاده ايم
آفرين بر ديده حق بين ما کاندر جحيم
در
تماشاي بهشت جاودان افتاده ايم
راه دوزخ پيش داريم و بسرعت ميرويم
بي محابا خويشتن را
در
خطر افکنده ايم
چه ميشود که مقيم
در
جناب تو باشم
سگ جناب تو باشم رقيب باب تو باشم
چه ميشود که شب و روز گرد کوي تو گردم
در
انتظار برافکندن نقاب تو باشم
چه ميشود که گهي از
در
عتاب درآئي
که از قصور نه شايسته خطاب تو باشم
گر هواي لاله و گل داري از خون جگر
بادها
در
چشم دارم داغها پيدا کنم
بميان اشک غرقم چو صدف ببحر ليکن
چو تو
در
برم نباشي تهيم گهر ندارم
مستغرق ديدار شده
در
بر جانان
آسوده ز اقرار و ز انکار بميرم
بشتاب و بده يکدو سه ساغر ز پي هم
مپسند که
در
ميکده هشيار بميرم
آن يار بکس رخ ننمايد چه توان کرد
بگذار که
در
حسرت ديدار بميرم
گفتار خود اي (فيض) بکردار بيارا
مگذار که
در
زخرف گفتار بميرم
تا آتش عشق رخت
در
جان و دل افروختيم
ديديم گرميها ز غم از خوشدلي واسوختيم
جمال دوست
در
صحراي هستي چون تجلي کرد
وجود خويش را از خويشتن کندم خوشا حالم
خيالش
در
نظر پيوسته هست اما پسندم نيست
بديدار جمالش آرزومندم خوشا حالم
برون عالم فاني بديدم عالمي باقي
از اين عالم برون جستم
در
آن عالم فرو رفتم
نمي پيچم
در
زهاد و عباد
هم از اينها هم از آنها گذشتيم
چو
در
اقليم بيجاني رسيديم
ز راه و منزل و مأوا گذشتيم
در
گوش ما فتاد بناگه نداي کن
جستيم از عدم بنداي تو آمديم
اين راه پرنشيب و فراز خطير را
در
آرزوي وصل و لقاي تو آمديم
امر امر تست هر چه تو گوئي چنان کنيم
در
دايره قدر بقضاي تو آمديم
بي فيض تو ز (فيض) نيايد نفس زدن
در
فن شاعري برضاي تو آمديم
پرسند گر از ما که چه ديديد
در
آنروز
گوئيم که ديديدم جمالي و نديديم
يک چند
در
آرامگه عالم بالا
با خيل ملک خوشدل و آسوده چريديم
تشريف خرد قامت ما را چو بيار است
در
دام که محنت ابليس فتيديم
الا يا ايها الاحباب اغيثوني اغيثوني
که
در
ظلمت سراي تن غريب و زار و مهجورم
صفحه قبل
1
...
1157
1158
1159
1160
1161
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن